حال كردن
💎راننده 50 سالگي را رد كرده بود اما قبراق و سرحال به نظر مي رسيد. صداي راديوي تاكسي را زياد كرده بود و سرش را با نواي تاري كه از راديو پخش مي شد، تكان مي داد. به راننده نگاه كردم. معلوم بود دارد كيف مي كند، مدت ها بود كسي را نديده بودم كه اينقدر از چيزي لذت ببرد. به راننده گفتم: «حالتون خوبه ها.» راننده گفت: «عالي»، بعد گفت: «عليزاده ست. عجب تاري مي زنه لاكردار.» بعد دوباره سرش را تكان داد و گفت: «جان... به به... جان... جان...» گفتم: «موسيقي دوست دارين؟» راننده گفت: «جات خالي چند شب پيش رفته بودم كنسرت عليرضا قرباني، زنده شدم به جون تو.» اين را گفت و شروع كرد به خواندن. «حريق خزان بود... حريق خزان بود... حريق خزان بود... حريق خزان بود... حيف كه بقيه شو بلد نيستم، ديگه چي خوند؟... ارغوانم آنجاست... ارغوانم تنهاست... ارغوانم آنجاست... ارغوان... ارغوان... اينا منو ديوونه مي كنن شجريان، پسرش آقا همايون، قرباني...» گفتم: «پس موسيقي سنتي دوست دارين.» گفت: «خيلي، آقا رفتم كنسرت علي قمصري خدا مي دونه داشت تار مي زد نزديك بود ديوونه بشم اين نابغه ست؟ روانيه؟ مجنونه؟ چيه؟... يا سهراب پورناظري باز همين طور، به جون خودت با كمونچه يه كاري كرد كه گفتم اين يا خودشو مي كشه يا منو.» پرسيدم: «فقط سنتي گوش مي كني؟» راننده گفت: «ما آسيابمون همه چي خرد مي كنه... پالتم گوش مي كنيم، دنگ شو هم گوش مي كنيم، بومراني هم گوش مي كنيم، نايما هم گوش مي كنيم، محسن چاووشي هم گوش مي كنيم، اوهام هم گوش مي كنيم.» به راننده نگاه كردم به شكم چاقش، به سر تاسش، به چروك هاي دور چشمش. گفتم: «شوخي مي كني؟» راننده گفت: «چشمات مثل مثلث، دستات مثل گندمزار، توي قلبت يك من خون، حالالاي لاي لاي لاي لاي.» به راننده گفتم: «شما واقعا اين گروه ها را مي شناسيد؟» راننده گفت: «مگه واقعي و غيرواقعي داره همه كنسراتاشونو مي رم.» پسر جواني كه عقب تاكسي نشسته بود به من گفت: «اين هفته حرف هاي اين آقاي راننده رو تو روزنامه بنويس. جالبه.» گفتم: «نه، دردسر مي شه. دوباره بايد به هزار نفر جواب بدم كه اين داستان واقعي بوده يا از خودم درآوردم.» راننده گفت: «قربونت برم بنويس.... بنويس واقعي بوده، بنويس حال كردن سخت نيست بايد پيدا كني با كي حال مي كني بعد حالشو ببري... زندگي يعني همين. بايد حال كني.» بعد صداي راديو رو بيشتر كرد و با شدت بيشتري سرش را تكان داد.
+این روزا زیاد سوار تاکسی میشیم😄
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.🟣عنایت حضرت فاطمه به معصومه (س)به آیت الله العظمی سید محمد حجت کوه کمره ای(رض)
.
مرحوم آیت الله مهدی حائری مازندرانی که یکی از هم دوره ای های آیت الله حجت بود،ا ز مازندران به زیارت حضرت معصومه(س) آمده بود.
شب به قم میرسند، اتاق کرایه میکنند تا صبح به حرم مشرف شوند.
همان شب در عالم رویا میبینند که می خواهند وارد حرم شوند اما خدام ازدحام کرده و نمیگذارند.
می پرسند برای زیارت آمده ام ، چرا نمیگذارید؟
یکی به ایشان میگوید : خانم آمده و بالای ضریح نشسته است.صبر کنید تا پرده بزنند.
بعد از درنگی اذن ورود دادند،آمدم و از پشت پرده به خانم سلام کردم و با ایشان صحبت نمودم.
حضرت فاطمه معصومه (س) فرمودند:
به حجت ما بگویید که این عبا را دیگر استفاده نکند!
از خواب بیدار شدم و برای زیارت به حرم بی بی رفتم.
از خادمی سراغ آیت الله حجت را گرفتم.
خادم گفت: هر روز صبح برای نماز به حرم می آیند. اذان شد، آقا آمد. رفتم به ایشان اقتدا کردم و نماز خواندم.
پس از اتمام نماز به ایشان گفتم : آقا از حضرت معصومه(س) پیغامی برایتان دارم.
آقای حجت تکانی خوردند و فرمودند: چه پیغامی؟
داستان را نقل نمودم ،
فرموند : یک بار دیگر جمله حضرت را بگو.
دوباره گفتم!
از اینکه دانستند حضرت فاطمه معصومه(س) مراقب ایشان است، بسیار خوشحال شدند.
بعد فرمودند: بله درست است،این عبا را چند روزی است که شخصی برایم هدیه آورده است.من میبینم که وقتی این عبا را به دوش می اندازم، دیگر آن حال را در نماز ندارم. تحقیق میکنم که قضیه چیست؟
بله ایشان تحقیق کرده و معلوم شد آن شخصی که عبا را آورده بود،جنسش را از شخصی تهیه میکرده است ،که مالش مشکل داشت.
همان عبای قدیمی را به دوش انداختند و عبای هدیه را کنار گذاشتند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانک 📚
یک روز از همسرم پرسیدم : «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و تهِ سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!»
او گفت: «علتش را نمیدانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و تهِ سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند.
او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و تهِ سوسیس را میزده. او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود...همین!»
#نتیجه ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشهی آن اتفاقی مانند این داستان است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#یک_فنجان_تفکر ☕️
چطور گول می خوریم
فرض کنید به تماشای یک فیلم در سینما رفتهاید و میخواهید یک ظرف ذرت بوداده بخرید.
ظرف کوچک به قیمت 4.5 دلار و ظرف بزرگتر 7 دلار قیمت دارد. با آنکه از ذرت بوداده بدتان نمیآید، ولی نمیخواهید زیاد بخورید؛ پس ظرف بزرگتر را بی خیال میشوید و یک ظرف کوچک 4.5 دلاری میخرید.
دفعه بعد که به همان سینما میروید، میبینید که یک گزینه دیگر هم افزوده شده است و ظرف متوسط هم در منو وجود دارد و قیمت آن 6.75 دلار است.
نظرتان جلب می شود، ولی میبینید که فقط با 25 سنت بیشتر میشود ظرف بزرگتر را خرید، عجب معامله ای! این بار شما خوشحال و خندان از اینکه پولتان را دور نریختهاید، 7 دلار میپردازید و ظرف بزرگ را میخرید!
در واقع ظرف متوسط و آن قیمت نوعی طعمه است که برای "نخریدن" در منو قرار داده شده است و کارش تنها این است که نشان دهد گزینه 7 دلاری چقدر بهصرفه است.
در ترفندی مشابه و بسیار جالب، در منوی یک رستوران و در ردیف خوراکیها که همگی زیر 100 دلار قیمت داشتند، قیمت یک کالای عجیب و بیربط هم آورده شده بود: یک موتورسیکلت! و قیمت آن هم بیش از 1000 دلار بود.
آیا قرار است رستوران به شما موتورسیکلت بفروشد که آن را در منو آورده است؟
به هیچ وجه! این هم یک طعمه است که قیمت خوراکیهای منو در مقایسه با قیمت موتورسیکلت پایین به نظر برسد و مشتری قیمتها را خیلی فرض نکند. مراقب طعمه ها باشید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان کوتاه
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.
برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانی بسیار زیبا از #علم_حضرت_معصومه سلام الله علیه
#پیامبر_گرامی اسلام (صل الله علیه و آله) در مقام تجلیل و قدردانی از دخترش حضرت زهرا علیهاالسلام و مقامات او، بارها درباره اش در حضور و در غیابش این جمله را بر زبان آورده بود که: فداک ابوک، «فداها ابوها» (پدرش به قربانش)
📘 بحارالانوار/ ج43/ص86
#امام_کاظم (علیه السلام) پدر بزرگوار حضرت معصومه علیها السلام نیز به مناسبتی درباره ایشان چنین جمله ای را فرمودند.
آن جا که جمعی از شیعیان برای دریافت پاسخ پرسشهای خود وارد مدینه شدند تا به محضر امام کاظم علیه السلام برسند،
آن حضرت در مسافرت بود.
آنها ناگزیر بودند از آن سفر مراجعت کنند.
از این روی سوالات خود را نوشتند و به افراد خانواده امام کاظم (علیه السلام) تحویل دادند تا در سفر بعد، جواب آن را دریافت نمایند.
هنگام خداحافظی، دیدند حضرت معصومه علیها السلام که حدود شش سال سن داشت، پاسخ سوالات آنها را نوشته و آماده نموده است!
بسیار شادمان شدند و آن نامه را تحویل گرفتند.
هنگام مراجعت در بین راه با امام کاظم (ع) که از سفر باز میگشت ملاقات کردند و ماجرا را به عرض امام رساندند.
امام (علیه السلام) آن نوشته را از آنها طلبیدند و مطالعه فرمودند و پاسخهای حضرت معصومه علیهاالسلام را درست یافتند،
آن گاه ضمن تمجید و تجلیل از دختر گرامیاش حضرت معصومه علیهاالسلام وتصدیق پاسخهای او، سه بار فرمودند:
«فداها ابوها» (پدرش فدایش باد)
📘كريمة أهل البيت عليهم السلام/صص170و171
🌸 میلاد #حضرت_معصومه (سلام الله علیه) و #روز_دختر مبارک 🌸
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#داستان_کوتاه
زن و ببر
در دهکده «دوالاهیه - Devalahia» شاهزادهای به نام «راجه سینهه - Raga sinha» میزیست. زنی داشت بسیار نامآور، اما بداخلاق و تند خشم.
روزی زن با شوهرش سخت مشاجره کرد و نتیجه آن شد که از خانه شوهر دل برکند و دو پسر خود را برداشت و به سوی خانه پدر خویش راه افتاد. از چندین دهکده و شهر گذشت و عاقبت به جنگل انبوهی رسید. نزدیکیهای «مالایه». و در آن جنگل ببری دید. ببر هم او را دید. و دم جنبان به سوی او آمد. زن نخست ترسید. اما برفور رفتاری چون دلاوران به خود گرفت و چند بار پشت دست پسرها زد که:
«چرا بر سر خوردن این ببر با هم مشاجره میکنید؟ فعلاَ همین یکی را دو نفری بخورید، بعد یکی دیگر پیدا خواهیم کرد.»
ببر که این سخنان را شنید، با خود اندیشید که این زن حتماَ زنی دلاور است و از سر وحشت پا به دو گذاشت و گریخت.
در چنین حالی، شغالی، ببر را دید و گفت:
«عجب ببری که دارد از ترس میگریزد!»
ببر گفت:
«شغال عزیز! تو هم هر چه زودتر از این جا بگریزی، بهتر است. زیرا در این نواحی، آدمیزادی بس وحشتناک پیدا شده است. آدمیزادی ببرخوار. از آن آدمیزادها که فقط در داستانها مینویسند. نزدیک بود مرا بخورد. تا چشمم به او افتاد از ترس گریختم.»
شغال گفت:
«عجب است! مقصودت این است که از یک تکه گوشت آدمیزاد میترسی؟»
ببر گفت:
«من نزدیک او بودم و از آن چه گفت و کرد ترسیدم.»
شغال گفت:
«پس بهتر آن است که بر پشت تو سوار شوم و با هم برویم.»
و جستی زد و بر پشت ببر سوار شد و راه افتادند.
به زودی زن را با دو پسرش دیدند. زن باز اول اندکی یکه خورد، اما لحظهای اندیشید و بعد گفت:
«ای شغال ملعون! تو در روزگار پیش، هر بار سه ببر برایم میآوردی. حالا چه شده است که فقط یک ببر با خود آوردهای؟»
ببر که این را شنید چنان ترسید که برفور پا به فرار گذاشت. شغال همچنان بر پشت او سوار بود. ببر همینطور میدوید و شغال سخت ناراحت بود و به تنها مطلبی که میاندیشید، رهایی از آن سوارکاری ناراحت بود. زیرا که ببر در اثر ترس عجیبی که داشت، از رودخانه و کوه و جنگل، چون باد صرصر، میگذشت. و هر دم خطر این بود که شغال درغلتد و زیر دست وپای او خرد بشود. این بود که شغال ناگهان به خنده افتاد.
ببرگفت:
«هیچ موضوعی برای خندیدن نیست.»
شغال گفت:
«اتفاقاَ موضوعی است که خیلی هم خندهدار است. زیرا که خوب کلاهی سر این آدمیزاده ببرخوار گذاشتیم و از چنگش گریختیم، اکنون من و تو در سلامتیم و او بیهوده منتظر است. اکنون مرا رها کن تا دستکم ببینیم کجا هستیم!»
ببر بسیار خوشحال شد که از خطر جستهاند. ایستاد و شغال را رها کرد و خود از شدت خستگی افتاد و مرد. زیرا که گفتهاند:" دانش از حیلههای روزگار است و مرد را به جاه و جلال میرساند. اما کسی که از دانش بیبهره است، به فلاکت دچار خواهد شد. زیرا که نیروی جاهل، همیشه به دست دانشمند به کار میآید، هر چند نیرویی به سان نیروی فیل باشد."
ترجمه و تحریر:
#سیمین_دانشور
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#داستان_کوتاه
داستان زندگی بودا
در 500سال قبل از میلاد مسیح شاهزاده ای در هند زندگی میکرد به نام " سیذارتا گوتاما" که فرزند" شاه سیدوتا" بود , پدرش برای او سه قصر ساخته بود تا در هر فصل در یکی از آنها زندگی کند و خدمتکارانی برای او گمارده بود که حداکثر سنشان 30 سال بود. سیذارتا با یکی از زیبا ترین دختران سرزمینش ازدواج کرد , آنها فرزندی یافتند که نامش را" راهولا" به معنای زنجیر گذاشتند. سیذارتا آدمی بود بی درد ,مرفه ,وهمیشه زندگی اش در مسیر افقی (خواب و خور وخشم و شهوت)در حرکت بود ,ولی همیشه چیزی در وجودش میجوشید و نجوا میکرد که: سعادت حقیقی و ماندگار چیست؟
تا اینکه یک روز پنهانی از قصر بیرون آمد, دید مردی با عصا راه می رود. پرسید:چرا او این قدر خمیده؟ گفتند: او پیر است پرسید: پیری چیست؟ برایش توضیح دادند (زیرا مستخدمین او همه جوان بودند واو پیری را درک نمی کرد) روز دیگر از قصر بیرون آمد ,دید دو نفر زیر بغل کسی را گرفته اند و او را لنگان لنگان می برند .سوال کرد:این چیست؟ گفتند : این شخص بیمار است! پرسید: بیماری چیست؟ برایش توضیح دادند. روز دیگر که از قصر بیرون آمد. مردی را دید که در صندوق چوبی گذاشته اند و اورا سوار بر دست میبرند. پرسید: چگونه است حال این مرد؟ در جواب گفتند : او مرده است . پرسید :مرگ چیست؟ گفتند: مرگ قدرت مطلقی است که همه را در آغوش میگیرد بدون زمان مشخصی! پرسید :حتی به سن وسال هم توجه نمی کند؟ گفتند:نه!
سیذارتا گوتاما بر خود لرزید و گفت: اگر بیماری و مرگ هر لحظه در کمین است , وپیری آرام آرام از راه میرسد , چه حاصل از این زندگی که به خواب و خور بگذرد! بلافاصله قصر را ترک کرد و به زیر درخت سیبی در تپه ای خلوت خرامیدو برای همیشه زندگی اشرافی خود را بدرود گفت وبه اعتکاف و تفکر پرداخت .دیر زمانی نگذشته بود که به قله ی رفیع آگاهی و اشراق رسید و پیرامونش را شاگردانش فرا گرفتند. به این بهانه پیروانش ,شاهزاده سیذارتا گوتاما را "بودا" به معنی" از خواب بیدار شده " نامیدند.
آنگاه بودا در طول تاریخ , تندیس آگاهی انسان شد!
منبع: نوشته ی #محمود_نامنی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚یک داستان یک پند
دوستی نقل میکرد، پدر بسیار بهانهگیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود.
دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه میسازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد.
گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد.
آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، انگشت فرو نکنیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
اسب سواری، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک میخواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند!
مرد افلیج که اکنون خود را سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم و با اسب گریخت!
پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: "تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم". مرد افلیج اسب را نگه داشت. مرد سوار گفت: "هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!" میترسم که دیگر "هیچ سواری" به "پیاده ای" رحم نکند!
حکایت، حکایت روزگار ماست!
به قدرتمندان و ثروت اندوزان بگویید: شما که با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان، اسب قدرت بدستتان افتاده! شما نه فقط اسب...
که ایمان
اعتماد
اعتقاد
را بردید.
فقط به کسی نگویید چگونه سوار اسب قدرت شدید!
افسوس که دیگر نه بر اعتمادها اعتقادیست و نه بر اعتقادها اعتمادی!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
روزهایی که این پنجرهها رو داشتیم فکر میکردیم پنجرههای کوچیک آپارتمانها زیبا ترن الان که تو این قلکهای کوچیک نشستیم دلمون پر میزنه برای اون پنجرهها و گلهای شمعدونی 🌱🌱
🎀 🌸 🎀
••———*💕*~💕~*💕*———••
@idehaykhaneh1
صبح بخیر 🌤