eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.4هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
20.1هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 هنگامی که حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) هفت ساله بود، یهودیان که نشانه‌هایی از پیامبری را در او دیدند، در صدد بعضی امتحانات برآمدند و با خود گفتند: ما در کتاب هایمان خوانده ایم که پیامبر اسلام از غذای حرام و شبهه، دوری می‌کند، خوب است او را امتحان کنیم. بنابراین مرغی را دزدیدند و برای حضرت ابوطالب فرستادند تا همه به عنوان هدیه بخورند؛ اما همه خوردند غیر از پیامبر (صلی الله علیه و آله) علت این کار را پرسیدند، حضرت در پاسخ فرمودند: این مرغ، حرام است و خداوند من را از حرام نگه می‌دارد. پس از این ماجرا، یهود مرغ همسایه را گرفته، نزد ابوطالب فرستادند، به خیال این که بعد پولش را به صاحبش بدهند؛ ولی آن حضرت باز هم میل نکردند و فرمودند: این غذا شبهه ناک است. وقتی یهود از این جریان اطلاع یافتند، گفتند: این کودک دارای مقام و منزلت بزرگی خواهد بود! یکصد موضوع، پانصد داستان 212/1 ؛ به نقل از: بحار الانوار 15 / 336. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 شیخ اجل سعدی می‌گوید: بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم؛ و لکن خواهم مرا بر فایده ی این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه. مگوی اندُه خویش با دشمنان که لا حول گویند شادی کنان گلستان / باب چهارم. حکایت 2. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 بعد از واقعه عاشورا دشمن تمام کسانی را که زنده مانده بودند ، اسیر کرد. میان این اسرا، یک دختر کوچک هم دیده می ‏شد. این دختر کوچک رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه ‏اش زینب و اسرای دیگر به طرف شام می ‏رفت. از داخل خرابه های شام، صدای یک کودک به گوش می ‏رسید. تمام کسانی که در میان اسرا بودند، می ‏دانستند که این صدای رقیه دختر کوچک امام حسین است. رقیه از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش را می ‏گرفت. گویا خواب پدرش را دیده بود. در این حال یزید، دستور داد سر امام حسین علیه‏ السلام را به رقیه نشان بدهند. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیه‏ السلام را دید، با فریاد و ناله خودش را روی سر بریده پدرش انداخت و همان جا، از دنیا رفت. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 شریک بن عبد الله نخعی، از فقهای معروف قرن دوم هجری، به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور، خلیفه ی عباسی، علاقه ی فراوان داشت که منصب قضاوت را به او واگذار کند؛ ولی شریک بن عبد الله برای آن که خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد، زیر بار نمی رفت. همچنین خلیفه علاقه مند بود که «شریک» را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد. شریک این کار را نیز قبول نمی کرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت، قانع بود. روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: «باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی: یا عهده دار منصب «قضاوت» بشوی یا کار تعلیم و تربیت فرزندانم را بپذیری یا آن که همین امروز ناهار با ما باشی و بر سر سفره ی ما بنشینی. » شریک گرچه پذیرفتن هر یک از این سه کار را دشوار می‌دید؛ ولی با خود فکری کرد و گفت: «حالا که اجبار و اضطرار است، سومی بر من آسان تر است. » از سوی دیگر خلیفه به سرآشپز دستور داد که لذیذترین غذاها را برای شریک تهیه کند. آن گاه غذاهای رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند. شریک که تا آن وقت چنین غذاهایی نخورده و ندیده بود، با اشتهای کامل خورد. سرآشپز آهسته بیخ گوش خلیفه گفت: پس از خوردن این غذا، دیگر این مرد روی رستگاری را نخواهد دید. شریک پس از آن طعام، هم نشینی با بنی عباس را اختیار کرد. فضل بن ربیع می‌گوید: به خدا سوگند طولی نکشید که شریک، هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شد و هم منصب قضاوت را قبول کرد و برایش از بیت المال مقرری معین شد. روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد. متصدی به او گفت: «تو که گندم به ما نفروخته ای که این قدر سماجت می‌کنی؟ » شریک گفت: به خدا از گندم با ارزش تر به شما فروخته ام، من دینم را فروخته ام! » داستان راستان 131/1 - 129؛ به نقل از: مروج الذهب (مسعودی)، ج 2، حالات مهدی عباسی .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می‌گفت: گاهی با خود می‌خواندم «ای من فدای آن که زبان و دلش یکی است. » در عالم معنا، سلمان را به من نشان دادند و گفتند: این شخص زبان و دلش یکی است و می‌خواهیم تو را فدای او بکنیم. من گفتم: حاضر نیستم فدای سلمان شوم، من فدای پیامبر و امام می‌شوم. فهمیدم حرفهایی که میزنیم همه حساب دارد و بایستی آنها را راست بگوییم. از آن جا که حاضر بودم نوکری سلمان را به جا آورم، از آن پس می‌خواندم: «ای من غلام آن که زبان و دلش یکی است! » تندیس اخلاص 99. هزار و یک حکایت اخلاقی .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 روزی در مجلس هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسی) که جمعی از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول و دیوانگی او شد. هنگام خوردن غذا، سفره ی سلطنتی گسترده شد، یک ظرف غذای مخصوص جلوی هارون گذاشتند. هارون غذای خود را به یکی از غلامان داد و گفت: این غذا را برای بهلول ببر تا شاید بهلول را جذب خود کند. وقتی غلام غذا را نزد بهلول که در خرابه ای نشسته بود گذاشت، دید چند سگ در چند قدمی دارند لاشه ی الاغی را میدرند و می‌خورند. بهلول غذا را قبول نکرد و به غلام گفت: این غذا را نزد آن سگ‌ها بگذار، غلام گفت: این غذای مخصوص خلیفه است و به احترام تو، برایت فرستاده است، به مقام خلیفه توهین نکن. بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگ‌ها هم بفهمند، از این غذا نمی خورند [زیرا اموال خلیفه، حلال و حرامش معلوم نیست! ] یکصد موضوع، پانصد داستان 214. 213/1 ؛ به نقل از: حکایت‌های شنیدنی .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 شریک بن عبد الله نخعی، از فقهای معروف قرن دوم هجری، به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور، خلیفه ی عباسی، علاقه ی فراوان داشت که منصب قضاوت را به او واگذار کند؛ ولی شریک بن عبد الله برای آن که خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد، زیر بار نمی رفت. همچنین خلیفه علاقه مند بود که «شریک» را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد. شریک این کار را نیز قبول نمی کرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت، قانع بود. روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: «باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی: یا عهده دار منصب «قضاوت» بشوی یا کار تعلیم و تربیت فرزندانم را بپذیری یا آن که همین امروز ناهار با ما باشی و بر سر سفره ی ما بنشینی. » شریک گرچه پذیرفتن هر یک از این سه کار را دشوار می‌دید؛ ولی با خود فکری کرد و گفت: «حالا که اجبار و اضطرار است، سومی بر من آسان تر است. » از سوی دیگر خلیفه به سرآشپز دستور داد که لذیذترین غذاها را برای شریک تهیه کند. آن گاه غذاهای رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند. شریک که تا آن وقت چنین غذاهایی نخورده و ندیده بود، با اشتهای کامل خورد. سرآشپز آهسته بیخ گوش خلیفه گفت: پس از خوردن این غذا، دیگر این مرد روی رستگاری را نخواهد دید. شریک پس از آن طعام، هم نشینی با بنی عباس را اختیار کرد. فضل بن ربیع می‌گوید: به خدا سوگند طولی نکشید که شریک، هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شد و هم منصب قضاوت را قبول کرد و برایش از بیت المال مقرری معین شد. روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد. متصدی به او گفت: «تو که گندم به ما نفروخته ای که این قدر سماجت می‌کنی؟ » شریک گفت: به خدا از گندم با ارزش تر به شما فروخته ام، من دینم را فروخته ام! » داستان راستان 131/1 - 129؛ به نقل از: مروج الذهب (مسعودی)، ج 2، حالات مهدی عباسی .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 روایت است رابرت داوینسن قهرمان مشهور گلف وقتی در یک مسابقه قهرمان شد، زنی به‌سوی او دوید و گفت: بچه مریضی دارم و به من کمک کن وگرنه بچه‌ام می‌میرد. رابرت بلافاصله همه پولی رو که برنده شده بود به آن زن داد. هفته بعد یکی از مقامات ورزش گلف با رابرت تماس گرفت و به او گفت خبر بدی برایت دارم آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچه مریض داشته باشد رابرت داوینسن در پاسخ گفت خدارو شکر که هیچ بچه‌ای مریض نبوده که در حال مرگ باشه این که خیلی خبر خوبیه ! .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 ! در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم. از آن زمان کار و حرف بی ربط را به حرفهای بند تنبونی مثال می زنند. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 در یکی از شب‌های زمستان رفتگری را دیدم که مشغول جارو کردن خیابان بود و من پس از اینکه ماشین را پارک کردم، به دلم افتاد که پولی هم به او بدهم. اول کمی دو دل بودم و تنبلی کردم، اما سرانجام پول را برداشتم و خیلی محترمانه و دوستانه به طرفش گرفتم، خیلی هم احساس خوب بودن می‌کردم و در عوالم فرشته‌ها سیر می‌کردم(!!) اما دیدم که به سختی تلاش دارد دستکشش را که به دستش هم چسبیده بود، در بیاورد و بعد پول را بگیرد. اصرار کردم که چرا با دستكش پول را نمی گیری گفت: «بی ادبی می‌شود، این دست خداست که به من پول می‌دهد» (امام سجاد (ع) می فرمایند: صدقه مومن قبل از اینکه به دست فقیر و نیازمند برسد به دست خداوند میرسد) .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 همیشه ساده بودن خاصیت آدم های بی شیله پیله است؛ آدم هایی که به افراط و تفریط حتی فکر هم نمی کنند! ساده می خندند ساده غصه می خورند و ساده محبت می کنند! اگر شبیه این آدم ها هستید مطمئن باشید بهترینید پس لطفا از سرکوب شادیهای هر چند کوچک رفتاریتان دست بردارید! بلند و رها بخندید حرف بزنید و احساساتتان را مچاله نکنید! اصلا همیشه آدم های بی هیاهو و آرام هم صرفا آدمهای جذاب و باکلاس به حساب نمی آیند! من که ترجیح می دهم خودم باشم و آزادانه با آرزوهای کوچک و بزرگم ذوق کنم بخندم تا اینکه وانمود کنم کس دیگری هستم و در خفا برای حسرت هایم آه بکشم! .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
❖ هر" صبح" که از 🍀 شب تو بر میخیزم💐 با "خنده ات" از معجزه ها لبریزم.. در حافظه ام شکفتن و "صبح و طلوع" سرشار تر از "بهار رستاخیزم"... سلام دوستان♡ صبح زیبای سه شنبه☕️🍀 شهریور ماهتون در پناه حق💐 ❖ .┅┅🍃✿🔸❀🍃✿┅