eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.1هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 اگر رویدادی که الان اتفاق می‌افتد و ما را ناراحت می‌کند را نبخشیم چه می‌شود؟ این خشم یا انرژی منفی نوسان می‌کند و می‌چسبد به انرژی منفی‌ای که در گذشته در ما جاگیر شده از بین نمی‌رود، نوسان می‌کند با آن فرکانس، یا انرژی مشابه خودش را پیدا می‌کند و به آن اضافه می‌شود بنابراین انرژی منفی شروع می‌کند به زندگی کردن در ما که به آن نقش درد یا تندیسِ درد می‌گوییم. تندیسِ درد چیست؟ تندیسِ درد یک میدان انرژی منفی است که می‌خواهد زنده بماند. خوراکش رنج کشیدن است و معمولا خاموش است. وقتی خشمگین می‌شویم یا می‌رنجیم این درد را بیدار کرده تغذیه می‌کنیم و وقتی سیر شد دوباره می‌خوابد ولی تا آن را نبخشیم و به صلح و عشق نرسانیم از بین نمی‌رود. شاید تنها راه رویارویی با این انرژی منفی حضور در لحظه‌ی حال باشد، حضور آگاهانه ما یعنی نور وجود ما هستی ما. در این لحظه که ذهن کاملا آرام است، اگر انرژی روی دردهای گذشته ما بیافتد می‌تواند آن‌ها را ذوب کند، درست مثل تاریکی است که روشنایی آن را از بین می‌برد. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 داستان کوتاه مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته ڪرده است... بگو چه ڪنم؟ عالم گفت: با او بساز. گفت: نمی‌توانم.! عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت: بلی. گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را می‌زنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. آیا او را نصیحت میڪنی؟ گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و ... گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟! گفت: نه. گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪرده‌ای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نڪرده‌ای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!! "در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشه‌گیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ... "پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست." 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌷🌷🌷
کاترین! هیچ وقت تسلیم نشو... خیلی چیزها رو در درونت داری و نجیب ترینشون، احساس خوشبختیه..! فقط منتظر مردی نباش که باهات کنار بیاد، این اشتباهیه که خیلی از زن ها دچارش میشن. تو خودت خوشبختی رو پیدا کن. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن ، یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟ گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه ... وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟ گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه ... بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد ؛ یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟ گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه ... یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
در زندگى كسانى هستند كه مثل كتاب‌ها حرف مى‌زنند، اين افراد تصور مى‌كنند براى اين‌كه ديگران به حرف‌هايشان گوش دهند بايد لحنى جدى به كار ببرند؛ با صدايى وحى مانند حرف بزنند، از اين آدم‌ها بايد دورى كرد. بيشتر از يک دقيقه نمی توان مؤدبانه به حرف‌هايشان گوش داد... حتی وقتى از حقيقت حرف مى‌زنند حقيقت را با آنچه مى‌گويند مى‌كشند. ولى، شگفت‌آورترين شگفتی‌ها برخورد اين‌جا و آنجا با آدم‌هايى است كه بلدند، مثل كتاب‌ها ساكت بمانند... آدم از نشست‌و‌ برخاست با اين افراد خسته نمى‌شود؛ چنان خودمانى‌اند كه انگار آدم با خودش تنهاست: رها، آرام و دستخوش سكوتى كه حقيقت همه‌چيز است. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
"اندر حکایت شکر و ناشکریهای ما آدم ها" پیرمرد تهیدستی "زندگی" را در فقر و تنگدستی میگذراند، و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت. از "قضا" یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقانی مقداری "گندم" در دامن لباسش ریخت. پیرمرد "خوشحال" شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!! در همان حال با "پروردگار" از مشکلات خود سخن می گفت، و برای گشایش آنها "فرج" می طلبید و تکرار میکرد؛ "ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.." پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش "باز" شد، و تمامی گندمها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به "خدا" کرد و گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟ آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟ پیرمرد بسیار ناراحت نشست، تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از "طلا" ریخته اند... "تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه" 👤مولانا 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
من آدم حساسی نيستم ؛ وقتی خانه‌ی والدينم را ترک كردم گريه نكردم ، وقتی گربه‌ام مرد گريه نكردم ، وقتی در ناسا كار پيدا كردم گريه نكردم و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گريه نكردم !! اما وقتی از روی ماه به زمين نگاه كردم بغضم گرفت با ترديد با پرچمی كه بنا بود روی ماه نصب كنم بازی می‌کردم از آن فاصله رنگ و نژاد و مليتی نبود ما بوديم و یک خانه ‌ی گرد آبی ، با خودم گفتم انسانها برای چه میجنگند ؟! انگشت شصتم را به سمت زمین گرفتم و کره زمین با آن عظمت پشت انگشت شصتم پنهان شد و من با تمام وجود اشک ریختم ...!! ( فضانورد ) 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فامیل دور؛ تو جیب جا میشه؟؟ آقای مجری؛آره فامیل دور؛برج میلاده؟ آقای مجری ؛برج میلاد تو جیب جا میشه بنظرت؟ فامیل دور؛ دوستان مملکتو کردن تو جیبشون برج میلاد که چیزی نیست! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
روزی ﻫﻤﺴﺮ پادشاه ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ . ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ . ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ! ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!.. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪﯼ ﺁﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ . ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ ! ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ تو ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽﺧﺮﯼ !!! ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!... ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ رضای خدا باشد نه برای معامله با خدا…!( بهلول ) 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـــلام 🕊❄️ صبح زیباتون بخیر یکشنبه 19 دی 🕊❄️ زمستونی شما سرشـار از مهربانی و اتفاقای 🕊❄️ خـوب و دلنشین امـیدوارم تنتون سـالم 🕊❄️ زندگی تون پـر بـرکت و شـادی مهمون همیشگیِ🕊❄️ دلهـای مـهربـونتون باشـه 🕊❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*ماست فروشی در روستا که گاو هایش از علوفه های مجانی خدا تغذیه میکنن ، ماستش را به بهانه دلار گران میکند ..!* . *باغداری که درختانش در کشور خودمان با آبهای مجانی چشمه ها تولید شده اند میوه هایش را گران میکند..!* . *برنج فروشی که برنجش را در سرزمین خودمان تولید کرده جنسش را گران میکند..* *پزشکی که با پول این مردم تخصص گرفته، ویزیت و خدماتش را چند برابر میکند..* . *این دلار نیست که گران شده این وجدان و انسانیت است که ارزاان شده .‌!* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk