eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
19.4هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردم آزار خفن تا حالا دیده بودید...!!! پیشنهاد میکنم حتما ببینید 👏 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸 مردم شهر همیشه عجول بوده‌اند. همیشه همه‌ی کارهایشان را با عجله انجام داده‌اند؛ چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند، در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند، آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود. باور کنید انتهایش چیزی نیست. وقتی به خودتان می‌رسید، درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان میکند. عمر به قدر کافی تند می‌دَود، شما آهسته راه بروید و به آرزوهایتان برسید. به خودتان هر روز نگاه کنید و آدمها را یواش یواش دوست بدارید، چای را پای حرف‌های معشوقه‌ی دوست داشتنی‌تان سرد کنید، خیابان را با عشق قدم بزنید. شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمی‌گردید... 👤مهشید تمسکی 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
دکتر الهی قمشه ای ✨🦋 هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید به کسانی فکر کنید که قادر به تکلم نیستند قبل از اینکه بخواهید از مزه ی غذایتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلا چیزی برای خوردن ندارد پیش از آنکه از زندگیتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته قبل از آنکه از فرزندانتان شکایت کنید ،به کسی فکر کنید که آرزوی بچه دار شدن دارد پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند و پیش از آنکه از شغلتان خسته شوید و از آن شکایت کنید به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید زندگی، یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍃🌸چه روز زیبایی خواهد بود 🍃🌼وقـتی بـهتـریـن هـا را 🍃🌸برای دیگران بخواهید 🍃🌼بهترین ها را ازخداوند 🍃🌸بـرایتـان طلب میـکنم 🍃🌼ســلام روزتـون بخیر
♦️دلیل اخراج ادم(ع) و حوا(س) از بهشت! 💠هروي گفت: به امام رضا علیه السلام عرض کردم: یا ابن رسول الله! بفرمایید آن درختی که آدم و حوا از آن خوردنـد، مردم در این مورد اختلاف دارنـد. بعضـی روایت می کنند که گندم بوده و بعضـی انگور و بعضـی می گویند که درخت حسد است. فرمود: همه اینها درست است. عرض کردم: پس این وجوه با اختلافی که دارنـد به چه نحو توجیه می شود؟ فرمود: ابا صـلت! درخت بهشت داراي انواع میوه ها است؛ در درخت گندم، انگور نیز هست، مانند درخت هاي دنیا نیست. وقتی خداوند آدم را به واسـطه سجده کردن ملائکه گرامی داشت و او را داخل بهشت نمود، در دلش خطور کرد که آیا خـدا خلقی بهتر از من آفریـده است؟ خداونـد از حـدیث نفس اومطلع گردیـد و به ‌او وحی کرد که: اي آدم! سـربلندکن ‌وساق عرش را نگاه کن! آدم سـر بلند نمود و به ساق عرش نگاه کرد. دید نوشـته شده: «لا اله الا الَّله، محمد رسول الله. علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین و زوجته فاطمه سیده نساء العالمین. الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه» {نیست خدایی جز خداي یگانه، محمد فرستاده اوست، علی بن ابی طالب امیر مؤمنان است و همسرش فاطمه سرور زنان جهان است. حسن و حسین سرور جوانان بهشتی هستند}آدم عرض کرد: خـدایا! اینها کیاننـد؟ فرمود: از فرزنـدان تو هسـتند. آنها از تو و از تمام مردم بهترند. اگر آنها نبودند، نه تو را خلق می کردم و نه بهشت و جهنم و نه آسـمان و زمین را. مبادا به آنها با دیـده حسـد نگاه کنی که از جوار خود خارجت میکنم! اما او با چشم حسـد به آنها نگاه کرد و شان و مرتبه آنها را تمنا کرد. پس شـیطان بر او چیره شـد، تا اینکه از درختی که از آن نهی شـده بود خورد. و شـیطان بر حوا چیره گشت به خاطر اینکه حوا با چشم حسد به فاطمه سـلام الله علیها نگریست، تا اینکه همچنـان که آدم از آن درخت خـورد، حـوا نیز خـورد و خـدا آن دو را از بهشت اخراج کرد و از جـوار خود خـارج کرد و به زمین آورد. 📚(عیون اخبار الرضا، ص 170) 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌿🌾🌿 🔶زمان توبه قبل مرگ🔶 ✍ رسول خدا (ص) : هر کس یکسال پیش از مرگش توبه کند، خداوند توبه اش را می پذیرد. سپس فرمود: یکسال زیاد است. هر کس یک ماه پیش از مرگش توبه کند خداوند توبه اش را می پذیرد. سپس فرمود: یک ماه بسیار است. هر کس یک هفته قبل از مرگش توبه کند، خدا توبه اش را می پذیرد. سپس فرمود: یک هفته زیاد است. هر کس یک روز قبل از مرگش توبه کند، خداوند توبه اش را می پذیرد. سپس فرمود: یک روز زیاد است. هر کس پیش از دیدن ملک الموت و جایگاهش در آخرت توبه کند، خدا توبه اش را می پذیرد. پس زودتر توبه کنید....❗️ چقدرمهربان است خالق زیبای من 📚اصول کافی جلد 2 صفحه 44 ‌ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🔴“طعم هدیه” روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
انسان دو دهان دارد: یکی گوش که دهان روح است و دیگر دهان که دهان تن او است. این دو دهان خیلی محترم‌اند. انسان باید خیلی مواظب آن‌ها باشد. یعنی باید صادرات و واردات این دهنها را خیلی مراقب باشد. آن‌هایی که هرزه خوراک می‌شوند، هرزه‌کار می‌گردند. کسانی که هرزه‌شنو می‌شوند، هرزه‌گو می‌گردند. وقتی واردات انسان هرزه شد، صادرات او هم هرزه و پلید و کثیف می‌شود. یعنی قلم او هرزه و نوشته‌هایش زهرآگین خواهد شد. امیرالمؤمنین, فرمود: عمل نبات است و هیچ نبات از آب بی‌نیاز نیست و آب‌ها گوناگون‌اند. هر آبی که پاک است، نبات آن هم پاک و میوه‌اش شیرین خواهد بود؛ و هر آبی که پلید است، نبات آن هم پلید و میوه‌اش تلخ است خودِ عمل، حاکی است که از چه آبی روییده شده است. ✍🏻آیت الله حسن زاده آملی مجموعه مقالات، ص 121-122 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💟داستانک یکی کسی که درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود: تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاه های نظامی ارتش گردند. در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم. دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدیت دروس را می خواندیم. یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من، فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی می کرد مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند. هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم! اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند و حداقل، خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رها کرد. آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب، گذشت و گذشت، تا این که روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، سپری شد. صبح روز نهم، مجددا" دیدم همان دو نفر دژبان بهمراه همان لباس شخصی، بدنبال من آمده و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند. افکار مختلف و آزار دهنده، لحظه ای مرا رها نمی کرد و شدیدا" در فشار روحی بودم. وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با حال و روزی مشابه من، در اتاق هستند و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند. وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود، آهسته پرسیدم، دیدم وضعیت او هم شبیه من است! ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم. رئیس دانشگاه، با خوشروئی تمام، با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما، کاملا" آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد: هر کدام از شما، که افسران لایقی هم هستید پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را، در سطح کشور بعهده خواهید گرفت، و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت: این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود، از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان، حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر، کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید! در خاتمه نیز، از همه ما عذرخواهی گردید و همه ما نفس راحتی کشیدیم. 💎زیر پایت چون ندانی، حال مور 💎همچو حال توست، زیر پای فیل سعدی .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸 مشورت حضرت سلیمان(ع) با خفاش بسیار جالب از دست ندید... چهارکس نزد سلیمان آمدند که هر یک حاجتی داشتند. ۱● یکی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر، درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد. ۲● دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان، در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات، که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد. ۳● سوم باد بود، گفت: یا نبی الله، خدا مرا به هر طرف می گرداند، و مرا بی آرام کرده، دعا کن تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد. ۴● چهارم آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد. سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت و معنویت خفاش را بر مرغان معلوم نماید. خفاش گفت: ● یا نبی الله، اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جا برود و هر رایحه ی بدی را پاک کند. ● اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید. ● و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد، همه ی خلایق از او در بیم و هراسند و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات را برطرف کند. ● اما باد، اگر نوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصل ها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند. ● آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم. ● باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم. ● آب گفت: غرقش می کنم. ● مار گفت: به زهر کارش سازم. چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخاستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که: 👈 هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید پشت و پناه او باشیم... تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم. خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که: ۱● پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد. ۲● باد را مَرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود، پرواز نتوانی کرد. ٣● و فضله ی تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود. ٤● و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد، دو پستان در میان سینه ی تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه ی خود گذار و آنچه خواهی بخور. تبارك الله احسنُ الخالقین ☝ هیچ خلقتی از خداوند را دست کم نگیریم که در آن حکمتی نهفته است... .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸 ﯾﮏ ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ، ﭘﺮﻧﺪﻩﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﭘﺮﻧﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ! ﺗﻮ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﮔﻮﺷﺖ ﮔﺎﻭ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺳﯿﺮ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﯼ... ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﺪﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺭﯾﺰ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺳﯿﺮ ﻧﻤﯽﺷﻮﯼ. ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﯽ، ﺳﻪ ﭘﻨﺪ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺩﻫﻢ، ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﺮﺳﯽ... ﭘﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﻣﯽﺩﻫﻢ. ﺍﮔﺮ ﺁﺯﺍﺩﻡ ﮐﻨﯽ، ﭘﻨﺪ ﺩﻭﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪﺍﺕ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺩﻫﻢ. ﭘﻨﺪ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ... ﻣﺮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ. ﭘﺮﻧﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﭘﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﺨﻦ ﻣﺤﺎﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﮑﻦ... ﻣﺮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ. ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﻡ ﻧﺸﺴﺖ، ﮔﻔﺖ ﭘﻨﺪ ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻏﻢ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻣﺨﻮﺭ... ﺑﺮﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﯼ ﺣﺴﺮﺕ ﻣﺨﻮﺭ. ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﺥ ﺩﺭﺧﺖ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ! ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺑﻪ ﻭﺯﻥ ﺩﻩ ﺩﺭﻡ ﻫﺴﺖ. ﻭﻟﯽ ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺖ ﻧﺒﻮﺩ! ﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻣﯽﺷﺪﯼ!!! ﻣﺮﺩ ﺷﮑﺎﺭﭼﯽ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻩ ﻭ ﻧﺎﻟﻪﺍﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺮ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻧﺨﻮﺭ؟ ﯾﺎ ﭘﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ ﯾﺎ ﮐَﺮ ﻫﺴﺘﯽ؟ ﭘﻨﺪ ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﻧﺎﻣﻤﮑﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻨﯽ... ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩﻟﻮﺡ! ﻫﻤﻪ ﻭﺯﻥ ﻣﻦ ﺳﻪ ﺩﺭﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺩﻩ ﺩِﺭَﻣﯽ ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺍﻧﺎ ﭘﻨﺪﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﺳﺖ، ﭘﻨﺪ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ. ﭘﺮﻧﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﭘﻨﺪ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭘﻨﺪ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ؟ ﭘﻨﺪ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﻧﺎﺩﺍﻥِ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻟﻮﺩ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﺬﺭ ﭘﺎﺷﯿﺪﻥ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺷﻮﺭﻩ ﺯﺍﺭ ﺍﺳﺖ! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📕 خر و شتری دور از آبادی به آزادی زندگی می کردند... نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شتر گفت : رفیق ساعتی سکوت کن تا از آدمیان دور شویم نباید گرفتار آییم... خرگفت: نمی‌توانم، چرا که درست همین ساعت نوبت آواز من است و ترک عادت رنج جان دارد و بی محابا. فریاد عرعر سر داد... کاروانیان با خبرشدند وذهر دو را گرفتند و به بار کشیدند فردا به آبی عمیق رسیدند و عبور خر از آن ناممکن شد... پس خر را بر پشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد... شتر تا به میانه آب رسید شروع به تکان خوردن کرد. خر گفت: رفیق اینچنین نکن که اگر من افتم غرق شدنم حتمی است شترگفت : چنانکه دیشب نوبت آواز خربود، امروز هم نوبت رقص ناساز شتر است و با جنبشی خر را بینداخت و غرق ساخت..! "هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد 👌 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk