داستان اول: طناب پای فیل ها
فردی از کنار اردوگاه فیل ها عبور می کرد و متوجه شد که فیل ها در قفس نگهداری نمی شوند یا با استفاده از زنجیر آنها را نگه نمی دارند.
تنها چیزی که آنها را از فرار از اردوگاه باز می داشت ، یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهای آنها بسته شده بود. وقتی مرد به فیل ها خیره شد ، کاملاً گیج شد که چرا فیل ها از قدرت خود برای پاره کردن طناب و فرار از اردوگاه استفاده نکردند. آنها به راحتی می توانستند این کار را انجام دهند ، اما ، آنها هیچ تلاشی نکردند.
او که کنجکاو بود و می خواست جواب را بداند ، از یک مربی در همان حوالی پرسید که چرا فیلها فقط آنجا ایستاده اند و هرگز سعی در فرار نکردند.
مربی پاسخ داد؛
"وقتی آنها خیلی جوان و کوچکتر هستند ، از همان طناب برای بستن آنها استفاده می کنیم و در آن سن برای نگه داشتن آنها کافی است. وقتی بزرگ می شوند ، عادت می کنند و باور کنند نمی توانند جدا شوند. آنها معتقدند که طناب هنوز می تواند آنها را نگه دارد ، بنابراین هرگز سعی نمی کنند آزاد شوند. "
تنها دلیل آزاد نشدن فیلها و فرار از اردوگاه این بود که با گذشت زمان این عقیده را پذیرفتند که این کار امکان پذیر نیست.
نکته اخلاقی داستان:
هر چقدر هم که دنیا تلاش می کند شما را عقب نگه دارد ، همیشه با این باور ادامه دهید که به آنچه می خواهید دست پیدا می کنید. باور اینکه می توانید موفق شوید مهمترین مرحله دستیابی به آن است.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
شخصی به نام برصیصا از قوم بنی اسرائیل در صومعه اى هفتاد سال خدا را عبادت کرد ابلیس هر چه خواست او را فریب دهد نتوانست، یکروز همه شیاطین را جمع کرد و از دست برصیصا اظهار در ماندگی کرد و از آنها خواست که برای انحراف وی چاره ای بیاندیشند!!! یکى از شیاطین گفت انحراف او را به من واگذار کن!
آن شیطان به شکل یک راهب در آمد و از کنار در صومعه برصیصا را صدا زد ولی جواب نداد عادت برصیصا آن بود که از نماز روى بر نمىگردانید مگر یک ساعت براى افطار! چون آن شیطان دید برصیصا جواب او را نمىدهد بنماز مشغول شد برصیصا از نماز که فارغ شد راهبى را مشاهده کرد بنماز مشغول است به هیئتى نیکو تأسف خورد که چرا جواب او را نداد متوجه او گردید و گفت اى بنده خدا مرا معذور بدار از آنکه جواب تو را ندادم در نماز بودم اکنون فارغ شدم بفرمائید چکار دارید شیطان باو گفت مرا آرزوست که با تو یکجا باشم و عبادت خدا بجا آوریم من سیرت تو بر گیرم و بتو اقتداء کنم و از علم تو اقتباس نمایم و بدعاى تو رغبت مىکنم و من نیز تو را دعا میکنم برصیصا گفت من تمام مؤمنین را دعا مىکنم اگر تو مؤمنى در آنها داخل مىباشى گفت اى برصیصا حاجت من آنست که با تو در یکجا باشم و بسیار گریه کرد برصیصا او را اجازه داد داخل صومعه شود وارد صومعه شد چنان در عبادت و روزه افزود که برصیصا عبادت خود را حقیر شمرد و گفت عبادت و قوت این مرد بیش از عبادت و قوت من است چون یک سال گذشت به برصیصا گفت من مىخواهم بروم مرا رفیق دیگرى است که از تو عابدتر است برصیصا از مفارقت او بسیار اندوهناک شد چه راهبى از خود عابدتر یافته است گفت اى برصیصا تو را دعائى مىآموزم که بهتر از همه چیز است و آن نامهاى خداوند است بهر بیمارى بخوانى فوراً شفا یابد و دیوانگان را عقل بخشد آن دعا را باو یاد داد و برگشت نزد ابلیس گفت کار برصیصا را تمام کردم و او را بهلاکت انداختم پس از آن مردى را گرفت و گلوى او را فشرد آنگاه بصورت طبیبى در آمد و گفت این مرد دیوانه شده من او را خوب مىکنم راهنمائى کرد او را به نزد برصیصا بردند و التماس کردند دعا کرد و آن مرد شفا یافت خبر برصیصا در شهر منتشر شد تا یکروز دختر پادشاه را نزد او بردند برصیصا حاضر نشد دعا کند آن شیطان بصورت مردى ظاهر شد بآنها گفت دختر را در صومعه او بگذارید و به برادران دختر گفت به راهب بگوئید این دختر که خواهر ما است امانت نزد تو مىگذاریم و میرویم دختر را نزد برصیصا امانت گذاشتند و رفتند برصیصا چون از نماز فارغ شد دید آن دختر داراى حسن و جمال بینظیری است شیطان او را وسوسه کرد و گفت هرگز چنین اتفاقى براى تو پیش آمد نخواهد کرد این دختر بىخبر است با او نزدیکى کن عاقبت برصیصا را مغرور کرد با دختر نزدیک شد مباشرت کرد آبستن شد شیطان نزد برصیصا آمد گفت این چه کارى بود.
کردى خود و تمام رهبانان را مفتضح نمودى بهتر آنست که دختر را بکشى و در زیر این کوه دفن کنى برصیصا در شب دختر را کشت و در آن کوه او را دفن کرد شیطان آمد گوشه جامه او را از خاک بیرون کشید برادران آمدند حال خواهر را پرسیدند برصیصا گفت دختر را دیو برد و بر من غالب شد نتوانستم او را از دستش نجات بدهم آنها باور کردند و رفتند شب شیطان بخواب برادران آمد بایشان گفت برصیصا خواهر شما را کشته و در زیر کوه دفن نموده صبح برادران هر یک خواب خود را براى دیگرى بیان کرد آن برادر دیگر گفت من نیز چنین خوابى دیدم گمان مىکنم این خوابى است که شیطان بما وانمود کرده شب دیگر شیطان بخواب آنها آمد و گفت بروید جسد خواهر شما در فلان مکان است و گوشه جامه او ظاهر است آنها رفتند دیدند راست بود راهب را گرفتند بشهر آوردند تا او را بدار کشند شیطان آمد نزد برصیصا باو گفت مرا مىشناسى جواب داد نه گفت من راهب مصاحب تو هستم بعد از من آبروى خود و همه عابدان را بردى ولى من چیزى بتو مىآموزم تا از این گرفتارى نجات یابى گفت چکنم شیطان جواب داد مرا سجده کن تا بدعا چشمهاى ایشان را بگیرم و تو بگریزى وقتى گریختى توبه کن خدا توبه تو را بپذیرد برصیصا شیطان را سجده کرد و کافر شد. [۴]
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
شخصی به نام برصیصا از قوم بنی اسرائیل در صومعه اى هفتاد سال خدا را عبادت کرد ابلیس هر چه خواست او را فریب دهد نتوانست، یکروز همه شیاطین را جمع کرد و از دست برصیصا اظهار در ماندگی کرد و از آنها خواست که برای انحراف وی چاره ای بیاندیشند!!! یکى از شیاطین گفت انحراف او را به من واگذار کن!
آن شیطان به شکل یک راهب در آمد و از کنار در صومعه برصیصا را صدا زد ولی جواب نداد عادت برصیصا آن بود که از نماز روى بر نمىگردانید مگر یک ساعت براى افطار! چون آن شیطان دید برصیصا جواب او را نمىدهد بنماز مشغول شد برصیصا از نماز که فارغ شد راهبى را مشاهده کرد بنماز مشغول است به هیئتى نیکو تأسف خورد که چرا جواب او را نداد متوجه او گردید و گفت اى بنده خدا مرا معذور بدار از آنکه جواب تو را ندادم در نماز بودم اکنون فارغ شدم بفرمائید چکار دارید شیطان باو گفت مرا آرزوست که با تو یکجا باشم و عبادت خدا بجا آوریم من سیرت تو بر گیرم و بتو اقتداء کنم و از علم تو اقتباس نمایم و بدعاى تو رغبت مىکنم و من نیز تو را دعا میکنم برصیصا گفت من تمام مؤمنین را دعا مىکنم اگر تو مؤمنى در آنها داخل مىباشى گفت اى برصیصا حاجت من آنست که با تو در یکجا باشم و بسیار گریه کرد برصیصا او را اجازه داد داخل صومعه شود وارد صومعه شد چنان در عبادت و روزه افزود که برصیصا عبادت خود را حقیر شمرد و گفت عبادت و قوت این مرد بیش از عبادت و قوت من است چون یک سال گذشت به برصیصا گفت من مىخواهم بروم مرا رفیق دیگرى است که از تو عابدتر است برصیصا از مفارقت او بسیار اندوهناک شد چه راهبى از خود عابدتر یافته است گفت اى برصیصا تو را دعائى مىآموزم که بهتر از همه چیز است و آن نامهاى خداوند است بهر بیمارى بخوانى فوراً شفا یابد و دیوانگان را عقل بخشد آن دعا را باو یاد داد و برگشت نزد ابلیس گفت کار برصیصا را تمام کردم و او را بهلاکت انداختم پس از آن مردى را گرفت و گلوى او را فشرد آنگاه بصورت طبیبى در آمد و گفت این مرد دیوانه شده من او را خوب مىکنم راهنمائى کرد او را به نزد برصیصا بردند و التماس کردند دعا کرد و آن مرد شفا یافت خبر برصیصا در شهر منتشر شد تا یکروز دختر پادشاه را نزد او بردند برصیصا حاضر نشد دعا کند آن شیطان بصورت مردى ظاهر شد بآنها گفت دختر را در صومعه او بگذارید و به برادران دختر گفت به راهب بگوئید این دختر که خواهر ما است امانت نزد تو مىگذاریم و میرویم دختر را نزد برصیصا امانت گذاشتند و رفتند برصیصا چون از نماز فارغ شد دید آن دختر داراى حسن و جمال بینظیری است شیطان او را وسوسه کرد و گفت هرگز چنین اتفاقى براى تو پیش آمد نخواهد کرد این دختر بىخبر است با او نزدیکى کن عاقبت برصیصا را مغرور کرد با دختر نزدیک شد مباشرت کرد آبستن شد شیطان نزد برصیصا آمد گفت این چه کارى بود.
کردى خود و تمام رهبانان را مفتضح نمودى بهتر آنست که دختر را بکشى و در زیر این کوه دفن کنى برصیصا در شب دختر را کشت و در آن کوه او را دفن کرد شیطان آمد گوشه جامه او را از خاک بیرون کشید برادران آمدند حال خواهر را پرسیدند برصیصا گفت دختر را دیو برد و بر من غالب شد نتوانستم او را از دستش نجات بدهم آنها باور کردند و رفتند شب شیطان بخواب برادران آمد بایشان گفت برصیصا خواهر شما را کشته و در زیر کوه دفن نموده صبح برادران هر یک خواب خود را براى دیگرى بیان کرد آن برادر دیگر گفت من نیز چنین خوابى دیدم گمان مىکنم این خوابى است که شیطان بما وانمود کرده شب دیگر شیطان بخواب آنها آمد و گفت بروید جسد خواهر شما در فلان مکان است و گوشه جامه او ظاهر است آنها رفتند دیدند راست بود راهب را گرفتند بشهر آوردند تا او را بدار کشند شیطان آمد نزد برصیصا باو گفت مرا مىشناسى جواب داد نه گفت من راهب مصاحب تو هستم بعد از من آبروى خود و همه عابدان را بردى ولى من چیزى بتو مىآموزم تا از این گرفتارى نجات یابى گفت چکنم شیطان جواب داد مرا سجده کن تا بدعا چشمهاى ایشان را بگیرم و تو بگریزى وقتى گریختى توبه کن خدا توبه تو را بپذیرد برصیصا شیطان را سجده کرد و کافر شد. [۴]
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد .
با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
.
حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده اند:
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که
برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .
📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 )
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردم آزار خفن تا حالا دیده بودید...!!!
پیشنهاد میکنم حتما ببینید 👏
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸
مردم شهر همیشه عجول بودهاند. همیشه همهی کارهایشان را با عجله انجام دادهاند؛ چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند، در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند، آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود. باور کنید انتهایش چیزی نیست. وقتی به خودتان میرسید، درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان میکند. عمر به قدر کافی تند میدَود، شما آهسته راه بروید و به آرزوهایتان برسید. به خودتان هر روز نگاه کنید و آدمها را یواش یواش دوست بدارید، چای را پای حرفهای معشوقهی دوست داشتنیتان سرد کنید، خیابان را با عشق قدم بزنید. شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمیگردید...
👤مهشید تمسکی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
دکتر الهی قمشه ای ✨🦋
هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید به کسانی فکر کنید که قادر به تکلم نیستند
قبل از اینکه بخواهید از مزه ی غذایتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلا چیزی برای خوردن ندارد
پیش از آنکه از زندگیتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته
قبل از آنکه از فرزندانتان شکایت کنید ،به کسی فکر کنید که آرزوی بچه دار شدن دارد
پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند
و پیش از آنکه از شغلتان خسته شوید
و از آن شکایت کنید به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید
زندگی، یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
♦️دلیل اخراج ادم(ع) و حوا(س) از بهشت!
💠هروي گفت: به امام رضا علیه السلام عرض کردم: یا ابن رسول الله! بفرمایید آن درختی که آدم و حوا از آن خوردنـد، مردم در این مورد اختلاف دارنـد. بعضـی روایت می کنند که گندم بوده و بعضـی انگور و بعضـی می گویند که درخت حسد است. فرمود: همه اینها درست است.
عرض کردم: پس این وجوه با اختلافی که دارنـد به چه نحو توجیه می شود؟ فرمود: ابا صـلت! درخت بهشت داراي انواع میوه ها است؛ در درخت گندم، انگور نیز هست، مانند درخت هاي دنیا نیست. وقتی خداوند آدم را به واسـطه سجده کردن ملائکه گرامی داشت و او را داخل بهشت نمود، در دلش خطور کرد که آیا خـدا خلقی بهتر از من آفریـده است؟ خداونـد از حـدیث نفس اومطلع گردیـد و به او وحی کرد که: اي آدم! سـربلندکن وساق عرش را نگاه کن! آدم سـر بلند نمود و به ساق عرش نگاه کرد. دید نوشـته شده: «لا اله الا الَّله، محمد رسول الله. علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین و زوجته فاطمه سیده نساء العالمین. الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه» {نیست خدایی جز خداي یگانه، محمد فرستاده اوست، علی بن ابی طالب امیر مؤمنان
است و همسرش فاطمه سرور زنان جهان است. حسن و حسین سرور جوانان بهشتی هستند}آدم عرض کرد: خـدایا! اینها کیاننـد؟ فرمود: از فرزنـدان تو هسـتند. آنها از تو و از تمام مردم بهترند. اگر آنها نبودند، نه تو را خلق می کردم و نه بهشت و جهنم و نه آسـمان و زمین را. مبادا به آنها با دیـده حسـد نگاه کنی که از جوار خود خارجت میکنم!
اما او با چشم حسـد به آنها نگاه کرد و شان و مرتبه آنها را تمنا کرد. پس شـیطان بر او چیره شـد، تا اینکه از درختی که از آن نهی شـده بود خورد. و شـیطان بر حوا چیره گشت به خاطر اینکه حوا با چشم حسد به فاطمه سـلام الله علیها نگریست، تا اینکه همچنـان که آدم از آن درخت خـورد، حـوا نیز خـورد و خـدا آن دو را از بهشت اخراج کرد و از جـوار خود خـارج کرد و به زمین آورد.
📚(عیون اخبار الرضا، ص 170)
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿🌾🌿
🔶زمان توبه قبل مرگ🔶
✍ رسول خدا (ص) : هر کس یکسال پیش از مرگش توبه کند، خداوند توبه اش را می پذیرد. سپس فرمود: یکسال زیاد است. هر کس یک ماه پیش از مرگش توبه کند خداوند توبه اش را می پذیرد. سپس فرمود: یک ماه بسیار است. هر کس یک هفته قبل از مرگش توبه کند، خدا توبه اش را می پذیرد.
سپس فرمود: یک هفته زیاد است. هر کس یک روز قبل از مرگش توبه کند، خداوند توبه اش را می پذیرد. سپس فرمود: یک روز زیاد است. هر کس پیش از دیدن ملک الموت و جایگاهش در آخرت
توبه کند، خدا توبه اش را می پذیرد.
پس زودتر توبه کنید....❗️
چقدرمهربان است خالق زیبای من
📚اصول کافی جلد 2 صفحه 44
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔴“طعم هدیه”
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk