eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.2هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
متنی که جزو 10 متن برتر از نگاه مجله معتبر فوربس است، این متن سه مرتبه در این لیست در مقام اول قرار گرفته است. یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند، پسر کوچولو یه سری تیله و دختر چنتایی شیرینی داشت، پسر گفت: من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده، دختر قبول کرد... پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد. اون شب دختر کوچولو خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید... اما پسر کوچولو تمام شب نتونست بخوابه به این فکر میکرد که حتما دخترک هم یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه رو بهش نداده... عذاب مال کسی است که صادق نیست... و آرامش از آن کسانی است که صادقند... لذت دنیا مال کسی نیست که با افراد صادق زندگی میکند، از آن کسانی است که با وجدان صادق زندگی میکنند. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
وای خدا از وقتی رفتم تو این کانال فقط میخندم🤣 کم مونده خودمو .... 😂😂😜🤣 https://eitaa.com/joinchat/3403808896Cb120e18df8 https://eitaa.com/joinchat/3403808896Cb120e18df8 با پستاش دوستات رو جِر بده از خنده😂☝️ نیای ضرر کردی ❌😒👆
عجیب و پر ابهام🥶
وای خدا از وقتی رفتم تو این کانال فقط میخندم🤣 کم مونده خودمو .... 😂😂😜🤣 https://eitaa.com/joincha
. . 📛🏃‍♀🏃‍♂🏃‍♀🏃‍♂🏃‍♀🏃‍♂📛 بدو بیا جرررررر بخور اینجا از خنده😅😉😜 از متن ها و عکس هاش و های و آتیشیش🔥☄ 🙊😜🤣 https://eitaa.com/joinchat/3403808896Cb120e18df8
وقتی خدا هستی رو خلق کرد. وقتی ستارگان رو در آسمان گذاشت، گفت: عالیه. وقتی کوه ها، اقیانوس ها، غروب رو خلق کرد، گفت: عالیه. وقتی حیوانات، شیر، کرکس، پروانه رو خلق کرد، گفت: عالیه. اما وقتی تو رو آفرید ، وقتی دید چقدر با شکوه، قدرتمند، جذاب، با استعدادی، بهت نگاهی انداخت و گفت: این یکی فوق العادست. به منظومه ی خورشیدی نگفت فوق العاده. به کوه های با صلابت نگفت فوق العاده. تنها باری که از این واژه استفاده کرد برای خلقت تو بود. درکتاب مقدس ازت به عنوان شاهکار پروردگار نام برده شده. وقتی خالق این دنیا از شما به عنوان موجودی فوق العاده نام می بره، وقتی خالق این جهان میگه خیلی خوبی، معنیش اینه به شکل دیوانه کننده ای فوق العاده ای. پس از فکر کردن به تغییرات کوچک و چیزهایی که ندارین دوری کنین. به اینکه چیزهای کافی تو زندگیم ندارم، نمیتونم کارهای که بقیه میکنن رو انجام بدم، فکر نکن. تو فوق العاده ای .ذهنت رو مدیریت کن 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از 🦋خصوصی 🦋
حوصلت سر رفته و همش خونه ای😩 دلت یه درست و حسابی می خواد😕 پس چرا معطلی بدوبیاا هم یه در آمد زایی خوب برای خودت بساز هم این دوران رو با هیان بگذرون 💪😁 ♨️سفارش هم می پذیریم👇 🆔 @Sanaznd 💥با انواع کارهای نمدی و پرده کریستال در خدمتم. 👌 https://eitaa.com/joinchat/2796748857Ceae1130ba8
عجیب و پر ابهام🥶
کاراشون عالیه😍
پنج جمله آموزنده : اگر کسی به تو لبخند نمیزند علت را در لبان بسته خود جستجو کن! مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است! همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست!! با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن! هر کس ساز خودش را میزند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
‼️زندانی زندان غیبتیم! 🔅اباصلت می‌گوید: پس از دفن حضرت رضاعلیه‌السلام به دستور مامون زندانی شدم. پس از یک سال از تنگی زندان و بیخوابی شبها به ستوه آمدم، دعا کردم و برای رهایی از زندان به محمد و آل محمد متوسل شدم از خداوند خواستم به برکت ایشان در کار من گشایشی حاصل کند هنوز دعایم به آخر نرسیده بود که امام زمانم حضرت جواد علیه السلام، نجات‌بخش گرفتاران عالم وارد زندان شد و فرمود: 🔅ای اباصلت از تنگنای زندان بی‌تاب شده‌ای؟ عرض کردم به خدا سوگند سخت بی‌تابم! فرمود: برخیز ! سپس دستی به زنجیرها زد و غل و زنجیرها از دست و پای من بر زمین افتاد. آن گاه دست مرا گرفت و از کنار نگهبانان زندان عبور داد. نگهبانان در حالی که مرا نظاره می‌کردند، توان سخن گفتن نداشتند و به راحتی از زندان خارج شدم. 🔅سپس امام جواد فرمود: برو در امان خدا که هرگز دست مامون به تو نخواهد رسید! اباصلت می‌گوید: همان گونه که حضرت فرمود دیگر هرگز مامون را ندیدم! 📚 عیون اخبار الرضا علیه السلام ​و این داستان امروز ماست... شاید اگر زودتر از تنگنای این زندان غیبت بی‌تاب شده بودیم و از صاحب الزمان درخواست کرده بودیم... با ظهور حضرت، زودتر نجات میافتیم... چرا به فکر او نیستیم⁉️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_3 قسمت سوم بلا
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: قسمت چهارم که پدرم گفت سه روزه تو بیمارستان بیهوشی😞 کم کم یادم افتاد چه اتفاقی افتاد .پدرم گفت مرخص شدی میتونیم بریم خونه با فریاد گفتم بریم پیش پریسا و اشکم روان شد. با حالی خراب و چشمان گریان و لبخند شیرین پریسا که جلوی چشمم بود پدرم دستمو گرفت و همراهیم کرد تا نزدیک خاک سردی که روی سنگش نوشته شده بود پریسا محمدی😭😭😭 فقط توانستم کنار خاک پریسا بشینم و با فریاد اسمش را صدا زدم و دوباره از هوش رفتم. وقتی تو ی بیمارستان بهوش اومدم پریسا را بالای سرم دیدم اشک چشمانم را پر کرد دستشو گرفتم به چشمهای دریاییش زل زدم و گفتم پری دریایی من کجا رفتی 😭 اما پریسا هیچی نگفت و فقط با چشمان غمگینش بهم نگاه کرد.و با وارد شدن پرستار دیگه پریسا را ندیدم پرستار گفت :خانوادتو نگران کردی خدا را شکر که خوبی مرخصی میتونی بری. پدرم برای کارهای ترخیص رفته بود پایین اومد پیشم و گفت آماده شو تا بریم و من هر چی به اطرافم نگا کردم پریسا را ندیدم. تو خونه حوصله صحبت با کسی نداشتم و رفتم تو اتاقم که مامان اومد و گفت آقای محمدی با خانمش اومدن عیادت 😭 من اما حرفی برای گفتن نداشتم و وقتی بسالن رفتم با مامان و بابای پریسا احوالپرسی کردم بهشون تسلیت گفتم و گفتم وظیفه من بود به دیدنتون بیام اقای محمدی که حالا انگار چند سال پیرتر شده بود گفت نگو پسرم و گریه امانشون برید مامان رفت تو آشپزخونه و با یک لیوان آب برگشت وروی میز جلوی آقای محمدی گذاشت وبفرما گفت سالن تو سکوت سنگین و غم انگیزی فرو رفت... بعد یک مدت کوتاه آقای محمدی که انگار نمیتونست حرفی بزنه با بغضی آشکار بی هیچ حرفی خدا حافظی کرد و رفتند هیچکس حرفی نزد... روزهای از پی هم میگذشتن چهلم پریسای عزیزم هم تموم شد و من بی هدف فقط به زور سر کار میرفتم و بر میگشتم روزهای پنج شنبه بهترین لباسمو میپوشیدم و به دیدار پریسا با یک دسته گل میرفتم و ساعتها باهاش درد و دل میکردم و گریه میکردم یک روز که نزدیک تولد پریسا نزدیک بود به پریناز زنگ زدم گفتم میخام برای پریسا تولد بگیرم .پنج شنبه تولده شما هم بیاین. پنج شنبه بر سر قبر پریسا رفتم و اونجا را پر از باد بادکهای صورتی کردم وکیک شکلاتی که دوس داشت و ظرفهای یکبار مصرف و دسته گلی زیبا را روی سنگ قبرش گذاشتم . وقتی همه اومدن فقط با تعجب بمن و تزیین روی سنگ نگاه میکردن نشستم کنار قبر عزیزم وزار زدم پریسای عزیزم تولدت مبارک و به پهنای صورتم اشک ریختم واز ان روز به هر مناسبتی روز دختر روز زن عید عید فطر و........ براش کادو میخریدم و به دیدارش میرفتم 😔😔 دیگه به امید پنجشنبها روز میگذروندم و هر روز با یک دسته گل میرفتم و ساعتها با پریسا صحبت میکردمو اشک میریختم به این ترتیب یکسال گذشت. یکروز که از سر کار بخونه برگشتم مامان گفت آقای محمدی و خانوادش قرار بیان اینجا به اتاقم رفتم لباسمو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم وبه این یکسال که بی پریسا گذشته بود فکر میکردم. با خودم گفتم پریسای عزیز کاش بودی و دوباره اشک ریختم. باصدای مامان بخودم اومد علی جان بیا مامان مهمانها اومدن . ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔