eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
20.7هزار دنبال‌کننده
26هزار عکس
23.1هزار ویدیو
41 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 هیچوقت یادم نمیره ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم... ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد... بدجور زخم شد... خیلی درد کشیدم...خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد... اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم... دوستی که مثل خانوادم بود... دوستی که بهش اعتماد داشتم... تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود... چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد...یادم نمیاد سر چی...یادم نمیاد کی مقصر بود... فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم...وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد...کاری به توپ نداشت... اومد که زخمم رو بزنه... زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد... چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم...ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه...زخمم کجاست... از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست... نذار بفهمه چی نابودت می کنه...شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! زخمت رو...دردت رو واسه خودت نگه دار... میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو می مونی و درد و درد و درد...👏🏻👏🏻👏🏻 داستان و مط❤️الب زیبا .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍂 تو محل بهش می گفتیم چوپان دروغگو... چوپان نبود ولی تا دلتون بخواد دروغگو بود. می رفت امام زاده صالح و می گفت رفتیم شمال... بعد از دریا می گفت. از آب تنی کردن... از پیچ های جاده و داد و زدن تو تونل ... وقتی همه تو محل دوچرخه بازی می کردیم به دیوار تکیه می داد و می گفت منم دوچرخه دارم ولی فقط تو حیاط بازی می کنم. وقتی می گفتیم بیار بیرون می گفت نه نمیشه. حتی وقتی یه بار دوچرخه م رو بهش دادم تا سوارشه همون لحظه افتاد. اینجوری معلوم شد که بازم‌ دروغ گفته. تو امتحان های مدرسه ده می گرفت می گفت هیجده شدم. نتایج کنکور که اومد گفت پزشکی سراسری قبول شدم ولی چون از خون می ترسم نرفتم ! برای همین رفت سربازی... خیلی سال بود که ما به دروغ گفتناش عادت کرده بودیم برای همین حرفاش رو جدی نمی گرفتیم. یه مدت ازش بی خبر بودم تا اینکه یه روز وقتی از در دانشگاه اومدم بیرون دیدمش... گفتم تو کجا اینجا کجا ... گفت یکی که خیلی دوسش دارم اینجا درس می خونه. گفتم اون چی؟ اونم می خوادت؟ گفت آره بابا خیلی... ولی اینم یه دروغ دیگه بود. چون اون دختر از کنارش رد شد و حتی بهش نگاه هم نکرد.‌ از اون روز زمان زیادی گذشته و حالا حس می کنم بعضی از حرفا واقعا دروغ نیستن. چون هر آدمی یه دنیا تو ذهنش داره که اتفاقاتش دقیقا همونی هست که دلش می خواد. یه دنیا فقط مخصوص خودش... اونم حتما یه دنیا برای خودش داشته. یه دنیای قشنگ که تو کودکی شمال رفته و دوچرخه سواری کرده... پزشک بوده و با کسی که خیلی دوست داشته زندگی می کرده... شاید اون هیچ وقت دروغگو نبوده... فقط تو دنیای اشتباهی زندگی می کرده. درست مثل خیلی از ما که داریم تو دنیای اشتباهی زندگی می کنیم !!! .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌷🌷🌷 داستان کوتاه « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » هنوز صدایش در گوشم هست مادربزرگم را می‌گویم آن روز‌ها هنوز مدرسه نمی رفتم پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده تمام مسیر را برگشتم وجب به وجب را با بغض نگاه کردم نبود که نبود انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم چند بار مسیر را رفتم و‌ برگشتم از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم بغضم ترکید مادر گفت فدای سرت پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » از آن شب سال های زیادی می گذرد هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم‌ می زنم وجب به وجب می‌گردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم تا بگویم شما برای من هستید بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام من فقط لحظه ای شما را گم کردم اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 داستان کوتاه « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » هنوز صدایش در گوشم هست مادربزرگم را می‌گویم آن روز‌ها هنوز مدرسه نمی رفتم پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده تمام مسیر را برگشتم وجب به وجب را با بغض نگاه کردم نبود که نبود انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم چند بار مسیر را رفتم و‌ برگشتم از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم بغضم ترکید مادر گفت فدای سرت پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » از آن شب سال های زیادی می گذرد هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم‌ می زنم وجب به وجب می‌گردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم تا بگویم شما برای من هستید بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام من فقط لحظه ای شما را گم کردم اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 داستان کوتاه « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » هنوز صدایش در گوشم هست مادربزرگم را می‌گویم آن روز‌ها هنوز مدرسه نمی رفتم پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده تمام مسیر را برگشتم وجب به وجب را با بغض نگاه کردم نبود که نبود انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم چند بار مسیر را رفتم و‌ برگشتم از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم بغضم ترکید مادر گفت فدای سرت پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » از آن شب سال های زیادی می گذرد هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم‌ می زنم وجب به وجب می‌گردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم تا بگویم شما برای من هستید بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام من فقط لحظه ای شما را گم کردم اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن » 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌷🌷🌷
💎 بهم گفت به خاطر تو زیاد با خودم جنگیدم. بگو ببینم تو تا حالا با خودت جنگیدی؟! تا حالا نشستی رو به روی آینه خودت رو نابود کنی؟! تو دلت از کسی بت ساختی که هیچ وقت نتونی خرابش کنی؟ اسلحه ت رو دادی دست کسی تا بهت شلیک کنه؟ تا حالا برای نفس کشیدن کسی مُردی؟ من مُردم... من از ترس اینکه به جای من کنار یکی دیگه نفس بکشی هزار بار مُردم. بهم گفت خیلی وقتا مثل یه قاتل بی رحم نشستم و احساساتم رو کشتم. خاطره هات رو کشتم ولی من جنگم با خودم بود نه با تو... پس فقط خودم زخمی می شدم ، پس فقط خودم اسیرت می شدم. بهم گفت می ترسم از روزی که تو به خاطر یکی با خودت بجنگی. ولی می جنگی. هر آدمی تو زندگیش بالاخره با خودش می جنگه. بالاخره خودش به روح و احساسش صدمه می زنه.‌ بالاخره اسیر میشه. بهم گفت من با خودم جنگیدم و خودم رو شکست دادم ولی تو با خودت نجنگ. تو خودت رو برای کسی نابود نکن. اینارو گفت و رفت. رفت تا عشق بعدی... رفت تا جنگ بعدی... ✍️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎 بهم گفت به خاطر تو زیاد با خودم جنگیدم. بگو ببینم تو تا حالا با خودت جنگیدی؟! تا حالا نشستی رو به روی آینه خودت رو نابود کنی؟! تو دلت از کسی بت ساختی که هیچ وقت نتونی خرابش کنی؟ اسلحه ت رو دادی دست کسی تا بهت شلیک کنه؟ تا حالا برای نفس کشیدن کسی مُردی؟ من مُردم... من از ترس اینکه به جای من کنار یکی دیگه نفس بکشی هزار بار مُردم. بهم گفت خیلی وقتا مثل یه قاتل بی رحم نشستم و احساساتم رو کشتم. خاطره هات رو کشتم ولی من جنگم با خودم بود نه با تو... پس فقط خودم زخمی می شدم ، پس فقط خودم اسیرت می شدم. بهم گفت می ترسم از روزی که تو به خاطر یکی با خودت بجنگی. ولی می جنگی. هر آدمی تو زندگیش بالاخره با خودش می جنگه. بالاخره خودش به روح و احساسش صدمه می زنه.‌ بالاخره اسیر میشه. بهم گفت من با خودم جنگیدم و خودم رو شکست دادم ولی تو با خودت نجنگ. تو خودت رو برای کسی نابود نکن. اینارو گفت و رفت. رفت تا عشق بعدی... رفت تا جنگ بعدی... ✍️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk