eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
19.3هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 حكايت زيباى وزير وسگها ♦️پادشاهی دستور داد تا چند سگ وحشی تربیت کنند تا هر کسی که از او اشتباهی سر زد را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بدرند. روزی یکی از وزرا رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که او را جلوی سگ‌ها بیندازند. وزیر گفت: من ده سال خدمت شما را کرده‌ام و ده روز تا اجرای حکم از شما مهلت می‌خواهم. پادشاه گفت: این هم ده روز مهلت. وزیر رفت پیش نگهبان سگ‌ها و گفت: می‌خواهم به مدت ده روز خدمت این سگ‌ها را نمایم. نگهبان پرسید: از این کار چه فایده‌ای می‌بری...؟! وزیر گفت: به زودی خواهی فهمید. نگهبان گفت: پس چنین کن. وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها کرد و دادن غذا، شستشوی آن‌ها و هر کاری که لازم بود را انجام داد. ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره‌گر ماجرا بود ولی با صحنه‌ی عجیبی روبرو شد. همه‌ی سگ‌ها به پای وزیر افتادند و تکان نمی‌خوردند...! پادشاه پرسید: با این سگ‌ها چه کرده‌ای...!؟ وزیر پاسخ داد: ده روز خدمت این سگ‌ها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه را فراموش کردید. پادشاه سرش را پایین انداخت‌ و دستور به آزادی وزیر داد... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
مردي نزد جوانمردی آمد و گفت : تبرکي ميخواهم. جامه ات را به من بده تا من نيز همچون تو از جوانمردي بهره اي ببرم. جوانمرد گفت: جامه ي مرا بهايي نيست. اما سوالي دارم؟ مرد گفت: بپرس. جوانمرد گفت: اگر مردي چادر بر سر کند زن مي شود؟ مرد گفت: نه جوانمرد گفت اگر زني جامه ي مردانه بپوشد مرد مي شود؟ مرد گفت: نه جوانمرد گفت: پس در پي آن نباش که جامه ي از جوانمردان را در بر کني که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشي جوانمرد نخواهي شد زيرا جوانمردي به جان است نه به جامه 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از گسترده مارال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذار خواهر شوهر و مادر شوهرت بفهمن تو این کانال عضوی😬 یواشکی کارتوبکن😜 به زندگیت ی رنگ دیگه بده😋 اینجا میگه چه جوری آشپزی کنی که همه فامیل به بهبه و چهچه و تعریف و تمجید بیوفتن😉👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3488219189C231a457111 https://eitaa.com/joinchat/3488219189C231a457111 شوهرت انگشتاشم میخوره😋☝️
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
یه آب و ژله قاطی میکنی شد پذیرایی؟ اسمتم گذاشتی زن؟🤐 منم همین بودم والا ، تا مهمون میومد شوهرم رو میفرستادم پودر ژله بخره😐خودمم دیگه خسته شده بودم ازبی هنریم😩 تا بالاخره این کانال به دادم رسید 💃😅 دارم خودمو برای مهمونی های آینده آماده میکنم💪👇 https://eitaa.com/joinchat/3488219189C231a457111 اگه بیای با 🍧کم خرج و 🍡شیک وآسون سکته میدی جاریتو😁😝
🌤☀️🌤 صبح یعنی عشق عشق یعنی شروع دوباره تنفس تنفس یعنی حس خوب زندگی زندگی یعنی زیباترین هدیه خدا پس زیبا به زندگی نگاه کن صبحتون شاد😍 🎀 🌸 🎀 ••———*💕*~💕~*💕*———•• @idehaykhaneh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تست بینایی 🤔 شما در دایره قرمز چه عددی می‌بینید؟ 🔴 88 🔴 38 🔴 83 🔴 33 پاسخ رو از اینجا ببینید 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/835452932Ce4f1852dfd ✅پاسخ این تست نشان میدهد سلامت ، و شما چقدر هست
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
این کاروان به قافلـہ سالاریِ حسیـن دارند با امیــــر و علمــــدار می‌رسند گاهی دم از شریعـہ و گودال می‌زنند گاهی به تلّ خاکی و هموار می‌رسند روضهٔ ورود ڪاروان به کـربلا😭👇 ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●● ● ● ● ●● ● ● ● ● 🔴 ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● حجاب‌بنی‌فاطمی بانی روضهٔ دوم محرم👆
⛈💧⛈💧⛈💧⛈💧⛈💧⛈ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk شعر کامل و بدون حذفی "باز باران🌨": ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻼﺱ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﯾﺎﺩﺵ ﺍﺳﺖ " ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ " شعری که هرگز به طور کامل در کتاب ها نوشته نشد. ﻣﺠﺪﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯿﺮ ﻓﺨﺮﺍﯾﯽ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﮔﻠﭽﯿﻦ ﮔﯿﻼﻧﯽ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ١٢٨٨ ﺩﺭ ﺭﺷﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ . ﺗﺎ ﮐﻼﺱ ﺷﺸﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺷﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺖ . ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮﺑﯿﺘﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﮔﺮﻓﺖ . ﺳﺎﻝ ١٣١٢ ﺑﺎ ﺑﻮﺭﺳﯿﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺑﻪ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻭﻃﻦ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ١٣5١ ﺩﺭ ﻟﻨﺪﻥ ﺑﻌﻠﺖ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ . ﺍﻭ ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩ . ﺷﻌﺮ " ﺑﺎﺭﺍﻥ " ﯾﮏ ﺷﻌﺮ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﻤﯽ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺭﺳﯽ ﻣﺎ ﭼﺎﭖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮﻣﺠﺪﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯿﺮ ﻓﺨﺮﺍﯾﯽ ‏( ﮔﻠﭽﯿﻦ ﮔﯿﻼﻧﯽ ‏) ﻣﯿﺒﺎﺷﺪ . ﻣﺘﻦ ﮐﺎﻣﻞ ﺷﻌﺮ : ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﺑﺎ ﮔوﻬﺮ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ . ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﮔﺬﺭﻫﺎ، ﺭﻭﺩﻫﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻭﻓﺘﺎﺩﻩ . ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ ﯾﮏ ﺩﻭ ﺳﻪ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﭘﺮ ﮔﻮ، ﺑﺎﺯ ﻫﺮ ﺩﻡ ﻣﯽ ﭘﺮﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﻭ ﺁﻥ ﺳﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺷﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻭ ﺳﯿﻠﯽ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﯿﻠﯽ . ﯾﺎﺩﻡ ﺁﺭﺩ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ : ﮔﺮﺩﺵ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺮﯾﻦ؛ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﻮﯼ ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎﯼ ﮔﯿﻼﻥ . ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ ﻧﺮﻡ ﻭ ﻧﺎﺯﮎ ﭼﺴﺖ ﻭ ﭼﺎﺑﮏ ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩ، ﺍﺯ ﺧﺰﻧﺪﻩ، ﺍﺯ ﭼﺮﻧﺪﻩ، ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ . ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ، ﭼﻮ ﺩﺭﯾﺎ ﯾﮏ ﺩﻭ ﺍﺑﺮ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﭼﻮﻥ ﺩﻝ ﻣﻦ، ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ . ﺑﻮﯼ ﺟﻨﮕﻞ، ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺗﺮ ﻫﻤﭽﻮ ﻣﯽ ﻣﺴﺘﯽ ﺩﻫﻨﺪﻩ . ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﯿﺰﺩﯼ ﭘﺮ، ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ . ﺑﺮﮐﻪ ﻫﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺁﺑﯽ؛ ﺑﺮﮒ ﻭ ﮔﻞ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ، ﭼﺘﺮ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ؛ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ . ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺟﺴﺘﻪ، ﺍﺯ ﺧﺰﻩ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺗﻦ ﺭﺍ؛ ﺑﺲ ﻭﺯﻍ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ، ﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻏﻮﻏﺎ . ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ، ﺑﺎ ﺩﻭ ﺻﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ؛ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ، ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ، ﻫﻤﭽﻮ ﻣﺴﺘﺎﻥ . ﭼﺸﻤﻪ ﻫﺎ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ، ﻧﺮﻡ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭ ﻟﺮﺯﻩ؛ ﺗﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻨﮓ ﺭﯾﺰﻩ، ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺯﺭﺩ ﻭ ﺁﺑﯽ . ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻡ ﻫﻤﭽﻮ ﺁﻫﻮ، ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺟﻮ، ﺩﻭﺭ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ﺯ ﺧﺎﻧﻪ . ﻣﯽ ﮐﺸﺎﻧﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ، ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺪ ﻣﺸﮑﯽ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﺭﻧﮕﯿﻦ، ﺍﺯ ﺗﻤﺸﮏ ﺳﺮﺥ ﻭ ﻣﺸﮑﯽ . ﻣﯽ ﺷﻨﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯼ ﻧﻬﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻟﺐ ﺑﺎﺩ ﻭﺯﻧﺪﻩ، ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺩﻟﮑﺶ، ﺑﻮﺩ ﺯﯾﺒﺎ؛ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩﻡ “ ﺭﻭﺯ، ﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﺩﻻﺭﺍ ! ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﺧﺸﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ؛ ﻭﺭﻧﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺑﯿﺠﺎﻥ . ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ، ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﮔﻮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺟﺰ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﭼﻮﺑﯽ ﮔﺮ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻣﻬﺮ ﺭﺧﺸﺎﻥ؟ ﺭﻭﺯ، ﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﺩﻻﺭﺍ! ﮔﺮ ﺩﻻﺭﺍﯾﯽ ﺳﺖ، ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ! ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺎﺷﺪ ”. ﺍﻧﺪﮎ ﺍﻧﺪﮎ، ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ، ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﭼﯿﺮﻩ . ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺗﯿﺮﻩ، ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﺭﺧﺴﺎﺭﻩ ﯼ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﺧﺸﺎﻥ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ . ﺟﻨﮕﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﭼﺮﺥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺯﺩ ﭼﻮ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﯼ ‏[ ﮔﺮﺩ ‏] ﺑﺎﺭﺍﻥ ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮕﺸﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﺟﺎ . ﺑﺮﻕ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺑﺮﺍﻥ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻨﺪﺭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻏﺮﺍﻥ ﻣﺸﺖ ﻣﯿﺰﺩ ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ . ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮐﻪ ﻣﺮﻍ ﺁﺑﯽ، ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻧﻪ، ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻧﻪ، ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺑﯽ ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭﻩ . ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺳﯿﻤﯿﻦ ﻣﻪ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯿﺰﺩ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺩ ﻫﺎ، ﺑﺎ ﻓﻮﺕ، ﺧﻮﺍﻧﺎ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﺵ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ . ﺳﺒﺰﻩ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﮔﺸﺖ ﺩﺭﯾﺎ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺟﻮﺷﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﭘﯿﺪﺍ . ﺑﺲ ﺩﻻﺭﺍ ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ، ﺑﻪ، ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ! ﺑﺲ ﻓﺴﺎﻧﻪ، ﺑﺲ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﺑﺲ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﺑﺲ ﻓﺴﺎﻧﻪ . ﺑﺲ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ، ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ! ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻫﺮ ﻓﺸﺎﻧﯽ ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﯽ، ﭘﻨﺪ ﻫﺎﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ؛ “ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﮐﻮﺩﮎ ﻣﻦ ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﻓﺮﺩﺍ، ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ – ﺧﻮﺍﻩ ﺗﯿﺮﻩ، ﺧﻮﺍﻩ ﺭﻭﺷﻦ - ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ، ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ، ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ نشر دهید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از گسترده مارال
🚷داستان واقعی عاقبت ناشُکری🚷 بهش گفتم، من پسر میخوامااا، رفتیم سونوگرافی، دختر بود! به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود،یه شب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟! به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و فرار میکنم خودم!چیزی نگفت،فکر کردم میفهمه از سر شوخیه صبح که بیدار شدم دیدم....😭😰🤯 https://eitaa.com/joinchat/909705397C3167bea91b حتما بخونید عبرت بگیرید😭☝️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی در تمام پیامرسانها حرام😡
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
🚷عاقبت حسادت خواهرم😔🚷 تازه یک خونه دو طبقه خریده بودیم و چون خواهرم دانشجو بود قرار شد در طبقه اول که یک سوئیت بود زندگی کنه، منه ساده خیلی خوشحال بودم که خواهرم اینجاست و کمتر دلتنگ پدر و مادرم که درشهرستان بودن میشدم 😞یک روز از خرید برمیگشتم پشت در منزل خواهرم صدای خواهرم شنیدم که موقع صحبت با تلفن اسم همسر من اورد، ادمی نیستم که گوش وایسم اما با شنیدن اسم شوهرم حساس شدم و از پشت در شنیدم که میگفت ...😳😔😭🚷 https://eitaa.com/joinchat/909705397C3167bea91b بخونید و به هیچ کسی اعتماد نکنید😞☝️ کپی در تمام پیامرسانها حرام❌
✨﷽✨ 💟داستان کوتاه ✍ مردی با هیکل‌ِ درشت، به تمام مردم شهر بدهکار بود و به هر کسی که می‌خواست زور می‌گفت و از هر کسی قرض می‌گرفت، پس نمی‌داد! 🏝 بر اثر کثرت شکایت، قاضی مجبور به زندانی‌کردن او شد. از زندان نیز به قاضی خبر دادند که این زندانی به زور غذای زندانیان دیگر را می‌خورد، ای قاضی چاره‌ای بیندیش! 🏝 قاضی گفت: «او را از زندان نزد من آورید.» قاضی او را به مأموری سپرد و گفت: «این مفلس را سوار مرکبی بلند کن و در شهر کوی به کوی بگردان و جار بزن این مرد را ببینید هر کس به این مرد اعتماد کند و قرضی دهد مسئولیتش با خود اوست، اگر نزد قاضی شکایت آورد، قاضی شاکی را به جای متهم زندانی خواهد کرد.» 🏝 مأمور، پیرمردی با مَرکب گرفت و مرد مفلس را از صبح تا شب در شهر چرخاند و پیام قاضی را جار زد. 🏝 چون شب شد صاحب مرکب زندانی را پیاده کرد و رهایش ساخت. صاحب مرکب از مأمور طلبِ دستمزد کرد. 🏝 مأمور گفت: «ای مرد خرفت و احمق! از صبح گویی آنچه جار می‌زنی خودت نمی‌دانی چه می‌گویی؟ دوست داری پیش قاضی بروی و زندانی شوی؟ نمی‌دانی از این مرد شکایت پذیرفته نیست؟» 🏝 آری مَثَل ما در دنیا شبیه این داستان است، با آن‌که هر روز عزیزان‌مان را به خاک می‌سپاریم اما باز این دنیا را نشناخته‌ایم و بدان اعتماد می‌کنیم. نشر دهید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk