🌸🍃🌸🍃
چون امام حسن علیه السلام را مسموم کردند و حال او دگرگون شد برادرشان امام حسین علیه السلام به بالین آن حضرت حاضر شدند. وقتی جویای احوال او گشتند امام حسن علیه السلام فرمودند: «خود را در اوّلین روز از روزهای آخرت و آخرین روز از روزهای دنیا می بینم». در ادامه، این گونه وصیت فرمودند: «گواهی می دهم به وحدانیت خدا و این که برای او شریکی نیست و تنها او سزاوار پرستش است.
هرکه اطاعت او را در پیش گیرد رستگار می شود و هرکه نافرمانی اش کند گم راه می گردد و کسی که از گناهان و تقصیراتش به نزد او توبه کند هدایت می شود. ای حسین،جنازه مرا در کنار جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم دفن کن به شرط آن که کسی مانع این کار نباشد. اگر تو را از این کار باز داشتند مبادا بر آن پافشاری کنی؛ چون راضی نیستم به خاطر این کار قطره ای خون به زمین ریخته شود».
امام در 28 صفر سال پنجاه هجری در سن 47 سالگی به دستور معاویه بن ابی سفیان و به دست جعده دختر اَشْعَثِ بنِ قِیس مسموم شد و بر اثر همان زهر به شهادت رسید و در قبرستان بقیع (واقع در مدینه) به خاک سپرده شد.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
قرن 13 طاعون شایع شد، کلیسا آن را نشانه گناهان یهودیان دانست، 12هزار یهودی در باواریا و استراسبورگ سوزانده شدند. بقیه مردم را طاعون کشت.
پایان قرن 16 برای مدتی جراحی ممنوع شد. پاپ معتقد بود که در روز رستاخیز قطعات بدن نمی توانند یکدیگر را پیدا کنند! هزاران نفر با این تصمیم پاپ مردند بلکه اجزای بدنشان در روز رستاخیز گم نشود!
قرن 17 ادعا شد لمس استخوانهای یک قدیس در فلورانس باعث شفا میشود، زیستشناسی تصادفی کشف کرد که استخوان یک بز است، اما استخوانها همچنان شفا میداد!
انسان ها نادان به دنيا مى آيند نه احمق؛ آنها توسط آموزش اشتباه، احمق میشوند!
بزرگترين دشمن سعادت و آزادى انسان ها دفاع کورکورانه از عقايد و باورهاى غلط است!
👤 برتراند راسل
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
شخصی از عالمی پرسید:
برای عبادت کردن کدام روز بهتر است؟
عالم فرمود یک روز قبل از مرگ
شخص حیران شد و گفت :
ولی مرگ را هیچکس نمیداند!
عالم فرمود،
پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و عبادت کن شاید فردایی نباشد
كُلُّ نَفْسٍ ذٰائِقَةُ اَلْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنٰا تُرْجَعُونَ ﴿57﴾
هر نفسى چشندهء مرگ است، آن گاه به سوى ما بازگردانیده خواهید شد. (57) عنکبوت
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
شیخ عباس قمی در فوائدالرضويه نقل ميكنند كه:
كاروانی از سرخس مشهد اومدند پابوس امام رضا(علیه السلام )، سرخس اون نقطه صفر مرزی است، یه مرد نابینایی تو اونها بود،اسمش حیدر قلی بود.
اومدند امام رو زیارت كردند، از مشهد خارج شدند دارند برمیگردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا كنیم
كاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تكون میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یكی میگفت: بله حضرت مرحمت كردند
فلانی تو هم گرفتی؟ گفت:آره منم یه دونه گرفتم، حیدر قلی یه مرتبه گفت: چی گرفتید؟
گفتند مگه تو نداری؟ گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره! گفتند: امام رضا تو يکى ازصحن ها برگ سبز میداد دست مردم، گفت: چیه این برگ سبزها، گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو كفن مون، قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم،
تا این رو گفتند، این پیرمرد یه دفعه دلش شكست، (دل كه بشكند عرش خدا ميشنود)با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم، بین كور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، كور بودم از قلم افتادم، به من اعتنا نشده
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم، گفتند:آقا ما شوخی كردیم، ما هم نداریم، هرچه كردند، دیدند آروم نمیگیرد، خیال میكرد كه اونها الكی میگند كه این برنگرده مشهد،
جلوش رو نتونستند بگیرند
شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده، یه برگ سبزم دستشه، نگاه كردند دیدند نوشته:
«اَمانٌ مِّنَ النار،من ابن رسول الله على بن موسى الرضا»
گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی، گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد، گفت: نمیخواد زحمت بكشی، من برات برگ امان نامه آوردم، بگیر برو....
السلام عليك يا علی بن موسى الرّضا المرتضى عليه السلام.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸
در نيويورك، در ضيافت شامى كه به منظور جمعآورى كمك مالى براى مدرسهاى مربوط به بچههاى داراى ناتوانى ذهنى بود، پدر يكى از بچهها نطقى كرد كه هرگز براى شنوندگان آن فراموش نمىشود.
او با گريه گفت: «كمال، در بچه من «شايا» كجاست؟
هر چيزى كه خداوند مىآفريند كامل است، اما بچه من نمىتواند چيزهايى را بفهمد كه بقيه بچهها مىتوانند. بچه من نمىتواند چهرهها و چيزهايى را كه ديده، مثل بقيه بچهها به ياد بياورد. كمال خدا در مورد شايا كجاست؟»
افرادى كه در جمع بودند، با شنيدن اين جملات، شوكه و اندوهگين شدند...
پدر شايا ادامه داد: «به اعتقاد من، هنگامى كه خدا بچهاى شبيه شايا را به دنيا مىآورد، كمال آن بچه را در روشى مىگذارد كه ديگران با او رفتار مىكنند.» و سپس داستان زير را درباره شايا تعريف كرد:
«يك روز كه شايا و من در پارك قدم مىزديم، تعدادى بچه را ديديم كه بيسبال بازى مىكردند. شايا پرسيد: بابا، به نظرت اونا منو بازى مىدن...؟
من مىدانستم كه پسرم بازى بلد نيست و احتمالا بچهها او را توى تيمشان نمىخواهند؛ اما فهميدم كه اگر پسرم براى بازى پذيرفته شود، حس يكى بودن با آن بچهها مىكند. پس به يكى از بچهها نزديك شدم و پرسيدم كه آيا شايا مىتواند بازى كند؟! آن بچه به همتيمىهايش نگاه كرد تا نظر آنها را بخواهد، ولى جوابى نگرفت و خودش گفت: ما 6امتياز عقب هستيم و بازى در رآند 9 است. فكر مىكنم اون بتونه در تيم ما باشه.
در نهايت تعجب، چوب بيسبال را به شايا دادند! همه مىدانستند كه اين غيرممكن است؛ زيرا شايا حتى بلد نيست كه چطور چوب را بگيرد! اما همين كه شايا براى زدن ضربه رفت، توپگير چند قدمى نزديك شد تا توپ را خيلى آرام بندازد كه شايا حداقل بتواند ضربه آرامى به آن بزند. اوّلين توپى كه پرتاب شد، شايا ناشيانه زد و از دست داد!
يكى از همتيمىهاى شايا نزديك شد و دوتايى چوب را گرفتند و روبهروى پرتابكن ايستادند. توپگير دوباره چند قدمى جلو آمد و آرام توپ را انداخت. شايا و هم تيميش، ضربه آرامى زدند و توپ نزديك توپگير افتاد؛
توپگير، توپ را برداشت و مىتوانست به اوّلين نفر تيمش بدهد و شايا بايد بيرون مىرفت و بازى تمام مىشد. اما به جاى اين كار، او توپ را جايى دور از نفر اوّل تيمش انداخت و همه داد زدند: شايا، برو به خط اوّل، برو به خط اوّل!!! تا به حال شايا به خط اوّل ندويده بود!
شايا هيجانزده و با شوق، خط عرضى را با شتاب دويد. وقتى كه شايا به خط اوّل رسيد، بازيكنى كه آنجا بود مىتوانست توپ را جايى پرتاب كند كه امتياز بگيرد و شايا از زمين بيرون برود، ولى فهميد كه چرا توپگير، توپ را آنجا انداخته است. توپ را بلند، آنطرف خط سوم پرت كرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2!
شايا به سمت خط دوم دويد. در اين هنگام بقيه بچهها در خط خانه هيجانزده و مشتاق، حلقه زده بودند... همين كه شايا به خط دوم رسيد، همه داد زدند: برو به 3!!! وقتى به 3 رسيد، افراد هر دو تيم دنبالش دويدند و فرياد زدند: شايا، برو به خط خانه...! شايا به خط خانه دويد و همه 18 بازيكن، شايا را مثل يك قهرمان روى دوششان گرفتند
مانند اينكه او يك ضربه خيلى عالى زده و كل تيم برنده شده باشد...»
پدر شايا در حالى كه اشك در چشمانش بود، گفت: «آن 18 پسر به كمال رسيدند.»
اين داستان را تعميم بدهيم به خودمان و همه كسانى كه با آنها زندگى مىكنيم. هيچكدام ما كامل نيستيم و جايى از وجودمان ناتوانىهايى داريم،
اطرافيان ما هم همينطورند.
بياييد با آرامش، از ناتوانىهاى اطرافيانمان بگذريم و همديگر را به خاطر
نقصهايمان خُرد نكنيم؛ بلكه با عشق، هم خودمان را به سمت بزرگى و
كمال ببريم و هم اطرافيانمان را.
«آسمان فرصت پرواز بلندیست
قصه اين است چه اندازه كبوتر باشى.»
تا هنگامى كه انسان كليه ی موجودات زنده را در دايره مهربانی و شفقت
خود وارد نكند، به آرامش حقيقى نخواهد رسید.
مردم را آزار نده، مهربان باش تا به کمال واقعی برسی❤️
در اصول کافی از امام صادق (ع) آمده است: خداوند روزی خود را در کشاورزی و دامداری قرار داد تا مردم بارشهای آسمان را ناخوش ندارند.
🍃1) کشاورز و دامدار چون مستقیم از خداوند روزی میگیرند هر آنچه میگیرند حق الناسی جز زکات در آن نیست.
🍂2) آنان چون با رنج (برعکس تجارت) صاحب روزی میشوند روزیشان حلالترین است.
🍃3) چون روزیشان را مستقیم از خداوند میگیرند و اگر باران نبارد روزیشان قطع میشود لذا بیشتر به خدا احساس نیاز میکنند و سعی دارند همیشه شاکر بوده و با او ارتباط داشته باشند. اگر باران ببارد یک بنّا به خاطر کارش آزرده میشود ولی کشاورز و دامدار خوشحال است. اگر باران نبارد یک کارمند میگوید: من پول دارم و با پول مایحتاجم را تهیه میکنم و چه باران زیاد ببارد، چه کم ببارد تأثیری در روزی من ندارد ولی کشاورز هرگز نمیتواند چنین بگوید چون مستقیم از خدا روزیاش را میگیرد.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✍عسگر 80 سال دارد و آلزایمر گرفته است. او نزد پسرش محسن زندگی میکند. عسگر بیست سال است که بعد از فوت همسرش تنها زندگی کرده و همیشه به محسن میگوید: برای او زن بگیرد. خواهر محسن بعد از یک سال از تهران به دیدن پدرش به شهرستان آمده و در این یک سال آلزایمر عسگر شدت گرفته است. کبری با دیدن پدر، او را میخواهد در آغوش بگیرد که عسگر به گوشه اتاق فرار میکند و به کبری میگوید: از من دور شو و محسن را صدا میکند و میگوید: این زن خیلی جوان است، من این زن را نمیخواهم. آری عسگر گمان میکند محسن برای او همسری پیدا کرده است کبری میگوید: پدر من هستم دخترت!!! اما عسگر دیگر او را نمیشناسد.
🔥واقعا دنیای غمگینی است! گاهی صحنههایی بر آن حادث میشوند که بیننده نمیداند بخندد یا گریه کند.
✨📖✨ وَمِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلَىٰ أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لَا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئًا ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ قَدِيرٌ (70 - نحل)
⚡️و بعضی از شما را به سن انحطاط پیری میرساند که هر چه دانسته همه را فراموش میکند؛ همانا خداست که همیشه دانا و تواناست.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸
در نيويورك، در ضيافت شامى كه به منظور جمعآورى كمك مالى براى مدرسهاى مربوط به بچههاى داراى ناتوانى ذهنى بود، پدر يكى از بچهها نطقى كرد كه هرگز براى شنوندگان آن فراموش نمىشود.
او با گريه گفت: «كمال، در بچه من «شايا» كجاست؟
هر چيزى كه خداوند مىآفريند كامل است، اما بچه من نمىتواند چيزهايى را بفهمد كه بقيه بچهها مىتوانند. بچه من نمىتواند چهرهها و چيزهايى را كه ديده، مثل بقيه بچهها به ياد بياورد. كمال خدا در مورد شايا كجاست؟»
افرادى كه در جمع بودند، با شنيدن اين جملات، شوكه و اندوهگين شدند...
پدر شايا ادامه داد: «به اعتقاد من، هنگامى كه خدا بچهاى شبيه شايا را به دنيا مىآورد، كمال آن بچه را در روشى مىگذارد كه ديگران با او رفتار مىكنند.» و سپس داستان زير را درباره شايا تعريف كرد:
«يك روز كه شايا و من در پارك قدم مىزديم، تعدادى بچه را ديديم كه بيسبال بازى مىكردند. شايا پرسيد: بابا، به نظرت اونا منو بازى مىدن...؟
من مىدانستم كه پسرم بازى بلد نيست و احتمالا بچهها او را توى تيمشان نمىخواهند؛ اما فهميدم كه اگر پسرم براى بازى پذيرفته شود، حس يكى بودن با آن بچهها مىكند. پس به يكى از بچهها نزديك شدم و پرسيدم كه آيا شايا مىتواند بازى كند؟! آن بچه به همتيمىهايش نگاه كرد تا نظر آنها را بخواهد، ولى جوابى نگرفت و خودش گفت: ما 6امتياز عقب هستيم و بازى در رآند 9 است. فكر مىكنم اون بتونه در تيم ما باشه.
در نهايت تعجب، چوب بيسبال را به شايا دادند! همه مىدانستند كه اين غيرممكن است؛ زيرا شايا حتى بلد نيست كه چطور چوب را بگيرد! اما همين كه شايا براى زدن ضربه رفت، توپگير چند قدمى نزديك شد تا توپ را خيلى آرام بندازد كه شايا حداقل بتواند ضربه آرامى به آن بزند. اوّلين توپى كه پرتاب شد، شايا ناشيانه زد و از دست داد!
يكى از همتيمىهاى شايا نزديك شد و دوتايى چوب را گرفتند و روبهروى پرتابكن ايستادند. توپگير دوباره چند قدمى جلو آمد و آرام توپ را انداخت. شايا و هم تيميش، ضربه آرامى زدند و توپ نزديك توپگير افتاد؛
توپگير، توپ را برداشت و مىتوانست به اوّلين نفر تيمش بدهد و شايا بايد بيرون مىرفت و بازى تمام مىشد. اما به جاى اين كار، او توپ را جايى دور از نفر اوّل تيمش انداخت و همه داد زدند: شايا، برو به خط اوّل، برو به خط اوّل!!! تا به حال شايا به خط اوّل ندويده بود!
شايا هيجانزده و با شوق، خط عرضى را با شتاب دويد. وقتى كه شايا به خط اوّل رسيد، بازيكنى كه آنجا بود مىتوانست توپ را جايى پرتاب كند كه امتياز بگيرد و شايا از زمين بيرون برود، ولى فهميد كه چرا توپگير، توپ را آنجا انداخته است. توپ را بلند، آنطرف خط سوم پرت كرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2!
شايا به سمت خط دوم دويد. در اين هنگام بقيه بچهها در خط خانه هيجانزده و مشتاق، حلقه زده بودند... همين كه شايا به خط دوم رسيد، همه داد زدند: برو به 3!!! وقتى به 3 رسيد، افراد هر دو تيم دنبالش دويدند و فرياد زدند: شايا، برو به خط خانه...! شايا به خط خانه دويد و همه 18 بازيكن، شايا را مثل يك قهرمان روى دوششان گرفتند
مانند اينكه او يك ضربه خيلى عالى زده و كل تيم برنده شده باشد...»
پدر شايا در حالى كه اشك در چشمانش بود، گفت: «آن 18 پسر به كمال رسيدند.»
اين داستان را تعميم بدهيم به خودمان و همه كسانى كه با آنها زندگى مىكنيم. هيچكدام ما كامل نيستيم و جايى از وجودمان ناتوانىهايى داريم،
اطرافيان ما هم همينطورند.
بياييد با آرامش، از ناتوانىهاى اطرافيانمان بگذريم و همديگر را به خاطر
نقصهايمان خُرد نكنيم؛ بلكه با عشق، هم خودمان را به سمت بزرگى و
كمال ببريم و هم اطرافيانمان را.
«آسمان فرصت پرواز بلندیست
قصه اين است چه اندازه كبوتر باشى.»
تا هنگامى كه انسان كليه ی موجودات زنده را در دايره مهربانی و شفقت
خود وارد نكند، به آرامش حقيقى نخواهد رسید.
مردم را آزار نده، مهربان باش تا به کمال واقعی برسی❤️
🌸🍃🌸🍃
شیخ عباس قمی در فوائدالرضويه نقل ميكنند كه:
كاروانی از سرخس مشهد اومدند پابوس امام رضا(علیه السلام )، سرخس اون نقطه صفر مرزی است، یه مرد نابینایی تو اونها بود،اسمش حیدر قلی بود.
اومدند امام رو زیارت كردند، از مشهد خارج شدند دارند برمیگردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا كنیم
كاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تكون میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یكی میگفت: بله حضرت مرحمت كردند
فلانی تو هم گرفتی؟ گفت:آره منم یه دونه گرفتم، حیدر قلی یه مرتبه گفت: چی گرفتید؟
گفتند مگه تو نداری؟ گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره! گفتند: امام رضا تو يکى ازصحن ها برگ سبز میداد دست مردم، گفت: چیه این برگ سبزها، گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو كفن مون، قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم،
تا این رو گفتند، این پیرمرد یه دفعه دلش شكست، (دل كه بشكند عرش خدا ميشنود)با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم، بین كور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، كور بودم از قلم افتادم، به من اعتنا نشده
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم، گفتند:آقا ما شوخی كردیم، ما هم نداریم، هرچه كردند، دیدند آروم نمیگیرد، خیال میكرد كه اونها الكی میگند كه این برنگرده مشهد،
جلوش رو نتونستند بگیرند
شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده، یه برگ سبزم دستشه، نگاه كردند دیدند نوشته:
«اَمانٌ مِّنَ النار،من ابن رسول الله على بن موسى الرضا»
گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی، گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد، گفت: نمیخواد زحمت بكشی، من برات برگ امان نامه آوردم، بگیر برو....
السلام عليك يا علی بن موسى الرّضا المرتضى عليه السلام.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول هفته ی
پاییزی تون زیبا☕️🍂🍃
روز پاییزے تون آکنده از
شادیهای بی پایان
نگاهتون خندان
دیوار دلتون بلند
اندیشه تون مثبت
رونق در کارتون
برکت تو سفره تون
عشق و مهربانی
مهمون خونه هاتون 🍂🍃
🔴داستان واقعی بارداری شب ازدواج همسرم😱
دوازده سالم بود زنش شدم ... با یه پدر معتاد و یه مادر بی کس و کار و هشت تا خواهر و برادر ازدواج با یه مرد سی ساله بیشتر بنفعم بود لاقل یه نونخور کمتر میشد😔
بعد چندسال زندگی کم کم عاشقش شدم...خیلی عاشق...جوریکه نفسم به نفسش بند شد.
اوایل همه چی خوب بود اما بعد از دوسال کم کم ورق زندگیم برگشت...کم کم تیکه ها شروع شد...کم کم پرسیدنا شروع شد... هی میپرسیدن خبری از نی نی نیست؟
همه چی خوب بود اما من باردار نمیشدم!
دوسال شد سه سال و چهار سال و پنج سال و شیش سال... زندگیم داشت تو سکوت محض میگذشت
9 سال بود از زندگیمون میگذشت و از بچه خبری نبود تااینکه مادرشوهرم با همکاری شوهرم دست بکار شدن برای راضی کردن من واسه همسر دوم و اوردن نوه😏
روزگارم سیاه شد هرشبم گریه بود به مادرم که زنگ زدم در کمال ناباوری با گریه گفت قبول کن از خونه بابای معتادت خیلی بهتره اونجا ...
فهمیدم خونه پدرمم جایی ندارم و بخودم اومدم دیدم دارم میرم خاستگاری واسه شوهرم
بعد از یه ماه خون گریه کردنام بلاخره شوهرم از یه خانم مطلقه خوشش اومد و قرار شد توافقی عروسی کنن و بعد از بچه دار شدن خانمه بره
دنیا رو سرم خراب بود حال خوبی نداشتم و مجبور بودم به تحمل
شب عروسیشون به خواست همسرم رفتم شهرستان خونه مادرم
درکمال ناباوری تاصبح استفراغ کردم ..اولش فکر کردن از اعصابمه ولی وقتی رفتیم بیمارستان با خبر حاملگیم صدای جیغ شادی تو کل بیمارستان پیچید!
همون شب به شوهرم اس دادم ...
خدا همیشه هست و به موقع تلنگرشو به ما آدمای کم صبر زندگیمون میزنه داری بابا میشی!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🦋💞💦💞🦋