eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
21.1هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
22هزار ویدیو
40 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 قدم هایم را که تندتر میکنم بیشتر گوش نوازی میکند لذت شنیدن صدای خِش خِش یک طرف چشم نوازی رنگ های اصیل و پر از حس طرف دیگر بعد از دو هفته، امروز پیاده روی خیلی چسبید به قصد به آنسوی خیابان رفتم که برگ بیشتری سنگفرش خیابان را رنگی کرده بود، دل را به دریا زدم و بیخیال واکسِ براق کفش هایم شدم که گویا نیاز داشت به زبان آید التماس کند که نروو لحظه ای با خود به این فکر کردم که به همان اندازه که ما از برگ های پاییزی لذت می بریم آیا برگ های خسته ی پاییزی هم از قدم های سنگینِ ما انسان ها به روی خودشان احساس خاصی دارند یا نه ! واقعا که ما انسان ها، عجیب هستیم و البته پیچیده، از برگ ریزان پاییز لذت میبریم و به برگ ریزان کَردن وجودِ خود لحظه ای فکر نمی کنیم! با شروع پاییز آماده ی عاشقی می شویم و از عشق درونِ خود بی خبریم! با دیدن رنگ های پاییزی سلفیِ دوربینمان چلیک چلیک میکند و اما در آینه به بالا رفتن سن توجه نمیکنیم! و این پاییز هم میگذرد و چی نصیبمان میشود !؟ خاطراتی زیبا ؟! خب این که بهانه است فشارهای کاری و شیفت های زیاد !؟ خب این که همیشگی است این ها را وِل کن رفیق ! پاییز وقت ریزشِ بارِ اضافی است، چه از درخت و چه از انسان! مگر هر دو جان ندارند؟! مگر هر دو نیاز به بهار ندارند؟! پس چرا فقط درخت و برگانش نماد پاییز شده اند!؟ بیا تا در این فصل، در این عصر، در این دوره ... سُنت شکنی کنیم ... بیا تا ما اینبار زودتر از درختان برگ ریزانمان را شروع کنیم، خودمان را خلاص کنیم از هر چه تیرگی و سیاهی است، از هرچه که سنگینمان کرده، تباهی و تلافی را بریزیم، تا سپیدی و زلالی نصیبمان گردد ناله و فغان را بریزیم، تا لاله و جهان نصیبمان گردد کینه و نفرت و بدلی رود تا شفا و عزت و خوشدلی گردد روا بیا پاییز را از خود بسازیم شک ندارم که خدا از ساختار پاییز، از این عظمت بیکران قصد و نیتی داشته و خدا عالم است به آنچه انجام داده بیا پاییز را درخود بسازیم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎روزی صلاح الدين ايوبی فرمانده مسلمانان در جنگهای صليبی به خاطر كمبود بودجه نظامی نزد شخص ثروتمندی رفت تا شايد بتواند پولی برای ادامه جنگهايش بگيرد آن تاجر مبلغ مورد نياز فرمانده مسلمانان را به او پرداخت كرد صلاح الدين موقعی كه خواست از خانه بيرون برود رو به آن مرد نمود و پرسيد به نظر شما بين سه دين يهود و مسيح و اسلام كه با هم در جنگ هستند حق با كدام یک است، آن تاجر بزرگ گفت بشين تا يک داستان برايت بگويم بعد خودت نتيجه گيری كن او گفت در روزگاران قديم مرد كشاورزی بود كه صاحب يک انگشتر بود و همه ميگفتند اين انگشتر نزد هر كس باشد به كمال انسانيت ميرسد، خداوند به مرد كشاورز سه پسر داد و وقتی پسران بزرگ شدند پدر آنها از روي آن انگشتر دو تای ديگر دقيقا شبيه اولی درست كرد و به هر كدام از پسرانش يكي از انگشترها را داد از اين به بعد هر كدام از پسرها ميگفتند كه انگشتر اصلی پيش اوست و هميشه با هم دعوا داشتند بر سر اينكه انگشتر اصلی كه باعث كمال انسانيت ميشود پيش كداميک از آنهاست تا بالاخره تصميم گرفتن برای مشخص شدن انگشتر اصلی پيش قاضی بروند. وقتی شرح ماجرا را براي قاضی گفتند قاضی گفت احتمالا انگشتر اصلی گم شده است چون قرار بر اين بوده كه آن انگشتر پيش هر كس باشد دارای كمالات انسانی باشد اما شما سه نفر كه هيچ فرقی با هم نداريد و مدام مشغول ناسزا گويی به يكديگر هستيد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚ديوانه يا احمق اتومبيل مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبور شد همان‌جا به تعويض لاستيک بپردازد.هنگامي‌که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگري به‌سرعت از روي پيچ‌هاي چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آن‌ها را به درون جوي آب انداخت و آب پيچ‌ها را برد.مرد حيران مانده بود که چه‌کار کند.تصميم گرفت که ماشينش را همان‌جا رها کند و براي خريد پيچ چرخ برود.در اين حين، يکي از ديوانه‌ها که از پشت نرده‌هاي حياط تيمارستان نظاره‌گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از 3 چرخ ديگر ماشين، از هرکدام يک پيچ بازکن و اين لاستيک را با 3 پيچ ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.آن مرد اول توجهي به اين حرف نکرد ولي بعد که با خودش فکر کرد ديد راست مي‌گويد و بهتر است همين کار را بکند.پس به راهنمايي او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.هنگامي‌که خواست حرکت کند، رو به آن ديوانه کرد و گفت: خيلي فکر جالب و هوشمندانه‌اي داشتي، پس چرا تو را توي تيمارستان انداخته‌اند؟ ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه‌ام، ولي احمق که نيستم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عابدی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود... روزی به آبادی دیگری رفت...عابد به نانوایی رفت و چونکه لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد با حزن و اندوه رفت... مردی که در آنجا بود عابد را شناخت و به نانوا گفت: که آن مرد را نشناختی؟ نانوا پاسخ داد نه... مرد گفت:فلان عابد بود... نانوا گفت: که من از مریدان اویم و با عجله به دنبال عابد روان شد و به ایشان گفت میخواهم از شاگردان شما باشم...عابد قبول نکرد... نانوا گفت که اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام خواهم داد... عابد پذیرفت ...وقتی همه شام خوردند نانوا رو به عابد گفت:سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد پاسخ داد:دوزخ یعنی اینکه تو برای خاطر رضای خدا یک تکه نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی!! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚قضاوت پیر قبیله در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید . پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد . بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند. عیب‌مردم فاش‌کردن بدترین‌عیب‌هاست عیب‌گو اول‌کند بی‌پرده عیب خویش را 📚حکایت‌های معنوی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚دروغ سفید نگویید تا پیشرفت کنید دروغهای سفید دروغهایی است که برای آسیب به دیگران گفته نمی شوند: 1-در جاده با سرعت 50 کیلومتر در ساعت رانندگی میکند اما در جمع دوستان میگوید که کمتر از 120 کیلومتر در ساعت نمیرود! 2-روزی یک صفحه کتاب میخواند اما در حضور دیگران میگوید اگر کمتر از ده صفحه در روز بخوانم نمیخوابم! پاول اکمن می گوید: «من دروغهای سیاه را بخشودنی می دانم ... اما دروغ سفید نابخشودنی است. این دروغ انسانها را به پرتگاه نابودی می برد». ما با دروغ سفید دیگران را فریب نمیدهیم بلکه «خود» را «فریب» میدهیم. به اندازه ای که تصویر بیرونی ما با واقعیت درونی ما تفاوت دارد، دچار تعارض و اضطراب و تنش میشویم. به همان اندازه وادار میشویم در مواجهه با دیگران نقاب بر چهره بزنیم و به همان اندازه از تحقق برنامه های توسعه تواناییهای فردی خویش، جا می مانیم ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
"بعد تر ها " وقتی موهای جو گندمی ات را از پیشانی ات کنار میزنی و قرص های رنگارنگت را به ضرب آب پایین میدهی وقتی با کسی که عادت کرده ای به بودنش کنار شومینه ی رنگ و رو رفته ی خانه مینشینی و به جای دوستت دارم، از پادردت شکایت میکنی... وقتی برای بار هزارم سریالی را تماشا میکنی وقتی دیگر برایت فرقی نمیکند موهایت سپید باشند یا بلوند! نسکافه ای باشد یا هر رنگ دیگری! وقتی پسر بزرگترت روز مادر برایت صندلی نماز می آورد متوجه خواهی شد که زندگی آنقدر ها ارزش نداشت که برای به دست آوردن کسی که دوستش داشتی نجنگی! که برای آرزو هایت تلاش نکنی! به زودی وارد روزمرگی هایت خواهی شد به زودی وارد روزی میشوی که آرام و ساکت روی صندلی چوبی قدیمی جهیزیه ات رو به روی پنجره ی خانه نشسته ای و چای مینوشی و همسرت طبق معمول مشغول غر و لند هایش ست! به زودی متوجه خواهی شد که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این زندگی! که هرروزت را به بهانه ی روز بهتر از تو ربود و تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی! زندگی تو همین امروز است همین ساعت کاری که دوست داری انجام بده! "دوستت دارم" را به هرکس که لازم است بگو هر از گاهی را با دوستانت بگذران،فارغ از هر فکر سفر کن...! بعد تر ها متوجه خواهی شد اما... زندگی ات را، همین امروز زندگی کن!!! زندگی را زندگی کن ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🎈نفس بادکنک پسر کوچولو بادکنکش را به مادر بزرگ داد تا آن را باد کند. مادر بزرگ که بر تراس خانه نشسته بود، شروع به دمیدن در بادکنک کرد. هی در آن می‌دمید و هر قدر باد بیشتری در بادکنک می‌رفت پسرک خوشحالی‌اش بیشتر می‌شد. مادر بزرگ نیز از این که نوه‌اش را خوشحال می‌کرد خوشحال بود. بالاخره مادر بزرگ به سختی بادکنک را پر از باد کرد، آن را گره زد و خواست تا به پسرک بدهد که بادکنک از دست او رهید و به هوا رفت. برای مادر بزرگ حادثه آن قدر ناگوار بود که قلبش گرفت و نفسش بند آمد. پسرک که دید نفس مادر بزرگش تمام شد به دنبال بادکنک دوید تا نفس دمیده در بادکنک را به او باز گرداند، کوچه به کوچه دنبال بادکنک دوید، اما بادکنک با نفس مادر بزرگ بیشتر اوج می‌گرفت تا آن قدر بالا رفت که از دیدگان او ناپدید شد. پسرک هنوز هم که پدر بزرگ است به دنبال بادکنکی است که نفس‌های مادر بزرگ در آن حبس شد. ✍ مجموعه داستان: حسرت‌های کوچک ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
❣️❣️ سلام ای همه ، تمام دلم سلام ای که به ،سرشته آب و گلم سلام دلبر، بیا و رحمی کن به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم.. امام خوب هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ 💚 💚 💍❣💍❣💍❣
یـادش بـخیـر ❤️ 🔺هـر جـمعه خونـه "مادربزرگ" جمـع مـی‌شدیـم ریـز تـا درشـت، کـوچک تــا بـزرگ از هـمهمه‌ی زیـاد، صـدا به صــدا نـمی‌رسـید آنقَـدَر می‌گفتـیم و می‌خندیدیم که اصـلاً متوجـهِ گذر زمان نمی‌شدیم بـوی غـذای مادر بزرگ را تا چـند خیابان آنطرف تر مـیشد حس کرد روزهای هفـته را روی دورِ تـند میزدیـم تا برسـیم به جمعه جمعه های بچگی مان را با هیچ روزی عوض نمی‌کردیم 🔻گـذشـت و گـذشـت "مـادربـزرگ" از میـانمان رفـت... دورتـر و دورتـر شدیم شـاید دیگر در مـاه و یا حـتی در سال یـکبار دورِ هم جمع شـویم آن هم قـبلش طی می‌کنـیم میزبان اینـترنت داشته باشـد ! دیگـر از صـدای همهمه خـبری نـیست همه‌ی سـرها داخــل گـوشی شان هست و جُـک ها و اخــبارِ روز را نـقل قـول می‌کنند غـذا را از بیرون می آورند و به لـطفِ غــذا کنارِ هم می‌نشـینیم... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
1.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خداوند همه ی ما را دوست دارد و درک مي کند ، منظورم از ما ، من و توست ... مهرباني او همه را کفايت مي کند ، از پير و جوان گرفته ، تا افراد تنها و ناتوان ، از تند خويان تا متکبران ... عشق او حد و مرزي نمي شناسد ، پس هرگز گمان مکن که مورد رحمت او واقع نمي شوي ؛ مهم نيست که چه کسي هستي يا چه شغلي داري ، نام تو نيز در فهرست خداست ... مهم نيست که چه گذشته اي داشته اي ، به خدا اعتماد کن تا حقيقت اين کلمات را دريابي ؛ به سختي کارت فکر نکن فقط آنرا در دست خدا بگذار ، زيرا آن زمان که همه رهايت مي کنند هنوز در آغوش او هستي ؛ خدا هنوز هم دوستمان دارد ، از آغاز جهان شيفته مان بوده ، و هميشه هم خواهد بود ...! خداجونم از ته دلم میگم عاشقتم💕 💕 💕 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
بخونید خیلی جالبه👌👇 دو برادر بودن که کت و شلوار می‌فروختن. *یکی شهرام یکی بهرام.* شهرام مسئول جذب مشتری بود و بهرام قیمت می‌داد و همیشه آخر مغازه می‌نشست. مشتری که می‌اومد شهرام با زبان بازی جنس رو نشون می‌داد و قیمت رو از بهرام می‌پرسید: *داداش قیمت چنده؟* بهرام می‌پرسید: *کدوم یکی؟* شهرام می‌گفت که: *کت شلوار مشکی دکمه طلایی جلیقه‌دار.* بهرام می‌گفت: *820 تومن.* ولی شهرام باز می‌پرسید: *چند؟* دوباره بلندتر می‌گفت: *820 تومن.* شهرام به مشتری می‌گفت: *520 تومن.* مشتری که خودش قیمت 820 رو شنیده بود با عجله 520 می‌داد و می‌خرید. همه فکر می‌کردن شهرام کَره‌. اما در حقیقت قیمت کت و شلوار 320 بود و مردم به خیال یک خرید خوب زود می‌خریدن. .. *الان سایپا و ایران خودرو شدن شهرام و بهرام* 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk