هدایت شده از گسترده چمران
⚡️همشهری ها بشتابید حرااااااااااااااج شددددددددد⚡
🌎واردات مستقیم لوازم آشپزخانه و کادویی
❤️❤️قیمت های ویژه روز مادر
😳شروع قیمت ها از ؟؟👌👌😍
💯ارزانتر از همه جا
🏍خرید حضوری و پیک
بدو تا تموم نشده ببین اینجا چه خبره👌
👇جهت سفارش👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/866844716Cbb5723aa7a
مسیولیت ارسال تا درب منزل👌🌺🌺
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
تک فروشی به قیمت عمده ‼️
🛑ارسال به تمام نقاط کشور
جدیدترین وشیک ترین اجناس زیر قیمت بازار در کانال زیر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/866844716Cbb5723aa7a
پسر جوان دست از سرم برنمی داشت که نامادریم شر او را کم کرد
مادرم داد می زد و می گفت از روز اول اتمام حجت کردم و گفتم دوستان دوران مدرسه ام تمام دنیای من هستند و نمی توانم فراموش شان کنم.
آن موقع که جوانی یک لاقبا بودی فقط می خواستی به هر قیمتی شده با من ازدواج کنی و تمام شرط و شروطم را قبول کردی . اما حالا که چند سال گذشته و برای خودت کسی شده ای زبان باز کرده ای و حرف میزنی
مادرم حاضر نبود از خر شیطان پیاده شود و بیشتر وقت خودش را با چند خانم که از دوستان همکلاسی قدیمی اش بودند می گذراند.
حرص پدرم در آمده بود و می گفت زن شلخته بی مسئولیت نمی خواهد . بالاخره اختلاف های شان بیخ پیدا کرد و کارشان به دادگاه کشیده شد. مادرم خیلی مغرورانه مهریه اش را بخشید و طلاق گرفت. او دنبال سرنوشت خودش رفت و از آن به بعد من با پدرم زندگی می کنم. جای مادرم واقعا خالی بود و احساس دلتنگی می کردم. پس از گذشت مدتی پدرم با خانم دیگری ازدواج کرد. نامادری ام زن خوبی است و با من رفتار مهربانانه ای دارد. اما مشکل این است که او و پدرم صبح سر کار می روند و وقتی خسته و کوفته به خانه برمی گردند دیگر حوصله حرف زدن با من را ندارند. چند بار از نامادری ام خواهش کردم یک خواهر یک برادر کوچک برایم بیاورند. اما او دست نوازشی به سرم می کشید و می گفت همین که من و پدرت بتوانیم زندگی تو را به ثمر برسانیم برای مان کافی است. من هیچ کم و کسری نداشتم و فقط در سایه سرد تنهایی روزهای دلگیر زندگی ام غصه می خوردم. از چندی قبل در فضای مجازی و خیلی اتفاقی با پسری آشنا شدم. او هم بچه طلاق بود و با همدیگر درد دل می کردیم. سه چهار ماه از رابطه مجازی مان گذشت و احمد اصرار داشت همدیگر را ببینیم. موضوع را به نامادری ام اطلاع دادم . مادرانه دستم را گرفت و گفت تا همین جا هم اعتماد و رابطه مجازی ات با این پسر اشتباه بوده است. من به این رابطه پایان دادم اما احمد چند هفته ای مزاحمم می شد و دست بردار نبود تا این که با تذکر جدی نامادری ام که از مادر برایم عزیزتر است حساب کار دستش آمد و رفت. او بعد از این اتفاق مرا به مشاوره آورده و سعی می کند بیشتر برایم وقت بگذارد. خوب شد که مشورت کردم و به خواسته احمد که قرار ملاقات بود تن ندادم
داستان و پند
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
کلیپ #جدید سرنا رو دیدی؟؟😂😂
ندیدی؟؟🙀
خوب بیا توی کانال #زیر سنجاق کرده 🗣🗣
https://eitaa.com/joinchat/590151742Cc60c027565
خطر انفجار از خنده ❌🤣
اگه فیلم رو سنجاق نکرد لف بده 💁🏻♀
🍎داستان_کوتاه
مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی می پرسد: «در کیسه ها چه داری؟»
او می گوید: "شن"
مأمور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا. این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مأمور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: "من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟"
مرد می گوید: "دوچرخه!"
گاهی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کنند...!
متفاوت بخوانید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
َ
کانال سوتی های کلاس آنلایـن 😂👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4244832270C1b9603aec8
https://eitaa.com/joinchat/4244832270C1b9603aec8
ِبیا از خنده با ویساش بترکی😂🤦🏼♀
مشکلات مدرسه مجازی😂👅
📕داستان کوتاه
🌹 داستانی زیبا از صلاح الدین ایوبی
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﻧﺰﺩﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﺠﻮﻣﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺄﺧﯿﺮ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ، ﻋﺮﻭﺳﻢ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﺟﻨﮓ ﺭﺥ ﺩﻫﺪ ﻋﺮﻭﺳﻢ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ، ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ .ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﮑﻦ ﻫﻨﻮﺯﻓﺮﺯﻧﺪﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﯼ ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﺗﺄﺧﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻧﺪ، ﺧﺼﻮﺻﺎً ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺩ ﻭﻓﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺷﺨﺼﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﻋﻠﺖ ﺗﺄﺧﯿﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ ﻧﺰﺩ ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺟﻨﮓ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﺷﻮﻧﺪ، ﺳﭙﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺣﻢ ﮐﻨﺪ ﻣﺎ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻣﺒﺎﺭﮐﺸﺎﻥ باشد...
متفاوت بخوانید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💞"داستان جالب قصر پادشاه"
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از "پادشاهان بزرگ" برای "جاودانه" کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که "قصری باشکوه" بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت "ستونی" نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه، کسی از "عهده ساخت" سقف تالار اصلی بر نیامد و "معماران" مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه "ناکامی پادشاه" او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار "زبر دست" و افسانه ای به نام "سنمار" وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید.
و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او "طرحی نو" در انداخت و کاخ افسانه ای "خورنق" را تا زیر سقف بالا برد و "اعجاب و تحسین" همگان را برانگیخت، اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید، سنمار "ناپدید شد" و کار اتمام قصر خورنق "نیمه کاره" ماند.
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور "دستگیری و محاکمه و مرگ" او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد.
او که با "پای خود" آمده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به "قتل" برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت "ناکامی معماران" قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل "فشار دیواره ها و عوارض طبیعی" نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و "فرو می ریزد" و قصر "جاودانه" نخواهد شد.
پس لازم بود مدت "هفت سال" سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است "مشکلی" پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر "ناتوانی" من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم.
پادشاه و وزیران به "هوش و ذکاوت" او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را "اتمام و آماده افتتاح" نمود.
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و "شخصیتهای بزرگ" سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به "جشن" دعوت شدند و سنمار با "شور و اشتیاق" فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و "اسرار امیز" قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه آجری را نشان داد و گفت:
کل بنای این قصر به این یک آجر "متکی" است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت "فرو میریزد" و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست "بیگانگان" افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را "تملک" کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر "هنر و هوش و درایتش" تحسین کرد و به او وعده "پاداشی بزرگ" داد و گفت؛
"این راز را باکسی در میان نگذار…"
تا اینکه در "روز موعود" قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد.
او را با "تشریفات" تمام به "بالاترین ایوان قصر" بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین "پرتابش کنند" تا بمیرد !!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و "با زبان بی زبانی" پرسید؛
چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت:
برای اینکه جز من کسی "راز جاودانگی و فنای قصر" نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه "مخفی" نگاه داشت…!
*ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیمودهایم میتوانیم هدایت کنیم.*
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💕داستان کوتاه
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است.
اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند:...
فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید.
اما هسمر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
وقتی این حرف را میزند، دوستانش میخندند و میگویند : کاملا متوجه شدیم...
میگویند :
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
♡مادر
مادرم گوشی اندرويد ندارد
ولی همیشه در دسترس ماست
از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمی کند
ولی با زنبیل هنوز نان داغ را برای صبحانه تهیه می کند.
محبتش همیشه بروز است
تب کنم، برایم می میرد
هرگز بی پاسخم نمی گذارد
درد دلم را گوش می دهد
سایلنت نمی کند
دایورت نمی کند
تا ببیند سردم شده؛
لایک نمی کند
پتو را به رویم می کشد.
مادرم گوشی اندروید ندارد
تلفن ثابت خانه ی ما به هوای مادرم وصل است هنوز
من بیرون باشم دلشوره دارد
زنگ می زند.
ساعت آف مرا چک نمی کند
فقط غر می زند
که مبادا چشم هایم درد بگیرد.
فالوورهای مادرم
من، خواهرها و برادرهایم هستیم.
اینستاگرام ندارد
ولی هنوز دایركت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است
و درد دل هایی از جنس مادرانه.
ولی مادرمان چند سالی است خیلی تنهاست
چون ما گوشی مان اندروید است
بله ما اینترنت داریم
تلگرام داریم
واتساپ داریم
اینستاگرام داریم
کلا کار داریم
وقت نداریم
"یک لحظه صبر کن" شده جواب ما به مادر وقتی صدایمان می زند
چقدر این مادرها مهربانند
من در عجبم با چقدر صبر و تواضع و مهر و محبت
میتوان " مادر " بود؟🍃🌹
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴لحظهورودحضرتزهرا(س)بهقیامت
روزی پیامبر خدا(ص) بر فاطمه(س) وارد شد و او را اندوهناک یافت. فرمود: دخترم! چرا اندوهگینی؟
فاطمه(س) پاسخ داد: پدر جان! یاد قیامت و برهنه محشور شدن مردم در آن روز، رنجم می دهد.
پیامبر(ص) فرمودند: آری دخترم! آن روز، روز بزرگی است؛ امّا جبرئیل از سوی خداوند برایم خبر آورد، من اوّلین کسی هستم که برانگیخته میشوم. سپس ابراهیم و آنگاه همسرت، علیّ بن ابی طالب. پس از آن، خداوند جبرئیل را همراه هفتاد هزار فرشته به سوی تو میفرستد. وی هفت گنبد از نور بر فراز آرامگاهت برقرار میسازد.
آنگاه اسرافیل لباسهای بهشتی برایت میآورد و تو آنها را میپوشی.
فرشته دیگری به نام زوقائیل مرکبی از نور برایت میآورد که مهارش از مروارید درخشان و جهازش از طلاست. تو بر آن مرکب سوار میشوی و زوقائیل آن را هدایت میکند.
در این حال، هفتاد هزار فرشته با پرچمهای تسبیح پیشاپیش تو راه میروند.
اندکی که رفتی، هفتاد هزار حورالعین، در حالی که شادند و دیدارت را به یکدیگر بشارت میدهند، به استقبالت میشتابند. به دست هر یک از حوریان منقلی از نور است که بوی عود از آن بر میخیزد ... آنها در طرف راستت قرار گرفته، همراهت حرکت میکنند.
فاطمه جان، هنگامی که به وسط جمعیّت حاضر در قیامت میرسی، کسی از زیر عرش پروردگار، به گونهای که تمام مردم صدایش را بشنوند، فریاد میزند: چشمها را فرو پوشانید و نظرها را پایین افکنید تا صدّیقه فاطمه، دختر پیامبر(ص) و همراهانش عبور کنند.
هنگامی که به همان اندازه از آرامگاهت دور شدی، مریم دختر عمران، همراه هفتاد هزار حورالعین به استقبالت میآید و بر تو سلام میگوید. آنها سمت چپت قرار میگیرند و همراهت حرکت می کنند.
آنگاه مادرت خدیجه، اوّلین زنی که به خدا و رسول او ایمان آورد، همراه هفتاد هزار فرشته که پرچمهای تکبیر در دست دارند، به استقبالت میآیند.
وقتی به جمع انسانها نزدیک شدی، حوّاء با هفتادهزار حورالعین به همراه آسیه نزدت میآید و با تو رهسپار میشود.
📚 بحارالأنوار، ج 43، ص 225.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═