eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.2هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
مرورگر گردو یک مرورگر ایرانی مبتنی بر کرومیوم هست که به شکل هوشمند تبلیغات سایتها در آن حذف شده است به طوری که در اینترنت مصرفی شما صرفه جویی می‌کند. علاوه براین موتور جستجوی پیش فرض آن روی gerdoo.me تنظیم شده است که یک فرا جستجوگر است و امکاناتی نظیر جستجوی قیمت دلار و سکه، نمایش تقویم جلالی و اوقات شرعی را به نتایج جستجوی گوگل اضافه کرده است. دریافت نسخه اندروید از بازار:👇🏻 https://cafebazaar.ir/app/me.gerdoo.browser دریافت نسخه اندروید از مایکت:👇🏻 https://myket.ir/app/me.gerdoo.browser اگه در رابطه با گردو بازخوردی داشتید لطفا از طریق @gerdoodotme در ایتا به ما پیام بدید.🌺
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آشنایی با معماران بانکداری ربوی؛ خانواده یهودی مدیچی (بخش دوم) ⭕️ ۳ اقدام اساسی این خانواده برای نابودی اقتصاد و فرهنگ و سیاست چندهزار ساله اروپا... ⚠️در واقع سیاست و فرهنگ و اقتصادی که امروز بر جهان حکمرانی می‌کند خواست یهود برای به بردگی کشیدن سایر ادیان و انسان‌هاست ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌈🌈🌈 🌈💧 💧داستان با عنوان : 💧قسمت اول داستان مردی که به زن شخصی خیانت کرده ولی با سرانجامی بس زشت روبرو می شود یه قاضی از خودش نقل می کند و می گوید آن اتفاق برای خودش روی داده است. پسر جوان در دانشگاه در بخش قضاوت درس می خواند و همسری داشت ، در یکی از روزها که به خانه بر می گردد حادثه ای دلخراش و پیش بینی نشده برایش روی می دهد . وی چنین تعریف می کند که مردی را در حال همبستر شدن با زنش در خانه خودش می بیند وقتی که آن حال را مشاهده می کند، ترس و وحشت همه وجودش را فرا می گیرد، مرد خلافکار داد می زند که به خدا قسم زنت مرا فریفته و زنش هم شروع به گریه و زاری می کند و با دست بر سر و روی خود می کوبد و اظهار پشیمانی می کند و می گوید: این مرد مرا وادار به زنا نموده است؟! پسر جوان به مرد می گوید : بلند شو خودت را جمع و جور کن و از اینجا برو ، خداوند گناهت را بپوشاند ، برو از جلوی چشمانم دور شو. جوان خشم و غضب خود را کنترل می کند و مرد را نمی کشد ؛ چون می داند که اگر چهار شاهد برای گفته هایش نداشته باشد در دادگاه ، به قصاص و یا حد اقل شلاق محکوم خواهد شد. برای همین این حق را ندارد و باید دادگاه رأی به این کار بدهد. مرد خیانتکار می گوید : به خدا قسم تقصیر زنت بود که مرا وادار به این کار نمود و گرنه من این کار را نمی کردم . جوان هم با غم و غصه فراوان می گوید برو، فقط برو و از جلو چشمانم دور شو. هنگامی که مرد خائن می خواهد از خانه بیرون برود نگاه معنی دار و ریشخندی موذیانه به همسر زن می کند ، این حرکت مرد آنقدر بر روی دل و روان آن جوان تأثیر می گذارد که بیش از پیش وی را می آزارد چون در دل خود آنطور فکر می کند که مرد خائن به او خندیده و وی را مسخره کرده… مرد جوان دوباره بر خود مسلط می شود و به مرد خائن می گوید: برای انتقام ظلمی که درحق من نموده ای فقط خدا بس است که مرا نگه دارد که او برای من بهترین پشتیبان است«حسبی الله و نعم الوکیل» و سپس پیش همسرش بر می گردد و می گوید : خودت را جمع و جور کن تا تو را به منزل پدرت برگردانم ، زود باش آماده شو که جلوی در منتظرت می مانم ، زن شروع به گریه و زاری می کند و می گوید : التماست می کنم این کار را نکن من خیلی پشیمانم، آن مرد خائن مرا فریفت و گرنه من هرگز این کار را نمی کردم و …. 💧ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
عجیب و پر ابهام🥶
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastana
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 🌈🌈🌈 🌈💧 💧داستان با عنوان : به هرحال پسر جوان سکوت می کند تا تمام حرف های زنش تمام شود بعد همانجا و فوراً وی را طلاق می دهد. و به زنش می گوید : خداوند گناهانت را بپوشاند، از خدا بترس که در هر حال شما را می بیند و تقوای خدا را پیشه کن، چون خداوند برای تقوا پیشگان دری باز می گذارد که خودش گناهکار نیز خیال نمی کند”و مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجعَلُ لَهُ مَخرَجَاً و هر كس از خدا پروا كند [خدا] براى او راه بيرون‏شدنى قرار مى‏دهد خطاب به به زنش می گوید : راستی آیا من لایق و شایسته تو نبودم که اینگونه به من خیانت نمودی؟!! و آن قدر عصبانی است که با دست بر سر و روی خود می کوبد … بهر حال مرد جوان زنش را به شهر و خانواده اش بر می گرداند و به خانواده اش می گوید : قسمت ما تا همینجا بوده که با هم زندگی کنیم بدون آنکه چیزی به خانواده همسرش از آن جریان بگوید، آنجا را ترک می کند. روزگار می گذرد و مرد جوان رشته قضاوت را در دانشگاه با درجه ممتازی تمام می کند و هیچ وقت به این فکر نمی کرد که روزی به شهر«جیزان» برگردد ؛ ولی گذشت زمان زیشخند موذیانه آن مرد خلافکار را از یاد وی نبرده است. مرد جوان همسری پاک و باتقوی دیگری را برای خود بر می گزیند و به شغل قضاوت در دادگاهی مشغول به کارمی شود . همسر جدیدش زنی فداکار و باناموس و خیلی دلسوز است و دارای چند فرزند می شوند ، زنش مرتب وی را در درس و کارهایش تشویق می کند چون با درجه بالای قبول شده است و وی را تشویق می کند که در دانشگاه به عنوان استاد به تدریس بپردازد و دست آخر ،مرد مدرک دکترای قضاوت را هم می گیرد و به قاضی بالای شهر ((جده)) وی را بر می گزینند. مردقاضی می گوید : در همه نمازهایم از خدا می خواستم که آن صحنه های بد و مسخره را از جلوی چشمانم دور کند، ولی هر کس را می دیدم که می خندید آن صحنه های دلخراش جلوی چشمم می آمد و مدام آن خنده مسخره مرد زناکار جلوی چشمانم بود و همیشه و در هر حال از شر شیطان لعین به خدا پناه می بردم. قاضی روزها به دادگاه می رود و پرونده های روی میزش را مطالعه می کند ، پرونده قتلی را بر میزش مشاهده می کند که باید زود به آن رسیدگی نماید و رای آن را صادر نماید و از قضا شخص متهم به قتل ، همان مردی است که با همسر قبلی او زنا کرده است.! جریان قتل آن مرد هم اینگونه بود که وقتی آن مرد به خانه بر می گردد مردی را با همسرش در بستر می بیند ؛ ولی نتوانسته بود خودش را کنترل کند و مرد را می کشد و همسرش هم فرار می کند و فامیل مرد مقتول هم از وی شکایت می کنند و قصاص وی را خواستار شده بودند برای همین با ذلت هر چه تمام جلوی قاضی پرونده زانو می زند! 💧ادامه دارد⬅️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈
عجیب و پر ابهام🥶
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 🌈🌈🌈 🌈💧 💧داستان با عنوان : #خیانت_ناموسی_و_بخشش #قسمت_دوم به هرحال پسر جوان سکوت می ک
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 🌈🌈🌈 🌈💧 💧داستان با عنوان : قاضی می پرسد : چت شده است و به چه جرمی تو را به اینجا آورده اند؟ آن مرد می گوید : قربان؛ اول به خدا پناه برده ام بعد به شما، به فریادم برس و نجاتم بده! قاضی : من چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟! جریان چیست؟! مرد: جناب قا ضی، یک روز وقتی به خانه بر گشتم، دیدم زنم با مردی در حال زناکردن است، من هم نتوانستم خود را کنترل کنم و وی را در جا کشتم. قاضی: اگر تا این درجه غیرتی هستی پس چرا زنت را نیز نکشتی؟ مرد : وقتی مرد را کشتم بی هوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. قاضی : چرا ولش نکردی و نگفتی : خداوند عیب هایت را بپوشاند؟! مرد : جناب قاضی آیا شما اگر با زنت زنا کنند به این گفته کفایت می کنی و راضی می شوی که شخص زناکار و خائن را رها کنی؟! قاضی : بله من راضی می شدم و فقط می گفتم “حسبی الله و نعم الوکیل” مرد می گوید : ظاهراً من این سخن را پیشتر از زبان شخص دیگری نیز شنیده ام!! قاضی که مرد قاتل را شناخته بود گفت: بله این سخن را از من و نه شخص دیگری شنیده ای، آن وقت که به من خیانت کردی و من در منزل نبودم و از فرصت استفاده کردی و زنم را فریفتی و وی را در باتلاق زنا فرو بردی!! آن خنده موذیانه خودت را یادت هست آن وقت که غم و غصه و کینه ، دلم را پاره پاره نمود؟ با این حال به تو گفتم: برو خداوند عیب هایت را بپوشاند ،خداوند برایم بس است و او بهترین پشتیبان من است حسبی الله و نعم الوکیل…؟! بله … خداوند به شما فرصت زیادی بخشید، ولی شما در گناهان خود فرو رفتی، بنابراین خداوند خواست که حق بندگانش را ازت بگیرد… سوگند به خدا تا وقتی زنده باشی آن صحنه ها را از یاد نخواهی برد.. قاضی برای مدتی ساکت شد؛ بعد از اندکی دوباره گفت : تو فکر می کنی من چه کاری می توانم برایت انجام دهم؟ اگر اقوام مقتول تو را نبخشند، من هیچ کاری از دستم ساخته نیست و باید حکم خدا و قصاص را بر تو جاری نمایم …!!!1)«حکم قصاص، در صورت نداشتن 4 شاهد معتبر از آن جریان» مرد مجرم که کاملاً شرمنده بود گفت : این را می دانم و اشکال ندارد بگذار قصاص بشوم و آن تاوان را پس بدهم ؛ ولی من حالا تنها یک چیز از تو می خواهم و التماست می کنم به خواسته ام جواب ردّ ندهید ! قاضی : چه می خواهی بگو ببینم از دستم ساخته است یا خیر؟ مرد مجرم : می خواهم تو مرا بابت آن کار زشت و ناپسندی که در حق تو و خانواده ات مرتکب شدم ، ببخشی و برایم از خدا طلب بخشش نمایی … چون من گناهکارم و خدا می داند آن حرف هایی که زن سابقت در مورد من به تو گفت همه راست بودند ؛ من وی را فریفتم و با زور وادارش به زنا کردم ؛ همه راه های شیطان را امتحان کردم تا وی را قانع و فریب دادم ، و وادار به این گناه کردم، این یک حقیقت و راستی است، ای کاش آنوقت همانجا من را می کشتی و نمی گذاشتی من این روز را ببینم!!! قاضی که متوجه شد زن سابقش بی گناه بوده و مرد جنایتکار نیز از کرده هایش نادم و پشیمان است خطاب به او گفت : برو ای مرد ، من از حق خود گذشتم، امیدوارم خدا در دنیا و قیامت تو را ببخشد !! هرچند قاضی از اطرافیان مرد مقتول خواست که قاتل را ببخشایند ؛ ولی آنها اصرار بر قصاص وی داشتند! قدر خدا این بود که این مرد با دستور و قلم آن قاضی پاک دامن که روزی توسط این مردک به او خیانت شده بود فرمان قصاصش صادر و کشته شود و بدین وسیله به سزای اعمال زشتش برسد! . در آخر این ضرب المثل مشهور را یادآور می شوم که هرکس به منظور کار بد از دیوار مردم بالا برود، مردم نیز از دیوارش بالا می روند. کسی که در خانه ی دیگران را بزند مردم نیز در خانه ی وی را خواهند زد. خداوند عاقبت همه ما را به خیر کند و آبرویمان را در دنیا و قیامت محفوظ نگه دارد. انشاالله 💧پایان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند 🌈💧 🌈💧💧 🌈🌈🌈🌈 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
💥تـــوجه از این عکس برای عکس پروفایل خود استفاده نکنید. یه عکسی پخش شده (عكس بالا)☝☝ و‌خیلی ها اون رو روی پروفایلاشون گذاشتن بدون اینکه حتی ذره ای به اون دقت کنند تو این عکس یه سوار رو نشون می‌ده سوار بر اسب سفید که یه پرچم قرمز تو دستش داره و یه کلاه خود،با پرهای سبز به سرش، که بلا تشبیه حضرت عباسه کمی اگه عکس رو زوم کنید می بینید که تمام لباس این سوار زره آهنین و مشکیه(نمادظلمت)حتی کفش هاش و پاهاش و عمامه به سر نداره و سر پنجه های دست و پاهم به صورت چنگال مانند دیده میشه درحالی که لباس اعراب اینطور نبوده زره آهنین به تن داشتن دستهاشون رو با دست بندها وساعدبندهای چرمین بستن و از همه واضح تر اینکه این سوار روی سینه اش حرف ((S)) لاتین به رنگ سفید روی زرهش هست و مثل عربها عمامه و لباس نداره، دوستان دقت کنید این یک حربه و مکر جدید دشمن برای توهین به مقدسات لطفا" نشر بدید و هر کی هم داره رو پروفایلش برداره اون اس انگلیسی مخفف satan هست که یکی ازفرقه های شیطان پرستیه و اون مرد سوار حضرت عباس نیست شیطان هست😱 نشر دهید اطلاع رسانی همگانی👆 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 ‍ شخصی از عالمی پرسید: برای عبادت کردن کدام روز بهتر است؟ عالم فرمود یک روز قبل از مرگ شخص حیران شد و گفت : ولی مرگ را هیچکس نمیداند! عالم فرمود، پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و عبادت کن شاید فردایی نباشد كُلُّ نَفْسٍ ذٰائِقَةُ اَلْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنٰا تُرْجَعُونَ ﴿57﴾ هر نفسى چشندهء مرگ است، آن گاه به سوى ما بازگردانیده خواهید شد. (57) عنکبوت 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨💔 💔✨💔 💔✨ ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: قسمت اول با سلام به دوستان داستان و پند از اینکه در کنار شما هستم خوشحالم😊 داستان واقعی که میخام براتون تعریف کنم از جایی شنیدم اصل داستان واقعی هست اما من بصورت یک داستان میخام برای شما بازگو کنم و امیدوارم خوشتون بیاد. ممنونم و سپاسگذار از مدیر گروه بخاطر زحمت و لطفش🌹🌹 زنگ تلفن تو گوشم پیچید با اولین بوق صدای شادش تو گوشی پیچید عللللللیییی. اروم گفتم جانم 😊 پریسا گفت من هنوز آماده نشدم.با خوشحالی گفت مهمانها الان میرسن لبخند زدم و گفتم خواستم احوالتو بپرسم ببینم داری چیکار میکنی. با صدای پر از شوق وشعف گفت الان خواستگارم میاد و من آماده نشدم. لبخندی زدم گفتم دوستش داری با جیغ فریاد زد علییی گفتم جانم باشه چشم کار نداری منم برم بکارم برسم و خندیدم. صدای مادر از پایین پله بلند شد علی جان مامان چیکار میکنی زود باش دیگه با گفتن چشم از پله ها پایین اومدم. پدرم لبخندی زد گفت تو میخواهی بری خواستگاری من رفتم گل خریدما حواست باشه و از سر خوشی خندید. اماده بودیم پس رفتیم و سوار ماشین شدیم تو راه مامانم گفت پادت نره شیرینی بخری چشمی زیر لب گفتم و بطرف بهترین شیرینی فروشی شهر رفتم. به در خونه که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و پدرم زنگ خونه آقای محمدی را فشار داد از پشت آیفون آقای محمدی گفت بفرمایید خوش آمدید. داخل که شدیم مامان دسته گل را بدستم داد و بطرف در وردی حرکت کردیم. با استقبال خوبی از طرف خانواده آقای محمدی رو به رو شدیم چشمم تو سالن دنبال پریسا بود و این کارم از چشم آقای محمدی دور نموند و لبخندی به لب آورد و به مبل اشاره کرد و گفت بفرمایید. وقتی پریسا اومد و به مامان و بابام سلام کرد و خوش آمدگفت نگاهامون با هم جفت شد وقتی دسته گل را بطرفش درازکردم اروم گفتم خیلی خوشگله عین خودت.و پریسا مهربون خندید و گل را با خودش به آشپزخونه برد و داخل ی گلدان بسیار زیبا گذاشت و روی میز قرار داد. خانواده آقای محمدی سه تا دختر داشتن که به ترتیب پرنیا.. پریسا وپریناز بودن که پرنیا ازدواج کرده بود و حالا پریسا و پریناز با مامان وباباش زندگی میکردن و حالا نوبت پریسا بود که همه وجود من بشه. از افکارم بیرون که اومدم پدر ومادرها مشغول صحبت بودن که آقای محمدی گفت پریسا جان بابا یه چایی میاری .پریسا چای را بهمه تعارف کرد و کنار مادرش نشست وبا نشستن پریسا انگار حرفها هم جدی تر شد ومن چشمم به چشم پریسا بود دختری با اندامی مناسب با موهای بلند و لباس خوش فرمش که یک کت و شلوار قرمز رنگ جذاب پوشیده بود ودلبر ی میکرد با متانتش. بابا صدام زد علی! وقتی برگشتم رو به پدرم. پدر لبخندی زد و گفت نمیخای با پریسا جان صحبتی داشته باشی☺️ با لبخندی از شرم گفتم هر چی شما بگی. آقای محمدی به پریسا اشاره کرد و پریسا آرام و متین گفت بفرمایید وبه طرف پله ها اشاره کرد. وقتی به اتاقش پا گذاشتم جذب چیدمان زیبا و دخترونش شدم و روی صندلی کامپیوترش نشستم. خودش هم لبه تخت نشست .آروم لب زدم اگه کنار بمونی قول میدم خوشبختت کنم. با چشمانش زیبا وجذابش فقط نگاهم کردوگفت باورت دارم. گفت دوست دارم در کنارت بمونم و کنارم بمونی تا ابد لبخند زدم قول میدم☺️ وقتی که هر دو از پله ها پایین می رفتیم بابا وقتی لبخند رو لباهمون را دید گفت خیلی مباررررررکه🌹 روی مبل که نشستم آقای محمدی به پریسا اشاره کرد پریسا بابا شیرینی یادت نره. پریسا با لبخند ظرف شیرینی را جلوی همه گرفت و وقتی به مادرم شیرینی تعارف کرد مامانم بلند شد روی پریسا را بوسید و یک جعبه بسیار زیبا از کیفش در آورد و انگشتری که داخلش بود را بیرون آورد بدست ظریف پریسا نشوند برق نگاه چشمانش را دیدم ومن هم از خوشحالی پریسا لبخند زدم در همین موقع پدرم به آقای محمدی گفت اگه اجازه بدین بینشون ی صیغه محرمیت خونده بشه که تو این مدت راحت تر برن برای خرید و بقیه کاراها. وتا انشالله یکماه دیگه که مبعثه جشن این دوتا جوونم باشه که بسلامتی در کنار هم زندگی جدیدی آغاز کنن. ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 💔✨ 💔✨💔.📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨💔 💔✨💔 💔✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_1 قسمت اول با
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: قسمت دوم آقای محمدی نگاهی به خانمش کرد و وقتی لبخند رضایت همسرشو دید موافقت کرد. بابام گفت پس قرارمون باشه برای صبح که با هم بریم محضر. پدرم وقتی رضایت آقای محمدی را دید لبخند زنان از روی مبل بلند شد و با تشکر از پذیرایشون خدا حافظی کرد ومن ومادرم هم از مبل بلند شدیم. مادرم روی پریسا را بوسید و گفت مواظب دخترم باشین. لبخند زنان صورتشو بوسید و صدای تعارفها در هم پیچید.و امامن محو لبخند ی بودم که روی لبهای خوش فرمه پریسا نشسته بود وقتی نگاه خیریه من را دید اروم سرشو رو پایین انداخت چقدر دوست داشتنی شده بود😍😍 وقتی سوار ماشین شدیم گوشیم زنگ خورد خواهرم بود با خستگی اما خوشحال گفت خوب آقا دوماد شیری یا روباه😂منم گفتم داداشت همیشه شیره . پسرت چطوره گفت خدا را شکر تبش پایین اومده کاش حالش خوب بود منم اومده بودم. در همین حین مادرم گوشیو ازم گرفت و شروع کرد به احوالپرسی و من در حین رانندگی به حرفهای مادرم گوش میدادم. به خونه که رسیدم به مامان و بابا شببخیر گفتم و رفتم تو اتاق خودم.به پریسا پیام دادم عروس خانم امشب خوش گذشت طولی نکشید که جواب را دریافت کردم ممنون انگشترت عالی بود.با تمام احساسم نوشتم دوست دارم❤️ پریسا هم با قلبی قرمز جوابمو داد. چون دیر وقت بود گفتم برو بخواب صبح سر حال باشی عروس خانم چشمی گفت و من با دنیایی از افکار شیرین بخواب رفتم. صبح قرار بود خانواده دم در محضر همو ببینن صبرم زیاد طول نکشید ماشین آقای محمدی نزدیک ما ایستاد پریسا که از ماشین پیاده شد محوی تماشایش شدم . کت و شلوار سفید و خوش دوختی پوشیده بود با کفشهای پاشنه بلندی که بلندی قدش را بیشتر کرده بود همراه با شال سفید و یک آرایش کامل اما ملایم که زیبایشو چندین برابر میکرد.بعد از احوالپرسیهای معمول و شیطنتهای خواهرهایمان به داخل محضر رفتیم.از محضر که بیرون امدیم همه بهمون تبریک میگفتن و آرزوی خوشبختی برامون کردن. مادر پریسا اومد کنارم دستشو پشت سرم گذاشت و پایین آورد و پیشونیمو بوسید گفت پسرم خوشبخت بشی انشالله دخترمو بدست سپردم گفتم عین چشمام از ش مواظبت میکنم پریسا با لبخند جلو اومد رو به مامانش گفت مامان پس من چی مامانشم با لبخند روی دخترش بوسید و گفت خوشبخت بشین نازنینم.رو به پدر و مادرامون گفتم اگه اجازه بدین منو پریسا با هم بر میگردیم اما کمی دیرتر.درماشینو باز کردم رو به پریسا گفتم پری دریایی من بفرما پریسا هم با لبخندی شیرینش سوار شد. در ماشینو بست ومن هم ماشینو روشن کردم وراه افتادیم پریسا گفت کجا میریم؟گفتم متوجه میشی یکم صبر کن😉 خیلی طول نکشید که به در آپارتمان خودم رسیدیم پیاده شدیم و سوار آسانسور شدیم و پریسا با بهت گفت اینجا کجاس که کلید آپارتمانو نشونش دادم ی چشمکی زد و با لبخند گفت خونه مجردی😉 خندیدم گفتم اینجا آپارتمان ماست. وقتی وارد شدیم با ذوق شروع کرد به دیدن اتاق خواب و حمام و دستشویی و آشپزخونه. اروم گفت خیلی قشنگه بطرفم اومد و گفت سلیقت بی نظیره وشروع کرد به تو ضیح اینکه چیدمان خونه چطوری باشه قشنگه و من محونماشایش شدم😍 وقتی بخونه رسیدم صدای آهنگ زیاد بود شور و حالی بر پا بود با امدن ما مادرم اسپند دود کرد و خواهرامون به پایکوبی مشغول شدن و ما را هم دعوت به رقص کردن بعد شام که اقای محمدی قصد رفتن کردن، من گفتم پریسا را من میرسونم سوار ماشین که شدیم پریسا نگاهی طولانی کرد و گفت دلم برات تنگ میشه. چشمکی براش فرستادم و گفتم صبح میام دنبالت بریم خرید وقتی رسیدیم دم خونشون نگاهم بی تاب چشم هایش شد لبخندی زد و بوسه ی کوتاه مهمانم کرد شب بخیر گفت و پیاده شد و برام دستی تکون داد و زنگ زد منم براش بوسی فرستادم اونم با تمام احساسش جوابمو داد و رفت توی خونه. رسیدم خونه براش پیام دادم بوست چقد شیرین بود... ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔
🔶🔸🔸🔸🔸 در نيويورك، در ضيافت شامى كه به منظور جمع‌آورى كمك مالى براى مدرسه‌اى مربوط به بچه‌هاى داراى ناتوانى ذهنى بود، پدر يكى از بچه‌ها نطقى كرد كه هرگز براى شنوندگان آن فراموش نمى‌شود. او با گريه گفت: «كمال، در بچه من «شايا» كجاست؟ هر چيزى كه خداوند مى‌آفريند كامل است، اما بچه من نمى‌تواند چيزهايى را بفهمد كه بقيه بچه‌ها مى‌توانند. بچه من نمى‌تواند چهره‌ها و چيزهايى را كه ديده، مثل بقيه بچه‌ها به ياد بياورد. كمال خدا در مورد شايا كجاست؟» افرادى كه در جمع بودند، با شنيدن اين جملات، شوكه و اندوهگين شدند... پدر شايا ادامه داد: «به اعتقاد من، هنگامى كه خدا بچه‌اى شبيه شايا را به دنيا مى‌آورد، كمال آن بچه را در روشى مى‌گذارد كه ديگران با او رفتار مى‌كنند.» و سپس داستان زير را درباره شايا تعريف كرد: «يك روز كه شايا و من در پارك قدم مى‌زديم، تعدادى بچه را ديديم كه بيسبال بازى مى‌كردند. شايا پرسيد: بابا، به نظرت اونا منو بازى مى‌دن...؟ من مى‌دانستم كه پسرم بازى بلد نيست و احتمالا بچه‌ها او را توى تيمشان نمى‌خواهند؛ اما فهميدم كه اگر پسرم براى بازى پذيرفته شود، حس يكى بودن با آن بچه‌ها مى‌كند. پس به يكى از بچه‌ها نزديك شدم و پرسيدم كه آيا شايا مى‌تواند بازى كند؟! آن بچه به هم‌تيمى‌هايش نگاه كرد تا نظر آنها را بخواهد، ولى جوابى نگرفت و خودش گفت: ما 6امتياز عقب هستيم و بازى در رآند 9 است. فكر مى‌كنم اون بتونه در تيم ما باشه. در نهايت تعجب، چوب بيسبال را به شايا دادند! همه مى‌دانستند كه اين غيرممكن است؛ زيرا شايا حتى بلد نيست كه چطور چوب را بگيرد! اما همين كه شايا براى زدن ضربه رفت، توپ‌گير چند قدمى نزديك شد تا توپ را خيلى آرام بندازد كه شايا حداقل بتواند ضربه آرامى به آن بزند. اوّلين توپى كه پرتاب شد، شايا ناشيانه زد و از دست داد! يكى از هم‌تيمى‌هاى شايا نزديك شد و دوتايى چوب را گرفتند و روبه‌روى پرتاب‌كن ايستادند. توپ‌گير دوباره چند قدمى جلو آمد و آرام توپ را انداخت. شايا و هم‌ تيميش، ضربه آرامى زدند و توپ نزديك توپ‌گير افتاد؛ توپ‌گير، توپ را برداشت و مى‌توانست به اوّلين نفر تيمش بدهد و شايا بايد بيرون مى‌رفت و بازى تمام مى‌شد. اما به جاى اين كار، او توپ را جايى دور از نفر اوّل تيمش انداخت و همه داد زدند: شايا، برو به خط اوّل، برو به خط اوّل!!! تا به حال شايا به خط اوّل ندويده بود! شايا هيجان‌زده و با شوق، خط عرضى را با شتاب دويد. وقتى كه شايا به خط اوّل رسيد، بازيكنى كه آنجا بود مى‌توانست توپ را جايى پرتاب كند كه امتياز بگيرد و شايا از زمين بيرون برود، ولى فهميد كه چرا توپ‌گير، توپ را آنجا انداخته است. توپ را بلند، آن‌طرف خط سوم پرت كرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2! شايا به سمت خط دوم دويد. در اين هنگام بقيه بچه‌ها در خط خانه هيجان‌زده و مشتاق، حلقه زده بودند... همين كه شايا به خط دوم رسيد، همه داد زدند: برو به 3!!! وقتى به 3 رسيد، افراد هر دو تيم دنبالش دويدند و فرياد زدند: شايا، برو به خط خانه...! شايا به خط خانه دويد و همه 18 بازيكن، شايا را مثل يك قهرمان روى دوش‌شان گرفتند مانند اينكه او يك ضربه خيلى عالى زده و كل تيم برنده شده باشد...» پدر شايا در حالى كه اشك در چشمانش بود، گفت: «آن 18 پسر به كمال رسيدند.» اين داستان را تعميم بدهيم به خودمان و همه كسانى كه با آنها زندگى مى‌كنيم. هيچ‌كدام ما كامل نيستيم و جايى از وجودمان ناتوانى‌هايى داريم، اطرافيان ما هم همين‌طورند. بياييد با آرامش، از ناتوانى‌هاى اطرافيانمان بگذريم و همديگر را به خاطر نقص‌هايمان خُرد نكنيم؛ بلكه با عشق، هم خودمان را به سمت بزرگى و كمال ببريم و هم اطرافيانمان را. «آسمان فرصت پرواز بلندیست قصه اين است چه اندازه كبوتر باشى.» تا هنگامى كه انسان كليه ی موجودات زنده را در دايره مهربانی و شفقت خود وارد نكند، به آرامش حقيقى نخواهد رسید. مردم را آزار نده، مهربان باش تا به کمال واقعی برسی❤️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_2 قسمت دوم آقای
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: قسمت سوم بلافاصله با لبخندی جوابمو داد براش یک آهنگ آرامبشبخش فرستادم و گفت بخواب عزیز دلم صبح میام دنبالت موش موشکم تشکر کرد و با هزاران آروزی شیرین بخواب رفتم. روزهای شادمون شادتر شده بود هر روز در کنار هم مشغول خرید و تدارک عروسی بودیم از خرید حلقه گرفته تا رزرو سالن و سفارش کیک و میوه . دیگه تقریبا همه کارها اوکی شده بودن وهر روز نزدیکتر میشدیم به روز یکی شدنمون . یکروز بهم گفت علی جونم به چشماش با عشق نگاه کردم گفتم جانم گفت خریدن کردنم خستگی دارها☺️ دست مهربونشو تو دستم گرفتم گفتم دو روز تا عروسیمون مونده فردا را میخام سوپرایزت کنم با خوشحالی دستشو بهم کوبید بالا پرید و گفت آخ جون سوپرایز .بهم بگو چیه شیطون تو چشماش نگا کردم گفتم نوچ . پریسا گفت برام چیز جدید میخای بخری .ابروهامو بالا بردم گفتم نوچ 😂 بطرف خودم کشیدمش و در آغوشم جای گرفت. نوازشش کردم و زمزمه کردم میخام فردا بهترین روز زندگیت باشه .منو بوسید خودشو لوس کرد و گفت نمیشه بگی میخوای چکار کنی؟ شیطون خندیدم به لبهاش زل زدم و گفتم نوچ😂 باهم به آپارتمان خودمون رفتیم شام رو که خوردیم پریسا گفت من امروز خسته شدم میشه برم بخوابم خندیدم گفتم بدون من نه ...روی تخت تو آغوشش گرفتم و بخواب رفت...صبح که از خواب بیدار شدیم بعد از صبحانه قرار شد بریم پیاده رویی تو پارک محلمون پریسا گفت علی دلم میخاد برم تاب بازی بیا منو تاب بده لبخند زدم گفتم امروز روزه توعه هر چی تو بگی سوار تاب شد وکلی تاب و سرسره بازی کرد و خسته از بازیهای کودکانه گفت من بستنی میخام وبعدشم بریم سینما خلاصه تا شب هر چی خواست همون شد وشام را هم به سلیقه پریسا سفارش دادیم و بعد از بیرون اومدن از رستوران سوار ماشین شدیم سوار که شد دستمو گرفت امروز روز خیلی خوبی بود ممنونم 😍 بوسه ای به سرش زدم و گفتم امروز روز توبود عزیزم .حرکت کردم سمت خونه که گفت میشه امشب برم پیش مامانم باشم با اینکه دلم نمیخاست ازش جدا بشم قبول کردم و بطرف خونشون حر کت کردم. وقتی رسیدیم بطرف برگشت گفت دلم برات تنگ میشه تا صبح. لبخند زدم گفتم منم همینطور . بوسه ایی بر لبش نشاندم و گفتم مواظب خودت باش صبح میام دنبالت بریم آریشگاه. پر از شادی گفت چشششم تا صبح. بوسی برایش فرستادم گفتم تا صبح. صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم نمیدونم چرا احساس کردم زنگ تلفن نسبت به قبل فرق کرده وانگار غمی توی صداش داره. گوشی را برداشتم گفتم جانم پریجان اما صدای پریناز بود با صدای ترسیده و غمگینی گفت سلام علی آقا و زد زیر گریه با فریاد گفتم چیشده گفت بابا پریسا را برد بیمارستان حالش بد شده بود . گفت به شما بگم بیای. ادرس بیمارستان داد و من نفهمیدم چطور آماده شدم و با تمام سرعت خودمو به بیمارستان رسوندم وقتی وارد بخش اورژانس شدم آقای محمدی را دیدم که داشت با دکتر صحبت میکرد. من از پشت به دکتر نزدیک شدم که دکتر با ناراحتی گفت متاسفم دخترتون ایست قلبی کرده بهتون تسلیت میگم. با تمام توانم خودمو به تخت پریسا رسوندم و دیدم آرام چشمهایش را بسته با تمام توان فریاد زدم پریسا جانم بیدار شو😔.... وقتی چشماهایم را باز کردم بوی الکل توی فضا پر بود کمی فکر کردم تا یادم افتاد که بیمارستانم . پدرم بالای سرم بود گفتم چیشده با صدای غمگینش گفت پسر ترسوندی مارو. گفتم چیشده از اثرات زیاد آرامشبخشها انگا چیزی یادم نمی اومد. ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔
🔶🔸🔸🔸🔸 📌داستانی زیبا این داستان زندگی دو زوج جوان است که برای ما ثابت می کند که جمال و زیبای ظاهری در زندگی زناشویی چندان مهم نیستند، بلکه مهترین چیز عبارتند: ❤️ دوست داشتن.... 💜 تفاهم .... 💙 محبت ... 💚 رحمت .... داستان از این قرار است. این زن که صاحب داستان است، حکایت می کند، و می گوید: با مردی ازدواج کردم که قبلا از بد شکلی و بد ریختی او شنیده بودم، ولی هیچ وقت تصورنمی کردم که به این شکلی باشد که در شب زفافم دیده بودم . در آن شب تا نگاهم به چهره اش افتاد نتوانستم طاقت بیاورم، و جلویش غش کرده و بر زمین افتادم!! همسرم با سرعت به دنبال آب رفت تا آن را بر من بپاشاند، با سردی آب روح به بدنم باز گشت، ولی خودم را به خواب زدم تا اینکه صبح شد!! و در صبحگاه چشمانم از ترس چهره ی بد ریختش از او می برمی گرداندم، ولی او گمان می کرد که هنوز در شرم و حیا هستم. چند روزی گذشت ... و آن قلب زیبایی که پشت آن چهرۀ زشت نهفته بود هویدا شد، قلبی پاک و صاف، ضربانش با احساس و محبت می طپید. زیبا با من معاشرت می کرد و احساساتم را رعایت می کرد. بر کوتاهی های من در حقش، و بر سستی هایم صبر می کرد و دو چندان به من عطوفت می کرد و او بهترین یاورم در امور دنیا و آخرتم بود. در کارهای خانه مرا یاری می نمود و در هنگام بیماری از من پرستاری می کرد، هیچ سخنی از او نمی شنیدم مگر اینکه از آن لذت می بردم و چیزی از او نمی دیدم مگر اینکه مرا خوشحال می کرد. با وجودی که از نظر مالی تنگدست بود، ولی من با او احساس خوشبختی و راحتی می کردم، این سبب شد تا خانۀ متواضع ما با لطافت اخلاق او و معاشرت زیبایش به قصری شکوهمند تبدیل شد، که سعادت و خوشبختی در فضای آن انتشار یافته، و بوی آرامش و نشاط در آن به مشام برسد. او در قلبم جای گرفته بود، مثل اینکه مالک قلبم شده ، فکر و ذهنم به او مشغول بود، طاقت دوری از او را نداشتم و او نیز طاقت دوری از من را نداشت، هنگامی که لحظه جدایی فرا رسید، که نوشتنش قبل از من بود، و اجلش بدون من، با فراقش بسیار دردمند شدم، با مرگش دردی شدید احساس کردم که حواسم را از بین برده، و بی هوش شدم همان طور که بار اول با دیدنش بی هوش گشتم، ولی این بار کسی مانند بار اول با سرعت به طرف آب نرفت، همان طور که او رفته بود... همسر این مرد بعد از مرگ شوهرش بیشتر از سه روز نگذشت که او نیز به شوهرش ملحق شد، و دار فانی را وداع گفت. ❣خوشبختی در اخلاق زیبا نهفته است، اگر چه ظاهر او زیبا نباشد، و ثروتمند نباشد، چه بسا از زنانی که با مردان ثروتمند و نسب دار، و اهل پست و مقام ازدواج کردند، ولی به خوشبختی نرسیدند، پس چرخاننده زندگی زناشویی اخلاق زیبا و دلربا است.❣ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk