📚 بهترین شمشیر زن
جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن كیست؟
استادش پاسخ داد: به دشت كنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین كن.
شاگرد گفت: اما چرا باید این كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت: خوب با شمشیرت به آن حمله كن.
شاگرد پاسخ داد: این كار را هم نمی كنم. شمشیرم می شكند و اگر با دست هایم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن كیست؟
استاد پاسخ داد: بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن كه شمشیرش را از غلاف بیرون بكشد، نشان می دهد كه هیچ كس نمی تواند بر او غلبه كند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانهای عاشقانه کوتاه، اما واقعی
عشق فقط تعریف کردن، گل و موسیقی نیست، عشق کار سختی است که نیاز به تلاش از هر دو طرف دارد. گاهی اوقات کاری که میکنیم بیشتر از جملات عاشقانه، عشق ما را نشان میدهند.
در اینجا چند داستان کوتاه عاشقانه و زیبای واقعی میخوانید.
- در حال رانندگی به سمت محل کارم بودم که یک زوج جالب توجهم را جلب کردند. یک خانواده جوان که یک بچه کوچک داشتند. دختر مشکل شنوایی و گفتاری داشت بنابراین آنها با زبان اشاره با هم حرف میزدند و به خاطر او زبان اشاره را یاد گرفته بودند. در حالی که ما گاهی یک «ببخشید» ساده هم نمیتوانیم بگوییم.
این عشق واقعی است.
- پدربزرگ و مادربزرگ من 80 سال، یعنی از 15 سالگی با هم بودند. آنها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آنها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانوادهشان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل میخرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. سرانجام آنها در 95 سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند.
- هر سال، سالگرد ازدواجمان، همسرم برای من یک پیام میفرستد: «خانم جانسون، آقای اسمیت را به عنوان همسر آیندهات قبول میکنی؟»
من لبخند میزنم و جواب میدهم: «بله»
- وقتی پدرم 35 ساله بود، نیاز به عمل قلب فوری داشت. تمام مدتی که در بیمارستان بود مادرم کنارش بود. روز جراحیِ پدرم 5 روز قبل از تولد مادرم بود و پدرم درد زیادی داشت. مادرم روز تولدش بیدار شد و پدرم را ندید. او ترسید و دنبالش گشت. او از بیمارستان بیرون دوید و پدرم را با یک دسته گل، یک کیک و شکلات دید. او به سختی راه میرفت، اما لبخند میزد و عشق در چشمانش بود.
- من 19 ساله بودم و او 24 ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: «دیگر نمیخواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سپس یک حلقه درآورد و گفت: «می خواهم با تو ازدواج کنم.»
پنج سال بعد به او گفتم عاشق کسی دیگر شده ام. او بهت زده پرسید: «چه کسی؟»
گفتم: «پسر یا دخترمان، هنوز نمیدانم، من آن روز جواب آزمایش بارداری ام را گرفته بودم.»
انتقام شیرینی بود.
- سه سال بود با هم زندگی میکردیم و او اصلا احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده «ماری، دوستت دارم» من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم ماری هستم. با خودم فکر کردم «یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: «کمی گوشت سرخ کن، گرسنه هستم. خیلی طول کشید با گلبرگهای رز برایت آن جمله را بنویسم.»
- وقتی از من خواستگاری کرد به او گفتم «اگر با هم ازدواج کنیم، هیچ وقت اجازه نمیدهم بروی» او خندید و گفت: «پس محکم نگهم دار» ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او بازنگشت. وقتی او را به ساحل کشیدم و احیای قلبی ریوی را انجام دادم، گریه میکردم و فریاد میزدم: «نمی گذارم بروی» او صدای مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد.
- پدر و مادرم 35 سال است ازدواج کرده اند. در دو سال اخیر مادرم مبتلا به زوال عقل شده و هر روز که پدرم را میبیند انگار اولین بار است. او هر بار تا پایان روز عاشق پدرم میشود، چون هیچکس به اندازه پدرم عاشق او نیست.❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
از جمله کارهایی که انجام دادنش همیشه حالم را خوب میکند دور ریختن است. کشوها را باز میکنی، چنگ میزنی به خرده ریزهای قدیمی، چند لحظهای تماشایشان میکنی و میبینی این همه وقت، این همه سال بیدلیل به اسارت گرفتیشان؛
فندکی که روشن نمیشود، ساعتی که خودش را بازنشست کرده و عقربههایش دیگر نمیچرخد، عکسهای رادیولوژیای که دیگر قرار نیست کسی به تماشایشان بنشیند، کارت ویزیت غریبهها، رژ لبهای به ته رسیدهی سالخوردهای که کمرشان به زور میچرخد، گوشوارههای یک لنگه، اسباب بازیهای آسیب دیده، عکسهای پرسنلی باستانی، کرمهای فاسد، سیدیهای خشدار، یادگاریهای کوچکی که هیچ وقت به دست صاحب اصلیشان نرسیده، پاکتهای پاره پوره، شیشههای عطرِ خالی و تشنه، کیف پولهای بیپول، زنجیرهای پر گره، داروهای تاریخ مصرف گذشته، پیچهای یتیمی که خدا میداند یک روز چه چیزی را سفت میکردهاند.
کیسهی بزرگی بر میدارم و اضافیها را تویش میریزم. در کمد را باز میکنم و تند تند لباسهای رنگارنگ را از چوبرختی پایین میکشم و پرت میکنم ته کیسهای که به ناکجا میرود. گالری موبایل را نگاه میکنم و تند تند عکسهای شبیه به هم، دهنهای کج و کوله، زشتیها، بیحالیها، تاریها، غمها و تیرگیها را پاک میکنم و دور میریزم.
خالی شدن را دوست دارم.
دیدن جای خالیِ بیخودیها، مزاحمها و اضافیها لذتبخش است.
آخرش فقط باید شایستههایی که مفید و باارزش بودنشان را ثابت کردهاند باقی بمانند. چه کسی به این همه آشغال در روزگارش نیاز دارد؟
#آنالی_اکبری
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنگاه كه يوسف به پدرش گفت:
پدرم! من در خواب ديدم يازده ستاره و خورشيد و ماه برايم سجده كردند.
(یوسف، ۴)
در اینجا رؤیا دلیل تشخیصی خلیفه خدا یوسف (ع) بود و از سخن یعقوب (ع) واضح است که این رؤیا دلیلی برای تشخیص خلیفه خدا در زمین بود؛ چون یوسف (ع) را از نقل این رؤیا برای برادرانش برحذر داشت تا اینکه پس از شنیدن رؤیا، مصیبتهای هابیل تکرار نشود، وقتی بفهمند که یوسف (ع) از بین آنها بهعنوان خلیفه خدا مشخص شده است.
یعقوب (ع) گفت:
اى پسرك من! خواب خود را براى برادرانت مگو كه نقشهاى خطرناك بر ضد تو به كار میبندند، بدون شك شيطان براى انسان دشمنى آشكار است. (یوسف، ۵)
📙(برگرفته ازعقاید الاسلام، نص از سوی خدای سبحان)
چون برادران یوسف (ع) فرزندان یعقوب نبی خدا بودند و میدانستند که رؤیا نص الهی است و بر همه حجت است.گ؛ حتی اگر خودشان بیننده خواب نباشند.
پس یعقوب نبی از بیم جان یوسف (ع) از او خواست تا رؤیایش را برای برادرانش بازگو نکند.
پس ای منتظران
اگر خدا و کلامش را قبول دارید؛ پس برحذر باشید از طعنهزدن به ملکوت آسمانها...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚میراث سه برادر
روایت سنگسر سمنان
در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .
زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد . برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم . حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده.
ادامه دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞داستان شخص بت پرست ...
همینکه گفته؛
من میرم شما اومده حساب کنید ...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجازات سه گناه ...!
داستان آموزنده
شخصی به حکیمی گفت فلانی پشت سر تو تهمتی را به تو نسبت داد؛
حکیم گفت او به سمت من تیری انداخت که به من نرسید؛ تو آن تیر را برداشتی و در قلب من فرو کردی!
داستان دوم:
مردی نزد امام سجاد علیه السلام آمد و گفت:
«الان از مجلس "فلان" شخص می آیم. او درباره شما می گفت که (علی بن الحسین) شخصی گمراه و بدعت گذار است!».
امام سجاد در پاسخ فرمودند: «حرف هایی که در مجلس خصوصی زده می شوند، امانت هستند و تو رعایت (حقّ مجلس) آن مرد را نکردی. و حقّ مرا نیز مراعات نکردی زیرا از (برادرم) مطلبی را به من رساندی که از آن خبر نداشتم!»
(الاحتجاج طبرسی، ج ۲، ص۱۳۸).
داستان سوم:
شخصی امام علی علیه السلام آمد و از کس دیگری سمایت کرد آن حضرت فرمود: ای مرد! ما درباره ی این گفتار تحقیق می کنیم، اگر درست بود (به خاطر سخن چینی) مورد خشم ما هستی و اگر دروغ بود تو را مجازات می کنیم و اگر میل داری از سخن خویش صرف نظر کن، مرد با عذر خواهی حرف خود را پس گرفت.
📙(سفینة البحار،ج۴ص۵۶۷).
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فرض کنید الان سال هزار و چهارصد و سی شده...
ما احتمالا پیرمرد یا پیرزنی ناتوان هستم که داروهایمان به سه دسته بعد از صبحانه و نهار و شام تقسیم شده و فرزندانمان دیگر در خانه نیستند و سر زندگیشان هستند.
از تمام آرزوهای جوانی فقط چند "ای کاش" مانده و زندگی، خلاصه می شود در عکس هایی که گه گاهی نگاهشان می کنیم و خاطراتشان از جلوی چشمانمان که دیدشان تار شده می گذرند.
دیگر پدر و مادری نیست که انتهای هفته مهمانشان باشیم. خانه پدری، مدت هاست فروخته شده.
عمه ای که می خواستیم یکبار در سال به او سر بزنیم مدت هاست فوت شده
دوچرخه کودکیِ بچه که قرار بود یکبار برای دوچرخه سواری ببرمیش پارک، گوشه دیوار حیاط کِز کرده.
غم انگیز است اگر در سن پیری، ما بمانیم و انبوهی از کارهایی که دلمان می خواهد انجام بدهیم ولی دیگر نمی توانیم.
پس از امروز:
- هیچوقت از محبت به همسرمان خجالت نکشیم. روزی خواهد رسید که یا ما نیستم یا او.
- هیچ گاه روی هیچ ذوق و خواسته فرزندمان پا نگذاریم. او بزرگ خواهد شد و دیگر برای جبران فرصتی نیست.
- اگر دوستمان برای تولدش ما را دعوت کرد حتما برویم. شاید هیچ وقت دوباره جشن نگرفت.
- ابدا به خاطر بگو مگوهای بی ارزش خانوادگی رابطه مان را با فرزند یا پدر و مادرمان قطع نکنیم. خیلی وقت ها بوده که زنگ تلفن بدموقع به صدا درآمده و داغی بر دل گذاشته.
- درِ خانه را همیشه باز بگذاریم. سفره را پهن نگه داریم. روزی خواهد رسید که خانه خلوت باشد. که ناتوان شویم و اصلا سفره ای در کار نباشد
.- اگر مسافرتی را دوست داریم، برویم.
مهمانی بگیریم. مهمان شویم. گریه کنیم. بخندیم. بخریم. بفروشیم. محبت کنیم. ورزش کنیم. نقاشی بکشیم. کتاب بخوانیم. تحصیل کنیم. و هر کاری را در موقعی که باید انجام بدهیم، انجام دهیم.
دنیا هیچ ارزشی ندارد. هیچ قیدی هم ندارد.
کمکم سوی چشمانت، توان پاهایت، شیرینی زبانت و زیبایی چهره ات گرفته میشود
هیچ کس مراقبِ ما نخواهد بود مگر خودِ ما.
بخندیم و از زندگی در هر شرایطی لذت ببریم.
هوایِ هم را داشته باشیم.
شاد باشیم و بیاموزیم که رایگان آن را هدیه کنیم.
عاقبت بخیر باشید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💍ازدواج چیست؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#حکایات_علماء
🔴بندهی من درب خانه شما آمد؛ چرا او را ردّ کردید؟
مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری رضواناللهعلیه خادمی داشت به نام شیخ علی؛ او میگوید شبی در ایّام زمستان در بیرونی آقا خوابیده بودم.
صدای درب بلند شد، بلند شدم درب را باز کردم، دیدم #زن_فقیری است، اظهار کرد شوهرم مریض است، نه دوا دارم، نه غذا و نه ذغال دارم که أقلّاً کرسی را گرم کنم!
- من جواب دادم: خانم این موقع شب که کاری نمیشود کرد، آقا هم میدانم الآن چیزی ندارد که کمک کند.
زن ناامید برگشت، ولی دیدم آقا که حرفهای ما را شنیده بود، مرا صدا کرد، من رفتم به اطاق، آقا فرمود: شیخ علی! اگر #روز_قیامت خداوند از من و از تو بازخواست کند که در این ساعتِ شب بنده من به درب خانه شما آمد، چرا او را ناامید کردید؟
- ما چه جوابی داریم؟ عرض کردم: آقا ما الآن چه کاری میتوانیم برای او انجام بدهیم؟
فرمود تو منزل او را بلد شدی؟ عرض کردم: بلی، میدانم، ولی رفتن در میان آن کوچهها با این گل و برف مشکل است. فرمود: بلند شو برویم. وقتی که آمدیم مریض را دیدیم و منزل را هم ملاحظه کردیم صحّت اظهارات آن خانم معلوم شد.
آن وقت آقا به من فرمود: برو از قول من به صدرالحکماء بگو همین الآن بیاید این مریض را معاینه کند. من رفتم دکتر را آوردم، دکتر پس از معاینه نسخهای نوشت و به من داد و رفت.
آقا به من فرمود: برو به دواخانه فلان، بگو به حساب من دوای این نسخه را بدهند. من رفتم دوا را گرفته، آوردم. بعد فرمود برو به منزل فلان علّاف بگو به حساب من یک گونی ذغال بدهد.
من رفتم ذغال را گرفتم، با مقداری غذا آوردم. خلاصه آن شب آن #خانواده_فقیر از هر جهت راحت شدند. هم بیمار با خوردن دوا حالش خوب شد، هم غذا خوردند و هم کرسیشان گرم شد.
بعد فرمود: روزی چهقدر گوشت برای منزل ما میگیری؟ عرض کردم: هفت سیر؛ فرمود: نصف آن گوشت را هر روز به این خانه بده؛ آن نصف دیگر هم برای ما فعلاً بس است. آن وقت فرمود حالا بلند شو برویم، بخوابیم.
📚 همراه با عالمان شیعه| حجره فقاهت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞داستان کوتاه تصویری
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚خلاصه دانشها
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت : آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام. دانشمند گفت: خلاصه دانشها چیست ؟ چوپان گفت، پنج چیز است: تا راست تمام نشده دروغ نگویم، تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم، تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم. تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم. دانشمند گفت: حقاً که تمام علوم را دریافتهای ،هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk