📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به
حوالی روستایی رسید و زیر درختی
مشغول به استراحت شد .او پاهای
خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
مکه قرار دارند و به همین دلیل به
خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!
نشر دهید
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
زایمان عقرب 🦂🦂
⚡️شگفتی خلقت⚡️
✨قدرت خداوند ✨
برای آنهایی که می گویند چگونه پس از مردن و پوسیده شدن دوباره
زنده می شویم.
عقرب بدون اینکه بمیرد در همین دنیا در عرض چند روز بدنش کاملا متلاشی شده و بعد به قدرت خداوند مثل روز اولش
می شود،
خداوند در قرآن درآیه 4 سوره ی مبارکه قیامه می فرماید:
🔅بَلَىٰ قَادِرِينَ عَلَىٰ أَن نُّسَوِّيَ بَنَانَهُ🔅👇👇👇👇
آری قادریم که (حتّی خطوط سر) انگشتان او را(انسان)موزون و مرتّب کنیم!🌱
و حال آنکه قرنها بعد دانشمندان فهمیدند که اثر انگشت هیچ انسانی شبیه به دیگری نیست.
🔅فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ🔅
حالا شما عزیزان را در پست های بعدی به دیدن تصاویر چگونگی مرحله به مرحله زایمان عقرب دعوت می کنیم👇👇👇👇
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱-عقرب قبل از زایمان 👆
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
۲-پشت عقرب شکافته می شود تا بچه ها ازآن خارج شوند👆
سبحان الله
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
۳-روز دوم نیز بچه ها درحال خارج شدن هستند👆
سبحان الله
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
۴-روز سوم نیز خروج بچه ها همچنان ادامه دارد👆
سبحان الله
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
۵-روز چهارم بچه ها خارج وپراکنده می شوند👆
سبحان الله
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
۶-روز پنجم آخرین روز خروج بچه هاست ومادر همچنان پابرجاست👆
سبحان الله
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
۷-بعدازپایان یافتن وضع حمل،پشت عقرب هم مانند روز اول برمی گردد ودرست می شود👆
فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِين
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💟 داستان کوتاه و خواندنی
💞روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد؛ از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانهای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»
دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»
پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم.»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجهاش را جلب کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #حکایت
👈 پدر و پسر
💞گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد.
🌹بعد از آن پسرش را انداخته و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت: «تو صد چوب خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟»
🌹گفت: «آن چوبها که بر تن میآمد تحمل میکردم اکنون که بر جگرم میآید تحمل ندارم»
📷 #ارتفاعات_تالش_اسالم
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_1
💥قسمت:#اول1
سلام به اعضای کانال داستان و پند
زنی هستم 43ساله اهل وساکن شهر مشهد در یک خانواده تقریبا پر اشوب.. در حول وحوش انقلاب در یک شب سرد پاییزی اواخر اذر ماه پا به دنیا گذاشتم فرزند دوم خانواده شدم ویک خواهر که سه سال از خودم بزرگتر بود پدرم اسمم به یاد دردانه امام حسین رقیه گذاشت اوایل کودکی اصلا از اینکه دخترم واسمم رقیه زیاد راضی نبود پدرم تقریبا با خصلت پسرانه بزرگم کرد تا نه سالگی همیشه لباس پسرانه میپوشیدم وبه همرا پدرم همیشه در کارهای مردانه کمکش بودم ویک جورهایی عصا دستش بودم ...کم کم تمام خاله ها ودایی ها به صدا درامدن تو دختری فلان کار نکن با پسرها بازی نکن بهشون دست نده وبازی پسراته نکن وتقریبا از همان بچگی بین اقوام مادرم محبوبیت زیادی نداشتم و همیشه خواهر بزرگترم عزیز کرده اقوام مادرم بود ومن عزیز کرده پدرم واقوام پدرم مخصوصا مادر بزرگم عمو وعمه ودختر عمه ها وپسر عمه ها وبراشون عزیز بودم ..
هر چند هر چند وقت یکبار دعوا پدر ومادرم طبیعی بود وگهگاهی حرف طلاق زده میشد هشت ساله بودم که خواهر دیگرم به دنیا امد وشدیم سه تا خواهر وسال بعد از دوسال بالاخره خدا به پدرم ومادرم پسر داد وپدر ومادرم کلی خوشحال وباز به فاصله یک سال بعد از ان برادر دیگرم ویک سال بعدش هم خواهر کوچکم به دنیا امد... وشدیم خانواده پر جمعیت شش تا فرزند شدیم چهارتا دختردوتا پسر بازهم همچنان پدر ومادرم در کشمکش دعوا همیشه خانه ما دعوا وپر سر صدا ومن هم کم کم بزرگتر میشدم اما بازهم برای پدرم مثل یک پسر بودم مغازه سبزی فروشی داشتیم ....ولی همیشه در مغازه بودم وکارهای بیرون خانه را انجام میدادم وتقریبا به قول پدرم یک پا مرد شده بودم وتقریبا خلق وخویی پسرانه داشتم تنها تفاوتم حجاب وداشتن چادر بود سال 73بود به دلیل مشکلات اقتصادی مادرم مانع درس خوندنم شد گفت کار کردنت بیشتر کمکمون میکنه
سال 73با یک دنیا حسرت وغم وغصه با مدرسه خداحافظی کردم خواهر بزرگم در سن 17سالگی ازدواج کرد وازدواج ان بیشتر بیشتر باعث ترک تحصیلم شد به گفته مامان خواهرم دیپلم میگرفت باعث ابروی من میشد... او کنکور شرکت کرد افتخارش به قول مامانم برای من بود ولی همه یک مشت حرف برای توجیه درس نخواندن من محبت وتوجه اقوام مادرم مال او بود...
مرداد 74ازدواج کرد ورفت وعملا کار من بیشتر شده مادرم به کار بیرون مشغول شد و در سن 14سالگی شدم یک زن خانه دار ومسولیت خواهر وبرادرم شد کار من
همیشه فکر مبکردم زودتر ازدواج کنم بهتر برام، ولی نشد وبا تمام بالا وپایین زندگی در سن 23سالگی با مردی که انتخاب مادرم بود پیمان ازدواج بستم .مردی که دوسال از خودم کوچکتر بود واز همه لحاظ با من وحتی خانواده ام فرق میکرد واز همان یک ماه بعد عقد اختلافات ریز ودرشت مون شروع شد یک سال از عقدم نگذشته بود دوبار اقدام به خودکشی کردم ولی بازهم فایده نداشت
دوران عقدی که برای همه شیرین وپر خاطره برای من با قهر های طولانی وجر وبحث گذشت حتی مشاور هم پیشنهاد طلاق را بهمون داد گفت این زندگی ادامه پیدا نکنه بهتر ولی متاسفانه خانواده ام خیلی با طلاق آن هم دردوران عقد مخالفت کردن وگفتن برین زیر یک سقف مشکلات تمام میشه
💥 #ادامهدارد...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk