فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان مهربان❤️
صبح جمعه تون بخیر
وچای زندگیتون
گرم از عشق ومحبت🍃
لبخندشیرین روی لباتون
شادی توی دلهاتون
آرامش توی قلبهاتون
و الله یار و یاورتان❤️
پادشاهی پس از این که بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت:
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد. شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
«شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🎈اگه نی نی داری بیا اینجا😍
🎈تغذیه #بارداری و #شیردهی
🎈 #تعیین_جنسیت
🎈 #غذاهای_کمکی نوزاد
🎈 از شیر گرفتن🍼
🎈از پوشک گرفتن 🚽
🎈 #برنامه_غذایی نی نی 📜
👇👇
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
نابینا به ماه گفت: دوستت دارم. ماه گفت: چطور؟ تو که مرا نمیبینی! نابینا گفت: چون نمیبینمت، دوستت دارم. ماه گفت: مگر میشود؟ نابینا گفت: اگر میدیدمت، عاشق زیباییت میشدم، ولی حالا که نمیبینمت، عاشق خودت هستم.
عاشق تنها زیبایی صورت را میبیند، و عاقل زیبایی سیرت را، و عارف هردو را …
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
حكايت:
خداوند روزی به موسی گفت:
برو بدترين بنده مرا بياور ..
موسی رفت يكی از گناهكارهای درجه يك را پيدا كرد و وقتی ميخواست با خود ببرد، گفت نكند يك موقع اين آدم توبه كرده باشد و من فكر كنم كه اين بنده ی گناهكار مي باشد،
رهايش كرد.
رفت دزدی را گرفت تا ببرد نزد خود گفت ..
نكند اين بنده خاص خدا باشد و
توبه كرده و خدا او را بخشيده باشد رهایش كرد.
هر كسی را میگرفت با چنين فرضيات و داوريهائی آزادش مینمود؛
آخر دست خالی پيش خدا رفت.
خدا گفت:
ای موسی دست خالی آمدی؟
موسی گفت:
هرچه گشتم بدتر از خودم پيدا نكردم ..
خدا گفت:
ای موسی هرآئينه اگر غير از اين كرده بودی ، از پيغمبري عزل ميشدي
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان زنده گی خیلی
ماانسانها
که ازش غافل هستیم
این کلیپ راگوش کنید
بعدا متوجه میشوید:
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#قضاوت_ممنوع
ازت خبرےنيست! هنوز بچه دار نشدے؟
از فلاني خبر ندارے؟ شنيده ام از همسرش جدا شده!
◆✍️واے از اين همه
سرك ڪشيدن در زندگي ديگران ...
همه ما عيب و ايراد داريم، همه ما در زندگيمان رازهايي داريم ڪه نمي خواهيم ڪسي از آن سر در بياورد.
◇✍️اما نمي دانم چرا بعضي ها اصرار دارند در زندگي ديگران ڪنجڪاوےڪنند
حالا همینها چنان دو دستي زندگيشان را چسبيده اند .ڪه هيچڪس نميفهمد در زندگيشان چه مي گذرد.
◆✍️خلاصه اينڪه ما براے خودمان زندگي مي ڪنيم نه براے حرف مردم، مگر چقدر ديگر زنده هستيم ڪه هر لحظه نگران حرف مردم باشيم، آنها در مورد همه چيز حرف مي زنند از چي پوشيدن بگير تا چه رفتارے ڪردن.
◇✍️پيشنهاد من : براے ٤٠ روز، براے خودمان زندگي ڪنيم، ڪسي را قضاوت نڪنيم، از ڪسي سوال هاے شخصي نپرسيم،به ما چه ڪه مردم چه مي پوشند يا چه مي ڪنند، آن وقت ببينيد چقدر انرژےمثبت وارد زندگيتان مي شود.
"ما بايد بتوانيم در مقابل فشار هاے رواني اجتماع جا خالي بدهيم تا در آرامش زندگي کنیم...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#طریق دعوت کردن یک انسان وحرف زدن با آن
یک شخصی بنام
عبدالله که شخص پرتلاشی بود، اما در برخی مهارتها نقص داشت.
روزی جهت ادای نماز ظهر از خانهاش بیرون آمد. محبت و علاقه نماز، او را بیرون آورده و تعظیم و احترام دین وی را تحریک کرده بود، گامهایش را با شتاب زیاد برمیداشت تا مبادا قبل از رسیدن او به مسجد نماز اقامه شود.
در مسیر راهش درخت نخلی وجود داشت که بالای آن شخصی با لباس کار مشغول اصلاح درخت خرما بود. عبدالله از این شخص که نسبت به نماز بیتوجه بود، شگفتزده شد! انگار اذان را نشنیده و در انتظار اقامه نماز نیست! لذا از روی خشم فریاد زد: بیا پایین وقت نماز است. آن فرد در کمال خونسردی جواب داد: خب، باشه.
باز عبدالله افزود: عجله کن ای خر! نمازت را بخوان!
آن مرد فریاد زد: من خرم! سپس شاخهای از آن درخت برید و پایین آمد تا سر عبدالله را با آن بشکند. عبدالله چهرهاش را با گوشه عبایش پوشاند تا آن مرد او را نشناسد و دوان دوان به طرف مسجد فرار کرد. آن شخص خشمگین از نخل پایین آمد و به خانهاش رفت و نمازش را خواند و اندکی آرام شد. دوباره به سوی نخلش رفت تا باقیمانده کارش را تکمیل نماید. وقت نماز عصر داخل شد و عبدالله دوباره به طرف مسجد رفت و از کنار نخل که گذشت باز آن شخص را بر بالای آن درخت دید. این بار روش تعامل خویش را عوض نمود. گفت: السلام علیکم. حال شما چطور است؟ آن شخص گفت: «الحمد لله خوبم». عبدالله گفت: «مژده بده» محصول امسال چگونه است؟
وی گفت: الحمد لله، عبدالله افزود: خداوند تو را موفق بدارد و در روزیت برکت عنایت فرماید و تو را از پاداش کار و زحمتی که برای فرزندانت میکشی محروم نسازد، آن مرد با این دعا شادمان شد و آمین گفت. و خدا را سپاس گفت، باز عبدالله ادامه داد، خداوند تو را سالم نگه دارد، شاید بر اثر شدت مشغولیت متوجه اذان عصر نشدهای! اذان عصر گفته شده است و وقت اقامه نماز فرا رسیده است. ممکن است پایین بیایی تا اندکی استراحت کنی و نماز را با جماعت ادا کنی، و بعد از نماز، کارت را به پایان برسانی. آن شخص گفت: إن شاء الله، إن شاء الله و کم کم با نرمی پایین آمد، سپس به سوی عبدالله رفت و با محبت و از صمیم قلب با او مصافحه نمود و گفت: من از شما با این اخلاق زیبا سپاسگزاری میکنم، اما کسی که وقت ظهر از کنار من گذشت، کاش او را میدیدم تا به او نشان میدادم که خر چه کسی است!
نتیجهگیری
«شیوه برخورد و مهارتهای تو در برخورد با دیگران، روش برخورد مردم را با تو تعیین مینماید».
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
از خروس هم رو میگیره !!
مردی به دکان مرغ فروشی رفت و خروسی به دو قران خرید. خروس را به منزل برد. زنش از او پرسید این چیست آورده ای؟
گفت خروس است. زن فورا رویش را پوشاند و گفت اگر غیرت داشتی خروس به خانه نمی آوردی. من در خانه ای که به غیر از تو نر دیگری باشد زندگی نمیکنم، یا جای من است یا جای این خروس.
مرد از گفته زنش خوشحال شد و شکر خدا بجا آورد که زن با عفتی نصیبش شده است.
پس خروس را برداشته به دکان مرغ فروشی رفت و گفت خروست را پس بگیر. دکاندار گفت برای چه؟ گفت نمیخواهم.
دکاندار گفت تا علتش را نگوئی پس نمیگیرم. مرد گفت زنم مومنه است و خروس را نامحرم میداند و از او رو میگیرد.
دکاندار فورا دو قران او را داد و خروس را پس گرفت و گفت:
عمو خوش دلت، نمیدونی بدون که زنت زن بد عملی است و اگر عفت داشت اینطور به گزافه سخن نمیگفت از خروس رو نمیگرفت...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روز، چشم باز می کنی و می بینی
عزیزترین آدم زندگی ات، دیگر نیست!
کسی که تا دیروز خیال می کردی همیشه
برایِ داشتنش و برای دوست داشتنش،
فرصت هست، کسی که فکرش را هم نمیکردی، رفتنی باشد
به همین سادگی، آدم ها می روند
و جایشان، برای همیشه خالی می ماند
عزیزانت را همین ثانیه دوست داشته باش،
همین ثانیه قدرشان را بدان
و همین ثانیه، در آغوششان بگیر
منتظر هیچ فردا و روز مبادایی نباش
چه آدم ها که با زخم سکوت و تنهایی، رفتند،
چه دل ها که تا ابدیتِ تاریخ، شکسته ماند،
و چه دوستت دارم ها که تا همیشه،
میان حنجره های زمان، گیر کرد.
"مبادا" یعنی امروز، یعنی الان
یعنی همین لحظه !
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📖 داستانی عبرت انگیز 📔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⚡️عاقبت_حسودی💥
روزی و روزگاری درسرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه اى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك مى برد و مى كوشید كه اندكى از نعمت هاى آن مرد شریف را كم كند و نیك نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمى برد و خواجه به حال خود باقى بود.
عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.
خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد.
در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را بدیشان داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فى الحال(در جا) مردند.
خبر به حاكم شهر رسید، و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت.
حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است.
خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد.
این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد؛ تا زنده بود، پیوسته در عذاب بود و سرانجام جان خود را در راه حسد از دست داد و در جهان دیگر به آتش غضب الهى خواهد سوخت...⚡️💥
داستان و💟مطالب پند آموز
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk