حکایت📚
آورده اند كه در مجلس شيخ ابوالحسن خرقانی سخن از كرامت مي رفت و هر يک از حاضران چيزي مي گفت.
شيخ گفت: كرامت چيزي جز خدمت خلق نيست.
چنان كه دو برادر بودند و مادر پيري داشتند. يكي از آن دو پيوسته خدمت مادر مي كرد و آن ديگر به عبادت خدا مشغول مي بود.
يک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازي شنيد كه برادر تو را بيامرزيدند و تو را هم به او بخشيدند.
گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم هميشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نيست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند.
ندا آمد:
آنچه تو كرده اي خدا از آن بي نياز است و آنچه برادرت مي كند، مادر بدان محتاج...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#قصه_و_عبرت
💟 قصه ای واقعی است که یکی از معلمین روایت می کند ؛
دو مرد از وزارت آموزش و پرورش آمده بودند برای بازرسی و تهیه گزارش از کار معلمان که در کلاس آن معلم حضور یافتند .
در این هنگام و جلوی آن دو مرد یکی از دانش آموزان از معلمش پرسید :چرا درس زبان عربی اینقدر مشکل است ؟
((معلم داشت برای آنان صحبت می کرد و این دانش آموز داد زد و چنین گفت))
معلم لحظه ای سکوت کرد سپس گفت :
اگر این طور است اشکالی ندارد درس را به بازی تبدیل می کنم !
دانش أموزان خوشحال شدند و معلم را نگریستند تا ببینند چگونه درس را به بازی تبدیل می کند !
معلم روی تخته یک شیشه که بالای آن تنگ می شد کشید 🍶 سپس درون آن خروسی🐔 رسم کرد ، و روبه دانش آموزان کرد و گفت : چه کسی می تواند راه حلی بیابد برای اینکه این خروس را از شیشه بیرون بیاوریم ؟ به شرطی که شیشه نشکند و خروس را هم نکشیم !
دانش آموزان همه تلاشهای خود را کردند اما هیچ کدام به راه حلی نرسید و آن دو مرد نیز با دقت کار دانش آموزان را دنبال می کردند که عاقبت همه دانش اموزان راه حل هایشان به شکست می انجامید .
درآخر یکی از دانش آموزان ناامیدانه فریاد زد : آقا معلم این خروس بیرون نمیاد الا با شکست شیشه یا کشتنش !
معلم گفت : نه ، نباید از دوشرط گذشت !
دانش آموز گفت : پس به آن کسی که آن خروس را داخل شیشه کرده است باید گفت چگونه این کار را کرده همانگونه نیز آن را بیرون بیاورد !
دانش آموزان خندیدند ...اما خنده شان زیاد طول نکشید چون معلم گفت : درست است ، درست است !
این جواب درست است ، هر کسی آن را در شیشه قرار داده همانکس باید بیرونش بیاورد ، و شما نیز همچنین !!
وقتی درس عربی را برداشتید که بخوانید همان خروس را در شیشه کردید که این درس سخت است ،این را در عقل خود جای دادید ...
وقتی درس عربی را برداشتید آن را آسان بردارید در ذهنتان تا بتوانید آن را آسانتر بخوانید ، آن را جزو درسهای ساده بردارید ...
🌟 این حکایت بسیاری از کارهای ما و اندیشه های ماست ،
وقتی کاری را شروع کردی بسم الله وتوکل برخدا بگو ، سپس بر هر گونه مشکلی غلبه خواهی کرد ، فقط اینگونه خروس را از شیشه خارج خواهی کرد
داستان و مط🍏الب زیبا
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانک📝
برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت می کند.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
شیوانا اندکی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند.
پیرمرد اعتراض کرد و گفت: "اما زمستان سختی بود".
شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!"
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🐌☘🐌☘🐌☘
✨حلزون درونت را پیدا کن!👌
جنوب ایتالیا زیستگاه نوعی عروس دریایی بنام "مدوز" و انواع حلزون های دریایی است.
هر از گاهی این عروس دریایی حلزونهای کوچک دریا را قورت می دهد و آنها را به مجرای هاضمه اش انتقال می دهد.
اما پوسته سخت حلزون از او محافظت می کند و مانع هضم آن می شود.
حلزون به دیواره ی مجرای هاضمه ی عروس دریایی می چسبد و آرام آرام شروع به خوردن عروس دریایی از درون به بیرون می کند.
زمانی که حلزون به رشد کامل خود می رسد، دیگر خبری از عروس دریایی نیست، چون حلزون به تدریج آن را از درون خورده است.
بعضی از ما همانند عروس دریایی هستیم
که حلزون درونمان، ما را آرام آرام از درون می خورد.
حلزون درون ما می تواند:
عصبانيت، دلواپسی، فکر و خیال بیهوده، افسردگی، خشم، نگرانی، طمع، حرص و زیاده خواهی و... باشد.
این حلزونها آرام آرام در وجود ما رشد می کنند و با دندانهای خود، وجود ما را می جوند آرامتر از آنچه که فکر می کنیم.
حال زمان آن است که به خود بیاییم
و متوجه شویم چه اتفاقی در درونمان رخ داده است.
"کمی بیشتر برای شناخت درون خود وقت بگذاریم"🌺🍃
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🐌☘🐌☘🐌☘
📕🌙 #داستان_شب
✨پسربچه نابینا
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم نیمکت پارک خالی بود، در بین شاخه های درهم پیچیده ی درخت کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردن شده بود، چون دنیا میخواست مرا درهم بکوبد!
پسربچه ای با نفس های بریده به من نزدیک شد، مقابلم ایستاد و با هیجان گفت: "نگاه کنید چی پیدا کردم"
در دستش یک شاخه گل بود با گلبرگ های پژمرده؛ چه منظره رقت انگیزی!
از او خواستم گل را بردارد و برود پی بازیش،
ولی او به جای اینکه دور شود کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت، و با شگفتی فراوان گفت: "بوی خوبی میده و زیبا هم هست، برای همین آن را چیدم، بفرمایید، مال شماست".
آن علف هرز داشت پژمرده میشد یا شده بود؛ رنگی نداشت؛ نارنجی، زرد یا قرمز. اما میدانستم که باید آن را بگیرم وگرنه ممکن است هرگز نرود!
دستم را بسوی گل دراز کردم و گفتم: "ممنونم، دقیقا همان چیزیست که لازم داشتم"
ولی او بجای اینکه گل را به دستم بدهد، آن را میان زمین و هوا نگه داشته بود!
آنوقت بود که برای نخستین بار دیدم پسری که آن علف هرز را در دست داشت نمیتوانست ببیند، چرا که او نابینا بود!
لرزش صدایم را شنید؛
او تبسمی کرد و گفت قابلی ندارد.
سپس رفت پی بازیش.
ناخودآگاه از اثری که بر من گذاشته بود شگفت شدم که او چگونه میتواند کسی را که در زیر درخت بید کهنسال نشسته و به حال خود تاسف میخورد را ببیند؟! شاید دلش از نعمت دید واقعی برخوردار بود!
توسط چشمان بچه ای نابینا سرانجام توانستم ببینم...
مشکل از دنیا نبود! مشکل از خودم بود...
و به جبران تمام زمانهایی که کور بودم، با خود عهد کردم زیبایی های زندگی را ببینم
و قدر هر ثانیه را که مال من است بدانم...
متفاوت بخوانید
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
مرد خسیسی، خربزهای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود ...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت، قاچی از خربزه را به رسم خانزادهها میخورم و باقی را در راه میگذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد ...
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت گوشت خربزه را نیز میخورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خوردهاند ...
سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت : این نیز میخورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است ...
و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت : " اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است! "
استاد علی اکبر دهخدا
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💎💎💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎
🧬 #ارسالی از اعضای کانال
🧬 با عنوان: #تاوان_2
قسمت دوم و پایانی
بعد از اون یکی یکی هرکی تواین اتفاق بود خودش چوب خدا رو خورد و یه ابروریزی راه انداخت.
اما تا یکی از دخترهای فامیل ازدواج میکردن پدرم میگفت تو هرزه ای هیچکس نمیخوادت.
خلاصه شدم 18 سال و دیپلممو گرفتم و عاشق شدم که کاش نمیشدم.
به یکی از دوستام اعتماد کردم و در موردش بهش گفتم.
اونم طرف رو کشید سمت خودش و با پسره ازدواج کرد و تمام شد پرونده عشق ما.
انقدر برادر و پدرم منو اذیت میکردن که توسن 26 سالگی فرار کردم ...
وبا یک مرد زن دار اشنا شدم و ازدواج کردم
اما کاش نمیرفتم.😔
خلاصه من زندگیمو شروع کردم تک و تنها تو یه اپارتمان.
روزها میرفتم سرکار تا شب کار میکردم و اجاره خونه میدادم. خونه ای که من بودم هرشب ی صدایی ازش درمیومد. همسایمون گفت به احتمال زیاد خونه جن داره.
خلاصه تا 7 ماه تو اون خونه بودم .
شوهرم میومد بهم سر میزد و میرفت.
تا این که یکی بهم گفت پرستار مادر بزرگم شو.
رفتیم و برای پرستاری قبولم کردن.
چند وقت اونجا بودم ادمهای خوبی بودن خیلی هوامو داشتن تا این که حالم بد شد و رفتم دکتر .
دکتر بهم گفت اگه بچه نیاری دیگه نمیتونی بچه بیاری.
تا یه سال و نیم تحت نظر دکتر بودم تا خدا بهم بچه داد و باردار شدم.
اما نمیدونستم چطوری به شوهرم بگم و تا وقتی ضربان قلبشو گوش ندادم چیزی نگفتم بهش.
به محض این که گفتم، شوهرم گفت باید سقط بشه منم رفتم شکایت کردم و شوهرم بیخیال شد از سقط بچه.
اما خودش و زنش خیلی اذیتم کردن.
تا اینکه از اون خونه رفتم و پرستار یه زن الزایمری شدید شدم.
وقتی رفتم اون خونه پسرم رو چهارماه باردار بودم تا روز زایمانم تو اون خونه موندم.
زنه انقدر اذیتم میکرد.
شوهرم از یه طرف به برادرم فحش داده بود شکایت کرده بودن ازش.
انقدر فشار عصبی روم بود کارم فقط گریه بود 8 ماهم بود که ی موتوری بهم حمله کرد اما خدا رحم کرد و بچه هیچیش نشد.
زن اول همسرم همیشه برای شوهرم پیام میداد با هرزه با بی ابرو خوش باش.
منم میگفتم خداجان خودت جوابشو بده شد پسرم به دنیا امد
زن اول شوهرم با یه مرد بی ابرویی راه انداخت و ابروش تو شهرمان بدجور رفت...
( لازمه بگم به خاطر فرارم پدرم منو طرد کرده بود هیچکدامشون رو نمیدیدم.)
پسرم 15 روزه بود زن اول شوهرم قهر کرد رفت و بچه هارو نگه نداشت.
البته بچه هاشو پر کرد که بچش رو کور کنین چاقو بزنین شکمش بمیره و از این کارا.
اما نتونستن و لو رفتن بعد از اونجا من رفتم ی جا دیگه پرستاری تا اینکه شوهرمو انداختن زندان.
چقد حرف شنیدم با یه بچه کوچیک چقد بدبختی کشیدم مانده بودم چیکار کنم با بی پولی و هیچ کسم حمایتم نمیکرد.
چهارماه کامل شوهرم زندان بود براش هرماه پول میفرستادم.
چون از اون جا ماهی دویست بهم میدادن .
با کلی التماس و درخواست شوهرم ازاد شد.زن اول گفت میره بابل وبچه هارو گذاشت ورفت (طلاق گرفت)
ولی بهشون گفت تا میتونن منواذیت کنن وبچمو بزنن.
خدا فقط میدونه چقد اذیت کردن و میکنن. اوایل انقد دروغ از پا خانوادم گفت که حتی جرات نداشتم بگم زنگ بزن حرف بزنم.
تا شد و زن اول ازدواج کرد
البته برای بار سوم چون قبلش دوبار جدا شده بود.
اون ذوق داشت که من خانوادمو نمیبینم حالا خودش یه سال ونیم بچه هاشو ندیده. شوهرشم گفته حق نداری بری بچه هات ببینی.
میخوام بگم هیچ دختری فرار نکنه
هیچ دختری زن دوم نشه که بچه های زن اولشو جمع کنه.
زن اول هرچی باشه زهرشو میریزه
پدرمم بعد از 7 سال منو بخشید.
و رفت وامد داریم اما بردارم 8 سال ندیدم وباهام حرف نمیزنه.
اینم بگم هیچ وقت امیدم به خدا از دست ندادم هر چی شد گفتم خدایا شکرت راضیم به رضایت.
هرکی دلمو شکست گفتم واگذارش کردم به خودت خدا.
تواین دنیا ظلم کنی میکشی. من از خدا خیلی میترسم و برا همین به بچه هاش اصلا ظلم نمیکنم اما اینا تا دلت بخواد دل منو میشکنن و میسوزونن اما من هیچی نمیگم چون ب خدا ایمان دارم.
فقط میگم از خدا بترسین همین وبس
اینم زندگی من تا اینجاش فعلا.
در آخر هم کانالتون خیلی خوبه من که خیلی کانال داستانک و دوست دارم ازتون متشکرم که انقد زحمت میکشید وپستهای اموزنده میزارین🌹
پایان💎
🧬داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستانک🧬
💎
💎💎
💎💎💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💕💕
❤️خونه ی بابا...
🔹همون جاییه که کلیدش رو هیچکس نمیتونه ازت بگیره،
🔸همون جایی که چه ساعت 3صبح بیای چه ساعت3عصر از آمدنت خوشحال میشوند...
درش 24ساعت شبانه روز برای تو باز است...
🔹همون جایی که وقتی میگویند دلتنگ اند، واقعا دلتنگ اند...
🔸همون جایی که سر یخچالش میروی و هرچی میخواهی میخوری.
🔹همون جایی که حتی اگر هوس کمیاب ترین خوراکی ها را هم کنی برایت می آورند.
🔸همون جایی که همه دعوایت میکنن و غر میزنند تا غذایت را تا آخر بخوری.
🔹همون جایی که گل وگیاه هایش به طرز عجیبی رشد میکنند.
🌼آن جا قندهایش شیرین تر است...
🌸نمک هایش شور تر است...
🌼پرتقال هایش مزه ی پرتقال میدهند...
🌸غذاهایش خوشمزه تر است...
🌼آنجا کوفته ها و کتلت ها وا نمیروند...
🌸حتی عدس پلو با آن قیافه ی مسخره اش مزه ی بهشت میدهد...
🌼آنجا بالشت ها نرم ترند..
🌸پتوها گرم ترند...
🌼آنجا خواب به عمق جان آدم میچسبد...
🌸آنجا پر از امنیت و آرامش است...
🌼آنجا بابا و مامان دارد...
🔹🔸خدایا خودت حفظشون کن 🙏❤️
❤️تقدیم به همه ی پدرها ومادرهای مهربان ❤️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#فقط_جلب_رضای_خدا
شاگردی از استادش درباره جلب رضایت خدا
و بهترین راه آن پرسید.
استاد گفت:
به گورستان برو و به مرده ها توهین کن
شاگرد دستور استاد را اجرا کرد
و نزد او برگشت.
استاد گفت: جواب دادند؟
شاگرد گفت : نه
استاد گفت: پس بار دیگر به آنجا برو
و آن ها را ستایش کن
شاگرد اطاعت کرد و همان روز عصر
نزد استاد برگشت.
استاد بار دیگر از او پرسید که
آیا مرده ها جواب دادند؟
و شاگرد گفت : نه
استاد گفت: برای جلب رضایت خدا
همین طور رفتار کن
نه به ستایش های مردم توجه کن
و نه به تحقیر ها و تمسخر هایشان
بدین صورت است که می توانی
راه خودت را در پیش گیری
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ
ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !
ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﺷﻨﻮﺍﺳﺖ .
دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !
ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
💧#دست_بالای_دست
💎در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد.
در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید.
آن زن را خداددادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال وحرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند.
شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید.
شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد.
ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
دست بالای دست بسیار است ،
گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان#
💎روزی در جنگلی ، همه حیوانات جنگل از اوضاع روزگار ناراضی بوند.
بهمین خاطر پیش لاک پشت پیر دانا که در زیر زمین است و تمامی کره خاکی زمین بر روی لاک او قرار دارد و با حرکت لاک پشت، زمین به لرزه می افتد موجودات زمین داد می زنند که زلزله شده است، رفتند .
لاک پشت پیر دانا تمامی حیوانات جنگل را فرا خواند. سپس غذاهایشان را در یک گوشه ای گذاشت.
سپس از تمامی حیوانات خواست که به سوی های غذایشان بروند و هر حیوان غذای خودش را بردارد. تمامی حیوانات از جمله گرگ و میش و شیر و لک لک و فیل و زرافه وخرگوش و .... همه به یک باره به طرف طرف غذاها حمله ور شده اند و گردوگبار به هوا برخاست و هیچکدام از آنها نتوانستند غذای خودش را بردارند . لاک پشت دانا بعد، از همه خواست که هر یک از حیوانات یکی از غذاها را به اتفاقی بردارد و آن را به حیوانی بدهد که غذای آن حیوان هست. در کمتر از پنج دقیقه همه به غذای خود دست یافتند.
لاک پشت دانا در ادامه گفت: « همه دیوانهوار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ میاندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است.
نتیجه اخلاقی :
همین اتّفاق در زندگی ما میافتد. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk