eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.2هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 قدرت کلمات چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند. بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتي فهميدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند که ديگر چاره اي نيست،شما به زودي خواهيد مرد. دو قورباغه ي ديگر اين حرفها را ناديده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از گودال بيرون بپرند. اما قورباغه هاي ديگر دايمأ مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد،به زودي خواهيد مرد. با لاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت، او بي درنگ به داخل گودال پرتاپ شد و مرد اما قورباغه ي ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش ميکرد. بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند دست از تلاش بردار،اما او با توان بيشتري تلاش مي کرد و بالاخره از گودال بيرون آمد وقي از گودال بيرون آمد،بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي مارا نشنيدي ؟ معلوم شد قرباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
غیرت و حیا چه شد؟ شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب‌ های خود مینویسد: «روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟ زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند. قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد. گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید! شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟ برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره ‌اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمی‌دهم که چهره‌ی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.🌺🌿 چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.» چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه‌ امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده‌ آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.🌺🌿 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
روزی مردی جوان از کنار رودی می‌گذشت... پیرمردی را در آنجا دید، جویای حال پیرمرد شد. پیر گفت: می‌خواهم از رود رد شوم، ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود هم خروشان است، نمیتوانم. جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند. سپس پیرمرد از وی تشکر کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند. پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیرمرد مرا میشناسی؟ پیر جواب داد: نه نمیشناسم. جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم... پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان کرد. پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد! روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیر مرا میشناسی؟ پیر که چشمانی کم سو داشت، جواب داد: نه نمیشناسم. جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم!!!! پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود، جواب داد: ای کاش آب مرا میبُرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی! قصه ماست... یک کار خوب که برای کسی انجام می‌دهیم، هِی یادآوری می‌کنیم! کارهای خوب را بی منت و گوش زدِ مدام انجام دهیم تا برکت یابد ! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
تا خـــدا چه بخواهد آتشی نمى سوزاند “ابراهیم” را و دریایى غرق نمی کند “موسى” را مادری،کودک دلبندش را به دست موجهاى خروشان “نیل” می سپارد تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد اگر زلیخا زندانیش می کند ، اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند از این “قِصَص” قرآنى هنوز هم نیاموختی؟! که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد ، نمی توانند او که یگانه تکیه گاه من و توست پس ؛ به “تدبیرش” اعتماد کن ، به “حکمتش” دل بسپار ، به او “توکل” کن ؛ و به سمت او “قدمی بردار” ، تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی.. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود . باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم . شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم . باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند . چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست . از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته ای . حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت . مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می خواهم در اینجا نیست . پرسیدند : تو چه می خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی ! صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند . از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد. ╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
✅سه نصیحت از پرنده!! ✍مردی از کنار بیشه‌ای میگذشت، چشمش به پرنده‌ی کوچک و زیبایی افتاد. آن را گرفت. پرنده در حالی که ترسیده بود گفت: "از من چه می‌خواهی؟" مرد گفت: "تو را میکُشم و می خورم." پرنده گفت: "جثه‌ی من کوچک است و چیز زیادی از من به دست نمی آوری" اما من می توانم سه سخن حکمت آموز به تو بگویم که برای تو سود بیشتری دارد! مرد پذیرفت.پرنده گفت: "سخن اول را در دست تو میگویم، سخن دوم را وقتی می گویم که مرا رها کنی و بر درخت بنشینم و سخن سوم را بر سر کوه"مرد گفت: "بگو" پرنده گفت: "اول این که هر چه از دست دادی حسرت آن را نخوری" مرد او را رها کرد و پرنده پرواز کرد و روی درختی نشست.مرد گفت: "سخن دوم را بگو"پرنده گفت: "سخن غیرممکن را باور نکن." و پرواز کنان به طرف کوه رفت و با صدای بلند گفت: "ای بدبخت! در شکم من دو مروارید بیست مثقالی بود. اگر مرا می‌کُشتی ثروتمند می‌شدی"مرد دستش را بر سر خود کوبید و افسوس خورد و گفت: "حالا آخرین سخن را بگو" پرنده گفت: "تو آن دو سخن فراموش کردی، حالا سخن سوم را برای چه میخواهی؟!! اول گفتم، افسوس گذشته را نخور، که برای از دست دادن من افسوس خوردی، و دوم اینکه سخن محال و غیرممکن را باور نکن، اما به این پندم هم توجه نکردی! آخر ای انسان عاقل! گوشت و بال من دو مثقال بیشتر نیست، تو چگونه باور کردی درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟! بعد با خوشحالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.!! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌷🌷🌷 "ديگر نمی‌تواند يکی مثل من پيدا کند ...!" اين جمله بسيار بی معنی و چرند است. کسی که شما را ترک يا اخراج کرده است ، دنبال مثل شما نمی‌گردد...! واضح است، اگر مثل شما را می‌خواست که خودتان بوديد. مگر نه..؟ همسر يا مدير قبلی شما دنبال يکی می‌گردد که مثل شما نباشد. پس کس ديگری را پيدا می‌کند که مثل شما نيست. به همين سادگی! اين جمله همانقدر بی‌معنی است که جمله "غم آخرتان باشد" ...! جمله " غم آخرتان باشد "، يعنی: " اميدوارم که شما نفر بعدی باشيد که فوت می‌کنيد.! " چون در غير اين صورت، شما حداقل غم يک نفر را خواهيد ديد؛ و او، همان کسی است که قبل از شما مرده است..! 👤 آیدا احدیانی 📚 شهر باریک 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌷🌷🌷
💟 داستان کوتاه 💞ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ، ﺯﯾﺮﺍ ﺑﺎﺑﺖ ﺻﻮﺭﺕ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪﺍﺵ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ! ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ. ﭘﺪﺭﺵ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻟﺰﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺳﺨﻨﺶ، ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﯽ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺩﺍﺩ: ‏«ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺭﻭﯾﻢ!» ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﻧﺪ، پدر ﺑﺮ ﺍﻻﻍ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ، ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻭ ﻋﯿﺐﺟﻮﯾﯽ: ‏«ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪﺍﺵ ﻧﻤﯽﺳﻮﺯﺩ! ﺧﻮﺩﺵ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻏﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﭽﻪٔ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪ!‏» ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ‏«ﺧﻮﺏ شنیدی؟! ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﯿﺎ.‏» ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ پدر ﻭ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﭘﺴﺮ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻍ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻛﻨﺎﺭﺵ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ‏«ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪٔ ﺑﯽﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺭﺍﺣﺖ ﭘﺸﺖ ﺍﻻﻏﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﺳﺖ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩﺍﺵ، ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﺩ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ! ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺿﻌﯽ تأﺳﻒ ﺁﻭﺭ ﻧﯿﺴﺖ؟‏» ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: ‏«ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ.» ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻃﻨﺎﺏ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽﺁﻣﺪ. ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺗﻤﺴﺨﺮﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ‏«ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺍﺣﻤﻖ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺩﺍﺭﻧﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﺧﻨﮓ ﺧﺪﺍﻫﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﻻﻏﺸﺎﻥ ﺑﺸﻮﻧﺪ. » ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ‏«ﺷﻨﯿﺪﯼ؟ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ.» ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﺮ ﺍﻻﻍ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺧﺸﻤﮕﯿﻨﺎﻧﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ‏«ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯽﮐﺸﻨﺪ! ﯾﮏ ﺫﺭﻩ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺳﻮﺯﺩ! ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﻻﻍ ﺑﯽ ﻧﻮﺍ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ.» ﺭﻭﺯ ﭘﻨﺠﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻧﺪ. ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺯﺩﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ‏«ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ. ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﻻﻏﺸﺎﻥ ﺑﺸﻮﻧﺪ، ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ!» ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺍﻧﺎ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻫﻤﻪٔ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﯼ ﭘﺴﺮﻡ؟ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﯽ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺎﺑﺖ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ. ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻭ. ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺭأﯼ ﻭ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ! «ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﻢ، ﺑﻘﯿﻪ ﭼﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ؟ ﺍﮔﺮ ﻓﻼﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﻢ، ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ؟» ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻥ... ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ، ﮐﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﭼﻨﺪ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﻧﻤﯽﺍﺭﺯﺩ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﮑﻮﺷﺪ ﺧﻮدش باشد. نشر دهید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
✍برگی از خاطرات ایرج پزشکزاد روزنامه نگار و نویسنده معروف، که سالها قبل نوشته بود؛ من در کلاس سوم دبستان که درس می خواندم بچه بسیار درسخوان و تر و تمیز و منظمی بودم ....‌.‌‌.. یک روز مدیر مدرسه ، من و سه - چهار دانش آموز دیگر که مثل من شیک و تر و تمیز بودند را صدا کرد پرونده مان را، زیر بغلمان گذاشت و از مدرسه اخراجمان کرد ........!! شب گریه کنان جریان را به پدرم گفتم ........ فردا صبح پدرم دستم را گرفت و به مدرسه برد و با عصبانیت از مدیر مدرسه علت اخراج مرا پرسید .......!! مدیر گفت ؛ چون بچه های این مدرسه همه به بیماری کچلی مبتلا هستند از مرکز دستور داده اند برای اینکه بچه های سالم ، مبتلا به کچلی نشوند هر چه بچه کچلی که در مدرسه هست اخراج کنیم .......!! پدرم به مدیر گفت ؛ اما پسر من که کچل نیست ........!! مدیر مدرسه گفت ؛ بله منم می دانم پسر شما کچل نیست اما اگر قرار بود کچل ها را از مدرسه اخراج کنیم باید درِ مدرسه را می بستیم .......!! این بود که چهار- پنج بچه ای که کچل نبودند را اخراج کردیم تا مدرسه تعطیل نشود .......!! حالا حکایت ِ مبارزه با فساد هم، مثل حکایت آقای پزشکزاد شده است ......... حالا که نمی شود همه دزدها ورانت خوران را گرفت ویازندانی واخراج کرد !! پیشنهاد می کنم همین تعداد افراد ِ سالم و غیر دزد را، از مملکت اخراج کنید !! تا هم مملکت یکدست شود ، و هم تعطیل نشود ........! ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
زن نوين، دختر نجیبی نیست که عشقش به یک ازدواج موفق ختم شود، همسری نیست که در خفا از خیانت‌های شوهرش رنج بکشد_ پیردختری نیست که در حسرت عشق نافرجام جوانی‌اش بسوزد، او قربانی شرایط رقت‌بار طبیعت سرکوب شده‌اش نیست. زن نوین قهرمانی است که مستقلانه از زندگی طلب می‌کند، که اعتماد به‌نفس دارد، که علیه بردگی جهانی زنان در مقابل دولت و خانه و جامعه می‌ایستد، که به عنوان نماینده هم‌جنسانش برای حقوقش می‌جنگد. 📚 آزادى_زنان 👤 الکساندرا_کولنتای 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚داستان ذوالنون و قضاوت مرد جوانی به نزد “ذوالنون مصری” آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان. ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟ مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد. مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد. ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است. در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند! مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت. پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است. قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری! خدایا چنانم دار که هرگز ناآگاهانه قضاوت نکنم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند) زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش) به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش) گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد،پس حکمتش را قبول کن) انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش. بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش