#قصهایواقعیازمادریبزرگ...
پسرش را برای نماز صبح بیدار کرد و برنخاست؛
سپس بعد از پایان نماز جماعت او را بیدار کرد و باز هم بلند نشد؛
پس مادر رفت و مشغول کارهایش شد و برای دانشگاه هم پسرش را صدا نزد...
در حالی که پسر هشت صبح امتحان داشت...
هشت و نیم که از خواب بیدار شد گفت:
مادر! امتحان را از دست دادم، چرا بیدارم نکردی؟
مادرش گفت: و اللّٰـه دیدم در امتحان آخرت موفق نشدی، پس امتحان دنیایت هم دیگر برایم مهم نیست...
الله اکبر!
الله به آن مادر به خاطر چنین تربیتی جزای خیر دهد.
اما زنان امروز، اگر به ایشان بگوییم مثل این مادر رفتار کنید میگویند:
از دست دادن امتحانش حرام است❌
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانکوتاه📘
مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده است ، تقریبا 200 سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم ، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند.
مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو ، دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:
ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است.
مادر از دحترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.
دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:
مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.
مادر گفت: میخواستم این را بدانی که ، جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند ، از تو قدردانی میکنند. در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش ؛ ارزش خودت را بدان!
👌گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
👌صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانعبرتآموز
✍روزی جوانی نزد موسی علیـه السـلام آمد و گفت:
یا موسی علیـه السـلام ، اللّه متعال را از عبادت کردن من چه سودی می رسد؟
که این چنین امر و اصرار بر عبادت کردنش را دارد؟
موسـی علیـه السلام گفت :
ای جوان ، یاد دارم که در زمان جوانی که برای گوسفندان شعیب نبی علیه السلام چوپانی می کردم. روزی بُزی از گله جدا شد و من هم ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد و با هزار مصیبت و سختی او را پیدا کردم و بُز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم:
ای بُز، خدا می داند که این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو نصیب من می شود.و
می دانی که موسی از سکه ای نقره که برای بهای نگهداری و فروش تو به دست می آورد، بی نیاز است. ولی دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو او را نمی بینی و نمی شناسی ولی آن گرگ، هر لحظه اگر تو از من دور باشی به دنبال شکار توست.
ای جوان تو هم بدان که خداوند را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت کردن و پاک بودن ما می خواهد که ما از او دور نشویم ، تا در دام نفس و شیطان و شیاطین گرفتار
نشویم.
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانپندآموز📘
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد
مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید...
تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!!
هیچوقت زود قضاوت نکنیم...
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
#داستانےجالبوخواندنے
دکتری به "خواستگاری" دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید.
آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از "اساتید" خود رفت و با خجالت چنین گفت.
در سن یک سالگی پدرم مرد و "مادرم" برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست.
حالا دختری که خیلی "دوستش" دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به "ازدواج" با من است.
این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟
استاد به او گفت:
از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و "دستان" مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی.
"جوان" به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه "اشک" بر روی گونه هایش سرازیر شد.
زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم "چروک" شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از" درد به لرزه" می افتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت ممنونم که راه درست را به من نشان دادید.
❣"من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است.
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔖فراموش نکنید:
”جـزاء از جـنـس عـمـل اسـت“
«فرزندی پدر پیرش را کول کرد و به کوهستانی برد، و در بالای کوه غاری را دید و آن غار را مناسب یافت تا پدرش را در آن جا بگذارد و برود، پسر که به غار رسید، پدر پیرش را از روی کولش پایین آورد و همان جا او را گذاشت، پسر که خواست برود و پدر پیرش را تنها بگذارد، دید که پدرش می خندد، پسر گفت:چرا می خندی، پدر گفت: من هم چند سال پیش پدرم را اینجا آوردم و حالا تو من ر اینجا آورده ای و چند سال دیگر هم پسرت، تو را اینجا می آورد، پسر کمی اندیشید؟!؟
زود پدر پیرش را روی کولش گذاشت و به خانه خودشان برد چون ترسید در آینده پسرش هم مانند خودش پدرش را در داخل غار تنها بگذارد».
»نتیجه گیری:
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🕊📘
می گویند میزِ شادی ِ جهان
چهار پایه دارد :
دو تای آن را مولانا به ما نشان داده
دو تای دیگر را حافظ
🌸دو تایی که مولانا معرفی کرده
"مرنج !" و " مرنجان !"
🌸مانند باران باشید که پلیدیها را می شوید و
دوباره به آسمان می رود ، پاک می شود و به زمین برمی گردد
🌸و حافظ گفته :
"بنوش !" و " بنوشان!"
هر نعمتی که خدا به شما داده
از "مال" یا "سلامتی "؛
از "معرفت " و " آگاهی"
با دیگران تقسیم کنید و دیگران را
در این سهیم کنید
🌸چون همه اینها امانتی ست که
به ما داده شده وباید آن را منتقل کنیم.
🌸پس بیایید همه باهم
"مرنجیم" و "مرنجانیم" و
"بنوشیم " و "بنوشانیم" ؛
و در این خاک ؛ در این مزرعه پاک ؛
بجز "مهر!" ؛ بجز "عشق!" ؛ دگر تخم نکاریم
❤️تقدیم به همه آنهایی که دوستشان دارم
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⛔به هیچ شخصی ارباب نگوئید!
»برای یک مسلمان جایز نیست که به صاحب کار خود یا شخص دیگر ارباب بگوید، زیرا:
”تـنـهـا و تـنـهـا فـقـط الـلّـه اربـاب اسـت“
✅رسول الله
-صلی الله علیه وسلم-فرمودند:
«هيچ يک از شما به غلامش نگويد:به ارباب خود غذا بده، براي ارباب خود آب وضو بياور،بلكه [خدمتكار و غلام] بايد- به جاي استفاده از الفاظي چون: ارباب- از عناويني مثل آقاي من، يا مولاي من استفاده كند.
همچنين شما خطاب به آنها نگوييد: بنده ي من! كنيز من! بلكه بگوييد: پسرم! دخترم! جوان من!»
(صحیح بخاری و مسلم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⚡تلنگر:
»واقعاً دقت نموده اید❓
برای آموزش:
زبان
رقص
ورزش
موسیقی و هزاران چیز دیگر...
سن دختر و پسرمان مهم نیست!
اما وقتی به آموزش مسائل دینی می رسد می گوییم زود است و هنوز بچه هستند و افراط نکنیم، آری، آموزش مسائل دینی را افراط می نامیم اما آموزش مسائلی که نشانه زندگی غربی است را در اولویت قرار می دهیم.
و اینجاست که به یاد سخنان گهربار بزرگمرد تاریخ سیدنا عمر-رضی الله عنه- می اُفتم که می فرماید:
«از آن روزی میترسم که ناباوران به گمراهی خود افتخار کنند،ومسلمانان از اعتقاد خود خجالت بکشند».
»براستی ای پدر و مادر مسلمان:
به نظر خود شما آیا چنین روزی فرا نرسیده است؟؟؟؟
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت صبحگاهی.
سوره مبارکه زخرف
قُلْ إِن كَانَ لِلرَّحْمَٰنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعَابِدِينَ81
(ای پیامبر، به مشرکان) بگو: «اگر (به فرض محال) برای (الله) رحمان فرزندی بود، پس من نخستین پرستندگانش بودم»
سُبْحَانَ رَبِّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ82
پاک و منزه است پروردگار آسمان ها و زمین، پروردگار عرش، از آنچه آن ها توصیف می کنند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت صبحگاهی.
سوره مبارکه زخرف
قُلْ إِن كَانَ لِلرَّحْمَٰنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعَابِدِينَ81
(ای پیامبر، به مشرکان) بگو: «اگر (به فرض محال) برای (الله) رحمان فرزندی بود، پس من نخستین پرستندگانش بودم»
سُبْحَانَ رَبِّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ82
پاک و منزه است پروردگار آسمان ها و زمین، پروردگار عرش، از آنچه آن ها توصیف می کنند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📌داستانی واقعی از یک قاضی مصری. یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
🌸🍃 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
🌸🍃 وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
🌸🍃 تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
🌸🍃او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
🌸🍃خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
🌸🍃من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
🌸🍃خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
🌸🍃وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
🌸🍃خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
🌸🍃بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
🌸🍃یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت.
🌸🍃بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
🌸🍃گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
🌸🍃آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
👌"به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند
مواظب افکار ورفتار خودمان باشیم از همان دست که بدیم دوباره بازهم بدست خودمون باز میگردد یادمان نرود زمین گرد است
🌺👇👇👇👇🌺