ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﺭﻧﮕﯽ ﺑﺎﺷﯽ ...
ﺧﻮﺏ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ؛
ﭘﻨﺠﻪ ﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎مرد : ماه من می شوی؟
زن : آن وقت دستت به من نمی رسد!
مرد : حالا میگی چکار کنم؟
زن : ماهی ات می شوم!
مرد با خوشحالی گفت:چه عالی! داشتن ماهی چه کیفی دارد!
زن گفت: حالا که ماهی ات شدم، اجازه بده کمی شنا کنم. ماهی به شنا زنده است!
مرد گفت: کجا می خواهی شنا کنی؟
زن گفت: چشمان زلالت، جان می دهد برای شنا کردن!
مرد گفت: راست می گویی؟ چگونه؟
زن گفت: تو فقط اجازه اش را بده شنا کردن با من!
مرد قبول کرد و گفت: باشه! ولی زیاد از ساحل دور نشو! می ترسم غرق شوی!
زن به شکل ماهی در آمد و به داخل چشم مرد شیرجه زد و شنا کنان وارد دل مرد شد و دید که ماهی های دیگری در آنجا مشغول شنا و جست و خیز هستند.
او دیگر معطل نکرد و شنا کنان برگشت و از چشم مرد بیرون پرید و به راه افتاد که برود.
مرد پرسید: چی شده ماهی من؟ کجا می روی؟
زن جواب داد: می روم ماهت بشوم!
مرد گفت: آن وقت دستم به تو نمی رسد!
زن گفت: همان بهتر که نرسد!
مرد پرسید: آخه چرا؟!
زن گفت: چرایش را از دلت بپرس
دل كه نيست، حوضچه پرورش ماهيست
✍️ #عبدالصباح_پاک
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🥭هیچ می دانید که آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟؟
🍒🍃 خدا می داند، ولی...
آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد،
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت.
🍒🍃آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود. و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود!
🍒🍃خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد، روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جزء خوبها بنویسند.
🍒🍃خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم.
خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم.
🍒🍃و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم.
و بدانیم که دفتر دنیا؛ چرک نویسی بیش نیست،
زیرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایمان داری خدا خوبیت رو میخواد بگو و بنویس خدایا شکرت
خدا هرگز چیزی را از زندگی شما دور نمیکند
بدون اینکه آن را جایگزین چیزی بهتر کند🌿🌻
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
در زمان پادشاهی فتحعلیشاه قاجار در طی دو عهدنامه استعماری گلستان و ترکمان چای شهرهای قفقاز از تسلط ایران خارج شد و به روسیه تعلق گرفت. عهدنامه پاریس که در زمان ناصرالدین شاه بود بخشهایی از هرات و افغانستان را به مالکیت بریتانیا درآورد!
عهدنامه آخال نیز که در زمان ناصرالدینشاه امضا شد؛ مرو و خوارزم را به روسها بخشید و این پایان بخششهای بزرگ قاجاریه به استعمار بود. آخرین قسمتی که از خاک ایران گرفته شد، بحرین بود که در سال 1970م. در زمان محمدرضا شاه پهلوی استقلال خود را اعلام کرد.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
یک دوستی داشتم پلوی غذایش را خالی می خورد؛ گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار، می گفت: می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم.
همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا میماند گوشه ی بشقابش، نه از خوردن آن پلو لذت می برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش، برای جاهای خوشمزه ی غذا !
زندگی هم همینجوری ست. گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم، و لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد؛ برای روزی که مشکلات تمام شود.
هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم...
همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها، برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد؛
غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است.
یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلوی خالی زندگی مان بوده ایم و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب؛ دیگر نه حالی هست، نه میل و حوصله ایی...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇✅
https://instagram.com/_u/world.ax
یک دوستی داشتم پلوی غذایش را خالی می خورد؛ گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار، می گفت: می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم.
همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا میماند گوشه ی بشقابش، نه از خوردن آن پلو لذت می برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش، برای جاهای خوشمزه ی غذا !
زندگی هم همینجوری ست. گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم، و لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد؛ برای روزی که مشکلات تمام شود.
هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم...
همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها، برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد؛
غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است.
یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلوی خالی زندگی مان بوده ایم و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب؛ دیگر نه حالی هست، نه میل و حوصله ایی...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️جمعی از آرایشگران ایرانی خارج کشوریم میخوایم به شماترفندهایی را یادبدیم تا نیازی ب هزینه آرایشگاه نداشته باشید
❤️ازهمه بانوان ایرانی دعوت میشود
https://eitaa.com/joinchat/882311295C5d7d258594
كانالي پر از آموزش #رايگان
ترفندهاي #رشد #مو و #زیبایی 💋💅👆👆👆
🔞تست شخصیت شناسی عجیب اما واقعی🔞
🔴ابتدا چه چیزی را در تصویر میبینید ؟!
این تست شخصیت درونی شما را فاش میکند💯🔥
🌀 دیدن پاسخ تست 👇🏾
https://eitaa.com/joinchat/2955804797Cfa11b34bf1
https://eitaa.com/joinchat/2955804797Cfa11b34bf1
هرکسی به بقیه چیزی رو هدیه میده که توی قلبش داره !
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :
" هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد..."
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
مرد لاف زن
یک مرد لاف زن، پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است.
دست به سبیل خود میکشید، تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من امّا...
شکمش از گرسنگی ناله میکرد که ای دروغگو، خدا حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند، الهی آن سبیل چرب تو کنده شود، اگر تو این همه لافِ دروغ نمیزدی، لااقل یک نفر رحم میکرد و چیزی به ما میداد.
ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور میکند، شکم مرد دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا میکرد که خدایا این دروغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند، و چیزی به این شکم و روده برسد.
عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربهای آمد و آن دنبه چرب را ربود، اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد.
پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید، و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد، آن دنبهای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب میکردی، من نتوانستم آن را ازگربه گیرم.
حاضران مجلس خندیدند، آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند.
"مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ."
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
روزی چند دوست قديمی که همگی 40 سال سن داشتند میخواستند با هم قرار بگذارند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستورانهای مختلف سرانجام با هم توافق کردند که به رستوران "چشمانداز" بروند زيرا خدمتکاران خوشگلی دارد....!
10 سال بعد که همگی 50 ساله شده بودند دوباره تصميم گرفتند که شام را با همديگر صرف کنند. و پس از بررسی رستورانهای مختلف، سرانجام توافق کردند که به رستوران چشمانداز بروند زيرا غذای خيلی خوبی دارد .!
10 سال بعد در سن 60 سالگی، دوباره تصميم به صرف شام با همديگر گرفتند و سرانجام توافق کردند که به رستوران چشمانداز بروند زيرا محيط آرام و بی سر و صدايی دارد .!
10 سال بعد در سن 70 سالگی، دوباره تصميم گرفتند که شام را با هم بخورند و سرانجام پس از بررسی رستورانهای مختلف تصميم گرفتند که به رستوران چشمانداز بروند زيرا هم آسانسور دارد و هم راه مخصوصی برای حرکت صندلی چرخدار .!
و بالاخره 10 سال بعد که همگی 80 ساله شده بودند يکبار ديگر تصميم گرفتند که شام را با همديگر صرف کنند و پس از بررسی رستورانهای مختلف سرانجام توافق کردند که به رستوران "چشمانداز" بروند زيرا همگی به این نتیجه رسیدند که تا به حال آنجا نرفتهاند.. ( ای تو روحِ آلزایمر ! )😁🤦♂
این نمای شفافی از نمایشنامه زندگیست که همواره در اکران است!
پس از زمان حال بهترین استفاده رو کن!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk