#داستانک 🏳️🌈
در ژاپن مردمیلیونری برای درد چشمش درماني پیدا نمیکرد
بعداز ناامید شدن ازاطباء پیش راهبی رفت
راهب به او پیشنهاد کرد به غیر از رنگ سبز به رنگ دیگری نگاه نکند
وی پس ازبازگشت دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند همه لباسهایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان رابه رنگ سبز تغییر دادند
و چشمان او خوب شد.
تا اینکه روزی مرد میلیونر راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد
زمانیکه راهب به محضر ميليونر میرسد جویای حال وی میشود
مرد میلیونر میگوید:
خوب شدم
ولی این گرانترین مداوایی بود که تا به حال داشته ام...
راهب با تعجب گفت اتفاقا این ارزانترین نسخه ای بوده که تجویز کرده ام
برای مداوا،تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه ميكرديد !!
📌برای درمان دردهايت، نمیتوانی دنیا را تغییردهی...
بلکه با تغییر نگرشت میتوانی دنیا را به کام خود دربیاوری..
تغییر دنیا کار احمقانه ایست
ولي، تغییرنگرش ارزانترین و موثرترین راه است.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#حقیقتی_در_خواب
چند وقتی بود احساس میکردم خدا از دستم ناراحته . احساس میکردم که با خشم بهم نگاه میکنه ! از من نا امید شده و حتی دوست ندارد که دیگر بنده اش باشم . احساس خیلی بدی بود . احساسی که نمیدانم از کجا سرچشمه گرفته و چرا تمام نمیشود .
حواسم به اعمالم هست . نمیگویم انسان نمونه ای هستم . اما یک دختر بی رحم و سنگ دل هم نیستم که خدا هم دیگر دوستم نداشته باشد. پس دلیل این احساس چیست ؟
کم کم داشت ماجرا یادم میرفت . کم کم از این فکر دور میشدم ، که دیشب خواب عجیبی دیدم ! این خوابم هم مثل دیگر خواب هایم واضح نبود اما به خوبی می فهمیدم که چه خبر است . همه آشناهایمان را در یک مهمانی دیدم . خیلی از آن ها را به خوبی نمی دیدم و نشناختم اما مطمئنم که غریبه نبودند . همه درگیر و مشغول بودند . انگار که سرشان شلوغ کاری بود . اما من فقط نشسته بودم و فکر میکردم . فکر میکردم و سوال می پرسیدم ! تند تند و پیوسته سوال می پرسیدم . سوال های عجیبی که در بیداری هرگز نه به ذهنم میرسید نه جایی شنیده بودم. خودم هم باورم نمیشه که در خواب داشتم فکر و سوال میکردم !
فکر ها و سوال هایی که در بیداری نه جرئت آن را داشتم و نه باورش را .
سوالات من همه درباره خدا و شیطان بود !
متاسفانه خیلی از آن ها یادم رفته . بالاخره من هم انسان هستم و بیشتر خواب هایم را مدتی بعد یا حتی چند دقیقه بعد فراموش میکنم . اما خیلی از سوالات عجیب و متداولی که می پرسیدم ، خودش جواب هزار سوال بود !
از بین اینها تنها یک سوال یادم مانده . و آن هم این است : خدا که از گذشته ، حال و آینده به خوبی خبر دارد . پس زمانی که انسان را آفرید و از فرشتگان خواست به او سجده کنند ، میدانست که یکی از میان آنان سجده نمیکند ! آیا خدا از همان ابتدای آفرینش انسان خبر داشته که چه آینده ای در انتظار آفریده جدید و فرشته ی مغرورش است ؟ پس آیا ما انسان ها آینده ی بزرگ تری را در دست داریم ؟! ما کسانی هستیم که به مخلوقات دیگر نشان میدهیم با اینکه حق انتخاب داشتیم ، خدا را انتخاب کردیم ، نه شیطان را ؟!
آیا این شکاف کوچک ، عریض تر از چیزی است که ما فکر میکنیم ؟!
آیا یک خوبی کوچک ارزشش بیشتر از چیزی است که به نظر میاید ؟!
قدرت فهم تمامی این حقایق رو ندارم ! اما از وقتی این خواب رو دیدم هر لحظه که به خدا فکر میکنم ، حس میکنم به من لبخند میزند ! حس میکنم آرامش یافتم ! حس میکنم یک خواب معمولی نبود. شاید باز هم چنین چیزی را در خواب ببینم ! شاید هم دفعه بعد این خواب را در بیداری ببینم . . .
اما میدانم که اکنون هدفی دارم ، میدانم که در دنیایی دیگر ، خبر هایی هست که من بی خبرم. میدانم که هر کدام از ما حسابمان از بقیه جداست ! خوب بودن چیز کمی نیست ! آسان هم نیست . پس بیایید خوب باشیم . چون در هر شرایطی ما همانی هستیم که فرشتگان خدا منتظرند تا ببینند با زندگی مان چه میکنیم !
در آخر از ادمین کانال خوب داستانک تشکر میکنم، که کانالی زیبا و آموزنده برای ما فراهم کردن
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#داستانک
✅کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست.
🍁بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند.
لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
🍁یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر
درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند.
🍁نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت.
ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!!
😄😄😄
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
بهلول را گفتند که فلانی هنگام تلاوت قرآن چنان از خود بیخود میشود که نقش بر زمین شده و غش میکند.
بهلول گفت:
او را بر سردیواربگذاریدتا تلاوت کنداگر غش کرد درعمل خود صالح است...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💠عالمی را پرسیدند:
خوب بودن را کدام روز بهتر است؟
عالم فرمود:
یک روز قبل از مرگ
دیگران حیران شدند و گفتند:
ولی زمان مرگ را هیچ کس نمی داند
عالم فرمود:
پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن
و خوب باش شاید فردایی نباشد...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#نکته ...
.اگر سه چیز را در زندگیتان اصلاح کنید ,خداوند سه چیز دیگر را برای شما اصلاح میکند
👌...باطنت را اصلاح کن خداوند ظاهرت را اصلاح میکند و خوبی ات را سر زبانها می اندازد .
👌...رابطه ات را با خدا اصلاح کن ,خداوند رابطه ات را با مردم اصلاح میکند و باعث احترام خلق به تو میشود .
👌...آخرتت را اصلاح کن ,
خداوند امر دنیای تو را اصلاح میکند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
*فریدون مشیری*
💎دل که تنگ است کجا باید رفت؟
به در و دشت و دمن؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
پیر فرزانه مرا بانگ برآورد
که این حرف نکوست ،
دل که تنگ است برو خانه دوست... ؟
شانه اش جایگه گریه تو!
سخنش راه گشا!
بوسه اش مرهم زخم دل توست!
عشق او چاره دلتنگی توست...!
دل که تنگ است برو خانه دوست...
خانه اش خانه توست...
باز گفتم:
خانه دوست کجاست؟
گفت پیدایش کن!
برو آنجاکه پر از مهر و صفاست!
گفتمش در پاسخ:
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت!
که دعایم گویند
و دعاشان گویم !
یادشان در دل من ،
قلبشان منزل من...!
صافى آب مرا ياد تو انداخت ، رفيق!
تو دلت سبز ،
لبت سرخ ،
چراغت روشن!
چرخ روزيت هميشه چرخان!
نفست داغ ،
تنت گرم ،
دعايت با من!
روزهايت پى هم خوش باشد.!
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#معرفی_کتاب 📚
کتاب «مرداب روح» نوشته جیمز هولیس کتابی فوق العاده عالی است که پیام اصلی آن در جملهای نهفته است که روی جلد این کتاب ذکر شده:
رنجها حرفهای جذابی برای گفتن دارند. این کتاب بیان میدارد تمامی رنجهایی که انسان در زندگی با آن مواجه است و این رنجها را احوال مردابی مینامد، باعث رشد و تعالی روح میشوند اگر حرف و هدف آن رنج را با کندوکاو دریابیم.
📗مرداب روح
✍🏻جیمز هولیس
l👇 عضو شویدو به عزیزانتان معرفی کنید 👇l
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ميخوام اعتراف كنم يكی از دلايلی كه هميشه بعد امتحاناتم ميخوام با كسی حرف بزنم اينه كه يكيو پيدا كنم كه اندازه خودم گند زده باشه تا با گند اون منم آروم بشم :)
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
پسر جوان دست از سرم برنمی داشت که نامادریم شر او را کم کرد
مادرم داد می زد و می گفت از روز اول اتمام حجت کردم و گفتم دوستان دوران مدرسه ام تمام دنیای من هستند و نمی توانم فراموش شان کنم.
آن موقع که جوانی یک لاقبا بودی فقط می خواستی به هر قیمتی شده با من ازدواج کنی و تمام شرط و شروطم را قبول کردی . اما حالا که چند سال گذشته و برای خودت کسی شده ای زبان باز کرده ای و حرف میزنی
مادرم حاضر نبود از خر شیطان پیاده شود و بیشتر وقت خودش را با چند خانم که از دوستان همکلاسی قدیمی اش بودند می گذراند.
حرص پدرم در آمده بود و می گفت زن شلخته بی مسئولیت نمی خواهد . بالاخره اختلاف های شان بیخ پیدا کرد و کارشان به دادگاه کشیده شد. مادرم خیلی مغرورانه مهریه اش را بخشید و طلاق گرفت. او دنبال سرنوشت خودش رفت و از آن به بعد من با پدرم زندگی می کنم. جای مادرم واقعا خالی بود و احساس دلتنگی می کردم. پس از گذشت مدتی پدرم با خانم دیگری ازدواج کرد. نامادری ام زن خوبی است و با من رفتار مهربانانه ای دارد. اما مشکل این است که او و پدرم صبح سر کار می روند و وقتی خسته و کوفته به خانه برمی گردند دیگر حوصله حرف زدن با من را ندارند. چند بار از نامادری ام خواهش کردم یک خواهر یک برادر کوچک برایم بیاورند. اما او دست نوازشی به سرم می کشید و می گفت همین که من و پدرت بتوانیم زندگی تو را به ثمر برسانیم برای مان کافی است. من هیچ کم و کسری نداشتم و فقط در سایه سرد تنهایی روزهای دلگیر زندگی ام غصه می خوردم. از چندی قبل در فضای مجازی و خیلی اتفاقی با پسری آشنا شدم. او هم بچه طلاق بود و با همدیگر درد دل می کردیم. سه چهار ماه از رابطه مجازی مان گذشت و احمد اصرار داشت همدیگر را ببینیم. موضوع را به نامادری ام اطلاع دادم . مادرانه دستم را گرفت و گفت تا همین جا هم اعتماد و رابطه مجازی ات با این پسر اشتباه بوده است. من به این رابطه پایان دادم اما احمد چند هفته ای مزاحمم می شد و دست بردار نبود تا این که با تذکر جدی نامادری ام که از مادر برایم عزیزتر است حساب کار دستش آمد و رفت. او بعد از این اتفاق مرا به مشاوره آورده و سعی می کند بیشتر برایم وقت بگذارد. خوب شد که مشورت کردم و به خواسته احمد که قرار ملاقات بود تن ندادم
داستان و پند
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk