🌷🌷🌷
همه ی ما میمیریم.
همه ی ما.
بدون استثناء ،
کمی دیرتر .
کمی زودتر . یک دفعه ناگهانی.
تمام می شویم.
یک روز همین خانه ای که سقف دارد خانه عنکبوت ها و لانه ی خفاش ها می شود،
همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ می زند،
همین بچه هایی که نفس مان به نفس شان بند است، می روند پی زندگی یشان.
حتی نمی آیند آبی بریزند روی سنگ مزار مان.
قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی راه رفته اند.
مغرورانه گفته اند:
مگر من اجازه بدم!
مگر از روی جنازه ی من رد بشید...
و حالا کسی حتی نمی تواند هم استخوان های جنازه شان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود!
قبل از ما کسانی زیسته اند که زیبا بوده اند،
دلفریب،
مثل آهو خرامان راه رفته اند.
زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده.
سیب ها از سرخی گونه هایشان رنگ باخته اند
و حالا
کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمی آورد.
قبل از ما کسانی بوده اند که در جمجمه ی دشمنانشان شراب ریخته اند و خورده اند.
سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشته اند، پنجه در پنجه شیر انداخته اند،
از گلوله نترسیده اند
و حالا
کسی نمی داند در کجای تاریخ گم شده اند!
همه این کینه ها،
همه ی این تلخی ها،
همه ی این زخم زبان زدن ها،
همه ی این کوفت کردن دقیقه ها به جان هم،
همه ی این زهر ریختن ها،
تهمت زدن ها،
توهین کردن ها به هم...
تمام می شود.
از یاد می رود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم.
اگر می توانیم به هم حس خوب بدهیم
کنار هم بمانیم
و اگر نه، راهمان را کج کنیم.
دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما می میریم.
همه ی ما.
بدون استثناء ، کمی دیرتر .
کمی زودتر.
یک دفعه.
ناگهانی ...
*زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند!*
*برای رسیدن به کبریا*
*باید نه کبر داشته باشیم ،نه ریا*
❤️❤️❤️❤️❤️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚سه انگشتر!
سلطان صلاح الدین به فکر فریب یکی از رعایای یهودی ثروتمندش افتاد که پیشه اش صرافی بود.اگر میتوانست او را بفریبد پول خوبی نصیبش میشد.پس یهودی را به حضور فراخواند و پرسید کدام دین بهتر است؟ صلاح الدین با خود اندیشید:«اگر بگوید دین یهود،به او خواهم گفت که طبق دین من او یک گناهکار است و اگر بگوید اسلام،به او خواهم گفت پس تو چرا یهودی هستی؟»
اما یهودی که مرد زیرکی بود،وقتی سؤال سلطان را شنید این چنین پاسخ داد:«عالی جناب ،روزی روزگاری پدر خانواده ای سه فرزند عزیز داشت و یک انگشتری بسیار زیبا که با سنگی قیمتی تزئین شده بود،بهترین سنگی که در دنیا وجود داشت.هر کدام از فرزندان از پدر میخواستند که در پایان عمر آن انگشتری را برای او بگذارد. پدر که نمیخواست هیچ کدام از آنان را برنجاند مخفیانه به دنبال زرگری ماهر فرستاد.به او گفت:استاد باید برایم دو انگشتری ،درست مثل این یکی برایم بسازی که روی هر کدام از آنها سنگی مشابه سنگ اصلی باشد؛زرگر خواسته او را انجام داد و دو انگشتری دیگر ساخت،آنقدر شبیه به اولی بودند که هیچکس نمیتوانست انگشتر اصلی را تشخیص بدهد؛هیچ کس جز پدر.
پس پدر فرزندان را یک به یک فرا خواند و در خفا به هر کدام یک انگشتری داد،به طوری که آنها فکر میکردند خود صاحب انگشتری اصلی شده اند.هیچ کدام غیر از پدر از واقعیت خبر نداشت.ادیان نیز این گونه اند عالیجناب! تو میدانی که ما سه دین داریم،پدر که آنها را به فرزندانش بخشیده،خود به خوبی میداند کدام یک بهترین دین است. ولی ما که فرزندان او هستیم ،هر کدام فکر میکنیم بهترین دین مال ماست؛و پدر به همه ما لبخند میزند و میخواهد هر یک انگشتری ای را که برایمان مقدور شده است بر انگشت داشته باشیم.»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨﷽✨
#تـلـنـگـر
✍بنشین و فکر ڪن خداوند چقدر به
ما نعمت داده است خودش میفرماید:
نمی توانید نعمت های من را بشمارید
یڪی از بزرگترین نعمـت خـداوند
این است که ما هـر چه گناه مۍڪنیم..
او میپوشاند، اگـر مثلاً در پیشـانی ما
یک کنتور بود وهر یک گناه یک شماره
میانداخت دیگر مـا آبـرو نداشتیم ما
نمۍتوانستیم زندگـے بڪنیم یا اگـر
به جـای شماره انداختن بوی ظاهری
قرار داده بود دیگر کسی طرف دیگری
نمیرفت...!!
«لَوْ تَکاشَفْتُم مٰا تَدافـَنْتُم»
اگر از گناهان یکدیگر با خبـر
میشُدید، یکدیگـر را دفـن نمیکردید.
ببین خــــدا چقدر مهربان است
که روی گناهـان ما سرپوش گذاشته استــ.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
یک معمای جالب
پنج قورباغه در یک برکه زندگی می کردند. یک قورباغه تصمیم گرفت بپرد.
سوال:«چه تعداد قورباغه باقی می ماند؟»
جواب:«پنج عدد!»
«چرا؟»
«چون تصمیم گرفتن، انجام دادن نیست.»
درواقع تفاوت برنده با بازنده در عمل و بی عملی است.
هرگاه کسی طرحی را اجرا میکند، می بینید که ده نفری قبل از او به این طرح فکر کرده اند، اما فقط به آن فکر کرده اند نه عمل!
آلفرد موفتا
از کتاب عمر کوتاه نیست ما کوتاهی می کنیم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
از عالمے پرسیدند...
بالاترین وزنه چند کیلو است...❓
که یه نفر بزنه و بهش بگن پهلوان؟...
عالم در جواب گفتند: بالاترین
وزنه یه پتوی نیم یا 1کیلویی است که یه نفر بتواند هنگام نماز صبح از روی خود بلند کند.
هرکس بتونه اون وزنه رو بلند کنه باید بهش گفت پهلوان!
.
0
» - رسول الله فرموده اند تَرک کردن
نماز صبح : نور صورت
نماز ظهر : بركت رزق
نماز عصر : طاقت بدن
نماز مغرب : فايده فرزند
و نماز عشاء : آرامش خواب را از بين میبرد.
✅ ان شاءالله همگی پامیشیم و برای #نماز_اول_وقت آماده میشیم
💯 اگه یه جوک بود بین همه پخش میکردید اما حالا...
رفقا به نیت دعوت برای "نماز" به چند نفر فوروارد کنید و این متن رو بفرستید🌹
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
بخونید قشنگه واقعا..
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
به نام خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...😊
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ﻣﺮﺩﯼ ﻗﻮﯼ ﻫﯿﮑﻞ ﺩﺭ ﭼﻮﺏ ﺑﺮﯼ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﻮﺏ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﺪ .
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ 18 ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ، ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮐﺎﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﮐﺮﺩ .
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ 15 ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ .
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ 10 ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ . ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺵ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﭘﯿﺶ ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺭﻓﺖ، ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻼﺵ ﻣﻦ ﮐﻨﻢ،
ﺩﺭﺧﺖ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ !
ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﯽ ﺗﺒﺮﺕ ﺭﺍ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ !
ﺭﺍﺯ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻇﺮﻳﻒ ﺍﺳﺖ، ﻓﻜﺮ، ﺟﺴﻢ، ﺭﻭﺡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺷﻮﻧﺪ.
پس ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﻭﺯ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺻﺮﻑ ﮐﻨید.
" قبل از
پاسخ دادن
به سوالات ديگران
مدتي سكوت كن
تا پاسخ بهتري بيابي
سكوتت
در خاطر هيچكس نخواهد ماند؛
اما پاسخ ات را
هميشه به خاطر خواهند سپرد "
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ما بزرگشدهی صفهای سخت نان و شیر و نفتیم بزرگشده صف شعارهای_ برقرفت. ما بزرگشدهی خودکارهای لای انگشت و انگشتان لای مشتیم. ما یک مشت سیاهلشکر بودیم در لشکر پرفتنهی شما. ما بزرگشدهی صف صبحگاههای ظالمانه و درسهای ناشیانهایم. شما اسم ما دانش آموزهای ترسیده از صفر دوگوش را گذاشتید «مردم همیشه در صحنه». شما با افتخارات ما سرتان را بالا نگه داشتید. ما مظلوم نبودیم ولی در روضههای شبانهروزی بیقدر برای مظلومها گریه کردیم تا شما راحتطلبانه پرچم ظلمتان را بالاتر ببرید.
در کلاس حرفهوفن دهان ما را ارّه کردید. در کلاس علوم ما را در علم عقبمانده نگهداشتید و در کلاس تعلیمات اجتماعی باز از صف و امرهم شورای بینهم و شورای بینگهبان گفتید. این قصهی جهلپراکنی شما سر دراز دارد.
فکر نکنید ما شستشوی مغزی شدهایم. ما همیشه بعد از تحمل زشتیهای تند شما چشمانمان را شستیم و به ترانه و صبر پناه بردیم.
ما بزرگشدهی توهینهای کوچک کنندهی شماییم.
آقایان چاکر آقایان! آقایان آدمکش! بالاخره یک روز ما از این زندان بزرگ شما بیرون میآییم. از آب و شراب و آزادی سیراب میشویم و شما را با خشم شب از خواب بیدار میکنیم تا کمی شما به جای ما در صف سخت زندانهای بیملاقاتی بایستید.
آن روز تمام رادیوها روی موج رهاییاند . آن روز تمام دانشآموزان روی تختهسیاهها مینویسند:
ما سرخوشان مست دل از دست دادهایم
همراز عشق و همنفس جام بادهایم
جلال حاجی زاده
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان کوتاه
فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند، اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی می کرد، زیر تازیانه و چکمه های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود:گفت: «آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند). آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت:
« هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم »
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
دختره پست گذاشته توله سگه من کیههه...
کلی پسر اومدن کامنت گذاشتن هااپ هاااپ...
حالا من با این بیچاره ها کاری ندارم😐
رویه صحبتم با اونیه ک نوشته:
من پا کوتام...من پا کوتام...تورو خدا منو انتخاب کن...😐😂😂😂😂😂
یعنی خاااااک...خاااااک 😆✋
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
15.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحنه ای بی بدیل و خارق العاده که هر هزار سال شاید یک بار پیش بیاد!
این شیر، گوزنی را شکار کرد و وقتی شکمش را درید متوجه شد که حیوان بارداره!
دست از خوردن گوزن کشید و بعد آن تصمیم گرفت بچه گوزن رو بزرگ کنه!
آنچه در ادامه می بینید حاصل ماهها فیلمبرداری شکاری و مخفیانه است که شما را حیرت زده می کند!
اشتراک گذاری فراموش نشه😍
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk