🌸🍃🌸🍃
#ماجراي_قبض_روح_حصرت_موسي
روزی عزرائیل نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت سلام بر تو ای هم سخن خدا.
حضرت موسی (ع) پس از پاسخ سلام پرسید تو كیستی؟
عزرائیل گفت من فرشته مرگ هستم.
حضرت موسی (ع) پرسید برای زیارتم آمدهای یا برای قبض روحم؟
عزرائیل گفت برای قبض روحت آمدهام.
حضرت موسی (ع) گفت ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.
عزرائیل گفت مهلتی در کار نیست.
حضرت موسی (ع) به سجده افتاد و از خداوند خواست تا به عزرائیل بفرماید که مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.
خداوند به عزرائیل فرمود به موسی (ع) مهلت بده.
عزرائیل مهلت داد.
حضرت موسی (ع) نزد مادرش آمد و گفت سفری در پیش دارم.
مادر گفت چه سفری؟
حضرت موسی (ع) فرمود سفر آخرت.
مادر گریه کرد.
حضرت موسی (ع) نزد همسرش آمد.
کودکش را در دامن همسرش دید و با همسر وداع کرد.
کودک دست به دامن حضرت موسی (ع) زد و گریه کرد.
دل حضرت موسی (ع) از گریه کودکش سوخت و گریه کرد.
خداوند به حضرت موسی (ع) وحی کرد ای موسی (ع)، تو به درگاه ما می آیی، اینگریه و زاری ات چیست؟
حضرت موسی (ع) عرض کرد دلم به حال کودکانم می سوزد.
خداوند فرمود ای موسی (ع)، دل از آنها بکن، من از آنها نگهداری میکنم و آنها را در آغوش محبتم میپرورانم.
دل حضرت موسی (ع) آرام گرفت و به عزرائیل گفت روحم را از كجای بدنم خارج می سازی؟
عزرائیل گفت از دهانت.
حضرت موسی (ع) گفت چرا از دهانم، با اینكه من با همین دهانم با خدا گفتگو كردهام؟
عزرائیل گفت از دست هایت.
حضرت موسی (ع) گفت چرا از دستهایم، با اینكه تورات را با این دستهایم گرفتهام؟
عزرائیل گفت از پاهایت.
حضرت موسی (ع) گفت چرا از پاهایم، با اینكه با همین پاهایم به كوه طور برای مناجات رفتهام؟
عزرائیل گفت از چشم هایت.
حضرت موسی (ع) گفت چرا از چشمهایم، با اینكه همواره چشمهایم را به سوی امید پروردگار كشیدهام؟
عزرائیل گفت از گوشهایت.
حضرت موسی (ع) چرا از گوشهایم، با اینكه سخن خداوند متعال را با گوشهایم شنیدهام.
خداوند به عزرائیل وحی كرد روح حضرت موسی (ع) را قبض نكن تا هر وقت كه خودش بخواهد. (این گفتگو حاکی از عبودیت محض ظاهری و باطنی آن حضرت میباشد)
عزرائیل از آنجا رفت و حضرت موسی (ع) سال های دیگری زندگی كرد تا اینكه روزی یوشع بن نون را طلبید و وصیت های خود را به او نمود، سپس به تنهایی به سوی كوه طور رفت.
در آنجا مردی را دید که مشغول كندن قبر است، نزد او رفت و گفت آیا میخواهی تو را كمک كنم؟
او گفت آری، حضرت موسی (ع) او را كمك كرد.
وقتی كه كار كندن قبر تمام شد، حضرت موسی (ع) وارد قبر گردید و در میان آن خوابید تا ببیند اندازه لحد قبر درست است یا نه؟
در همان لحظه خداوند پرده را از جلوی چشم او برداشت.
حضرت موسی (ع) مقام خود در بهشت را دید تا به مرگ خود راضی، خشنود و راغب شود.
حضرت موسی (ع) عرض كرد خدایا، روحم را به سویت ببر.
همان دم عزرائیل روح او را قبض كرد و همان قبر را مرقد حضرت موسی (ع) قرار داد و آن قبر را پوشانید.
آن مرد قبر كن، عزرائیل بود كه به آن صورت درآمده بود.
در این وقت منادی حق در آسمان با صدای بلند گفت:
«مات موسی كَلِیمُ اللهِ، فَاَی نَفْسٍ لا تَمُوتُ موسی»،
موسی كلیم خدا مرد، چه كسی است كه نمی میرد؟
پس از مرگ حضرت موسی (ع)، فرشتگان به او گفتند ای کسی که در میان پیامبران از همه راحتتر جان دادی، مرگ را چگونه یافتی؟
حضرت موسی (ع) گفت مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکنند یافتم.
مطابق برخی روایات، قبر حضرت موسی (ع) در کوه طور واقع در نجف و یا در سرزمین سینا است.
#بحارالانوارج13ص365_366
#علل_الشرايع_ص70
#داستانهاوپندهاج5
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
یکی از اخیار اصفهان که به علامه مجلسی ارادت داشت شبی بعد از نماز جماعت خدمت ایشان آمد و گفت : گرفتاری مهمی برایم پیش آمده است . علامه مجلسی گفت : چه گرفتاری ؟ آن مرد گفت : لوطی باشی محل ، به من خبر داده است که امشب با دوستانش می خواهند به خانه من بیایند و شام میهمان من باشند و قهرا می دانم اسباب لهو و لعب را هم می آورند و موجبات ناراحتی ما را فراهم می کنند و ما را در حرام می اندازند .
علامه مجلسی گفت : خودم می آیم و به لطف خداوند مسأله آنرا آنطوری که خدا بخواهد حل و فصل می کنم . جناب علامه از راه مسجد جلوتر از میهمانها به خانه آن مرد رسید ، وقتی بعد از مدتی لوطی باشی و رفقایش وارد شدند ، ناگهان چشمشان به شیخ الاسلام اصفهان ؛ مرحوم مجلسی افتاد ، تنبک و تنبورهای خود را پنهان کردند و مؤ دبانه در محضر او نشستند . اما لوطی باشی از میزبان سخت ناراحت و دلگیر شده که او علامه مجلسی را موی دماغ و مزاحم عیششان کرده بود .
لوطی باشی شروع به سخن گفتن کرد و گفت : جناب مجلسی ! ما لوطیها صفات خوبی هم داریم ، کمتر از اهل علم هم نیستیم . مجلسی گفت : من که چیزی از خوبیهای شما نمی دانم . لوطی باشی گفت : جناب مجلسی تو با ما معاشرت نداری که بدانی ما چه صفات خوبی داریم ؛ ما در نمک شناسی بی نظیریم . لوطی کسی هست که اگر نمک کسی را چشید تا آخر عمر یادش نمی رود و به صاحب نمک خیانت نمی کند . علامه گفت : من این حرف شما را نمی توانم بپذیرم که شما نمک شناسید و نمکدان نمی شکنید . بگو ببینم چند سال از سن شما می گذرد ؟ لوطی باشی گفت : چهل سال . علامه مجلسی گفت : چهل سال است نعمت خدا را می خوری و معصیت خدا را می کنی ای نمک به حرام !
این جمله را که گفت مثل آبی که به آتش بریزند لوطی باشی خاموش شد و راستی که او را تحت تأثیر قرار داد تا آخر مجلس دیگر یک کلمه هم حرف نزد و در فکر فرو رفت . مجلس تمام شد و هر کس به خانه اش رفت . لوطی هم به خانه اش رفت تا بخوابد اما مگر خوابش می برد ! بله درست گفت چهل سال عوض نمک شناسی نسبت به کسی که به او همه چیز داده ؛ سلامتی ، بضاعت ، ثروت ، و . . . نمک بحرامی کرده فکر کرد و فکر کرد تا آخر تصمیم خود را گرفت . فردا صبح پس از اذان ، علامه مجلسی شنید که کسی در خانه اش را می زند ، در را باز کرد ، دید لوطی باشی است . گفت : آقای شیخ ! آیا اگر من توبه کنم خدا مرا می بخشد و می آمرزد و قبولم می کند ؟ علامه مجلسی گفت : بله ، البته خدا کریم و غفور است ، انسان هر قدر هم گناهش زیاد باشد اما اگر حقیقتا پشیمان شود و به درگاه خداوند بزرگ توبه کند خداوند تعالی گناهان او را می بخشد و او را قبول می کند . لوطی باشی گفت : من پشیمانم و توبه کردم تو از خدا بخواه تا مرا بیامرزد .
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸طراوت و پاڪی ﺻﺒﺢ
🌷ﺩﺭهوای ﺯﻣﯿﻦ پراڪنده ﺍﺳﺖ
🌸خدایا
🌷عزیزانــم را
🌸ﺳﺮﺷـار ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﺍﻭﺕ ڪن
🌷و قلبشان را با نـور خـود
🌸روشـن و روزشـان را
🌷سرشـار از شـادی ونشاط گردان
🌸ســـــلام
🌷صبحتون بـخیر و شـادی
🔶🔸🔸🔸🔸
#با تآمل بخوانید👇👇👇
شبی که همسرم از من خواست با زن دیگری برای شام بیرون بروم:
پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. زن دیگر که همسرم خواست با او بیرون برم، مادرم بود. او 19سال پیش بیوه شده بود ولی مشغلههای زندگی و داشتن 3فرزند باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. آن شب به او زنگ زدم و...
با نگرانی از من پرسید مگر چه شده؟ نگران شدهبود، گفتم: به نظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود اگر امشب با هم باشیم...جمعه عصر وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم، او جلوی در خانه ایستاده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.
با چهرهای روشن همچون فرشتگان به من لبخند میزد. وقتی سوار ماشین شد گفت به دوستانش گفته که امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودند...به رستورانی رفتیم که خیلی لوکس نبود اما جای دنجی بود. وقتی منو را نگاه میکرد، لبخند حاکی از رضایت را بر چهرهاش میدیدم...
به من گفت وقتی کوچک بودیم و با هم رستوران میرفتیم، او بود که منوی رستوران را میخواند...من هم گفتم حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری من این لطف را در حق تو انجام دهم...هنگام صرف شام گپ و گفت صمیمانهای داشتیم...آنقدر حرف زدیم که سینما را از دست دادیم...وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد آمد به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم...
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی درگذشت، کمی بعدتر پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم آن شب غذا خوردیم به دستم رسید. همراه با یادداشتی که به آن ضمیمه شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2نفر پرداخت کردهام یکی برای تو و یکی هم برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.
آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم...به نظرم هیچ چیز در زندگی مهمتر از خداوند و خانواده نیست، زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند.
گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.»
پسر گفت: «میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفتزده شده بود پرسید: «چرا نمیتوانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکهای که در مشتم است، بیرون میافتد.»
#پی_نوشت : شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش، چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌟✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
این داستان درباره شخصی به نام مونتی روبرتز است...
وقتی که یک بچه بود، پدرش به عنوان یک مربی اسب برای تربیت اسب ها از یک اصطبل به اصطبل دیگر و از یک مزرعه به مزرعه دیگر در گردش بود. به همین خاطر مدرسهاش در طول سال چند بار عوض میشد. یک روز، وقتی که شاگرد دبیرستان بود، معلم از شاگردان خواست که بنویسند وقتی که بزرگ شدند میخواهند چه کاره شوند.
او یک دقیقه نیز صبر نکرد و هفت صفحه کاغذ درباره هدفش که میخواست مالک یک مزرعه اسب باشد نوشت، او همه چیز را با جزئیات کامل نوشت و حتی طرحی از آن مکان با اصطبلها و ویلایش کشید.
دو روز بعد او نوشتهاش را با یک نمره F (پائینترین نمره) در صفحه اول دریافت کرد. بعد از کلاس، نزد معلم رفت و پرسید، «چرا من پائینترین نمره را گرفتم؟» معلم پاسخ داد: «این آرزو برای بچهای مثل تو که نه پول دارد، نه امکانات و از یک خانواده دورهگرد است خیلی غیرواقعی است. به هیچ وجه ممکن نیست روزی به این آرزوی بزرگ دست پیدا کنی.» سپس پیشنهاد کرد دوباره بنویسد و آرزوی واقعیتری داشته باشد.
پسر به منزل رفت و از پدرش پرسید که چکار باید بکند. پدر پاسخ داد:«این تصمیم خیلی برای تو مهم است. پس خودت باید به آن فکر کنی.»
پس از چند روز، پسر همان نوشته را برای معلمش برد. هیچ تغییری در آن نداد و گفت: «شما نمره F را نگهدار و من آرزویم را نگه میدارم.»
اکنون مونتی رابرتز مالک خانهای با زیربنای 400 متر مربع در وسط یک مزرعه اسب به مساحت 8 هکتار میباشد و هنوز آن نوشته را با خودش دارد و آن را قاب گرفته و بالای شومینهاش نصب کرده است.
بخاطر داشته باشید، باید به حرف دل خود گوش کنید و اجازه ندهید هیچ فردی رویایتان را از شما بگیرد.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#تلنگر
زنده باد زندگی🍃
هی می نشینیم می گوییم:
اگر خوشگل تر بودم،
اگر پولدار تر بودم،
اگر در یک شهر دیگر زندگی می کردم،
اگر از کشور خارج می شدم،
اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم،
یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم،
لابد اِل می شد و بِل می شد!
ولی این خبرها نیست!..
و ما این را دیر میفهمیم
شاید ده ها سال دیرتر...
زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان، خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و
کیف و کفش بخریم !
یک روزی میرسد که می بینیم به هر چه که فکرش را می کردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را می کردیم نشد !
و آن روز است که می فهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم !
آدم های اطرافمان را که شاید هم ناب بودند، برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان، گم کردیم....
بهتر است خانه ی ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم.
بهتر است خودمان را برای پولدارتر شدن و آدم حسابی تر شدن نکوبیم و نابود نکنیم.
از زندگی عشق بخواهیم...
عشق به آدمهای نابی که سرنوشت
در مسیرمان می گذارد...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔍 #داستان_بخوانیم
عشق...
♥️
زوجی تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونهای که زن معتقد بود
از این زندگی بی معنا بیزار است
زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم.
اما شوهر پرسید چرا؟
زن جواب داد من از این زندگی سیر شدهام دلیل دیگری وجود ندارد.
تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد.
زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمیسازد.
تا اینکه شوهر از او پرسید:
چطور میتوانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟
زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد
سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجهی چیدن آن گل ، "مرگ "خواهد بود
آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟
شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا میدهم.
صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشتهایی زیر فنجان شیر گرم دیده میشود.
زن شروع به خواندن نوشتهی شوهرش کرد که میگفت:
عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم.
اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکرر میشوی
و بجز گریه چارهی دیگری نداری
به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم.
دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش میکنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.
سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه میکنی و این نشان میدهد تو نزدیک بین هستی
من باید باشم تا روزی که پیر میشوی ناخنهای تورا کوتاه کنم.
به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید.
اشکهای زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد:
عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم.
زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.
زن اکنون میدانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.
عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها میگذریم.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌟✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
⚜داستان شیر آب⚜
چرا به لوله ای که آب از آن خارج میشود میگوییم "شیر"؟
در سال های نه چندان، دور در ایران؛ تنها دو شهر بیرجند و تبریز آب لوله کشی داشتند که آن صنعت را از روسیه به امانت برده بودند.
و در کلان شهری مثل تهران مردم از آب چاه که تمیز و پاک نبود استفاده میکردند. در شهر تهران تنها سه قنات وجود داشت که آن نیز متعلق به سه سرمایه دار تهرانی بود. یکی از این قنات ها که به سرچشمه معروف بودمتعلق به سرمایه داری بود که بچه دار نمیشد. او نذر کرد اگر بچه دار شود؛ برای تهرانیان آب لوله کشی آماده کند. پس از مدتی بچه دار شد و برای ادای نذرش به اتریش رفت تا مهندسانی را از آنجا برای لوله کشی آب بیاورد. در هر کشوری حیوانی که نماد آن کشور است را بر سر خروجی آب می گذاشتند. مثلا در فرانسه سر خروس استفاده می کردند.
مهندس اتریشی که به این منظور به ایران آمده بود فکر کرد که بر اهرم خروجی آب چه نمادی بگذارد!؟
او دریافت که بر روی پرچم ایران آن زمان 'شیر وخورشید'وجود دارد وشیر "نماد ایران" است.
پس بر روی اهرم خروجی آب،سر شیری فلزی گذاشت و مردم هروقت برای برداشتن آب به آنجا می رفتند می گفتند: از سر شیر آب آوردیم!
منبع : میراث کهن (ریشه ضرب المثل ایرانی)
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #داستان_زیبا
عشق...
♥️
زوجی تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونهای که زن معتقد بود
از این زندگی بی معنا بیزار است
زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم.
اما شوهر پرسید چرا؟
زن جواب داد من از این زندگی سیر شدهام دلیل دیگری وجود ندارد.
تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد.
زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمیسازد.
تا اینکه شوهر از او پرسید:
چطور میتوانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟
زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد
سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجهی چیدن آن گل ، "مرگ "خواهد بود
آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟
شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا میدهم.
صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشتهایی زیر فنجان شیر گرم دیده میشود.
زن شروع به خواندن نوشتهی شوهرش کرد که میگفت:
عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم.
اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکرر میشوی
و بجز گریه چارهی دیگری نداری
به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم.
دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش میکنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.
سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه میکنی و این نشان میدهد تو نزدیک بین هستی
من باید باشم تا روزی که پیر میشوی ناخنهای تورا کوتاه کنم.
به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید.
اشکهای زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد:
عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم.
زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.
زن اکنون میدانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.
عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها میگذریم.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان چشم ناپاک
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند.
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست.
مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد،
محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند.
آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»👏
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان پندآموز وخواندنی
♥✨سلیمانبن داوود از نادر پیامبرانی است که سالها بر انسانها، چهارپایان، مرغان و درندگان غالب و حاکم بود و زبان همه موجودات را میدانست که زبان از توصیف قدرت عظیم او قاصر است.
♥✨درباره ثروت ایشان آوردهاند که: فرشی داشت که جنیان آن را از حریر و طلا بافته بودند و هر زمان که میخواست به جایی برود روی آن فرش مینشست و هر جا و با هر سرعتی که میخواست، آن فرش وی را به مقصد میرساند. آنقدر قدرت داشت که حتی باد نیز تحت اختیار او بود و با باد سخن میگفت. میزی داشت از طلا که با یاقوت و جواهرات آراسته شده بود و سه هزار میز دیگر در اطراف او بودند (مخصوص علما، وزرا و بزرگان بنی اسرائیل).
♥✨سلیمان (ع) صد فرسخ لشکر داشت، ۲۵ فرسخ از جنیان، ۲۵ فرسخ از پرندگان، ۲۵ فرسخ از انسان و ۲۵ فرسخ از حیوانات چهارپا. جنیان گوهرهای درخشان برایشان میآوردند.
♥✨در آشپزخانههای آن حضرت روزی ۱۰۰ هزار گوسفند، ۴۰ هزار گاو برای فقرا و مساکین و لشکریانش طبخ میشد ولی غذای خودش نان جو بود که آن را نیز با دست خود میپخت.
♥✨روزی دستور داد که کسی وارد قصر من نشود و خود عصایش را به دست گرفت و به بالاترین جای قصر رفت در حالی که به عصایش تکیه داده بود به مملکت خویش نگاه کرده و شکرگذار خداوند بود. ناگاه نظرش به جوانی خوش چهره و پاکیزه افتاد که از گوشه قصرش پیدا شد، فرمود: چه کسی به تو اجازه ورود به قصر را داده است، گفت: پروردگار تو، فرمود: تو کیستی، گفت: عزرائیل، فرمود: برای چه کاری آمدید، گفت: برای قبض روح تو.
♥✨سلیمان (ع) چون هیچ وابستگی به دنیا نداشت فرمود: به آنچه ماموری، انجام بده. عزرائیل جان ایشان را در همان حالت که به عصا تکیه داده بود قبض کرد، چند روزی گذشت مردم و اطرافیان او را میدیدند و گمان میکردند که زنده است. بعضی میگفتند چند روز غذا نخورده و نیاشامیده، پس او پروردگار ماست.
♥✨عدهای میگفتند او جادوگر است و در دید ما سحر کرده که ما گمان کنیم ایستاده است. گروهی گفتند او پیامبر خداست و … و خلاصه خداوند موریانههایی را فرستاد که میان عصای او را بخورند تا عصا بشکند، وقتی عصا شکست و او به زمین افتاد به داخل قصر رفتند و متوجه شدند که چند روز است از دنیا رحلت کرده است.
♥✨نکته مهم داستان این است که سلیمان (ع) با این همه ثروت فریب دنیا را نخورد و دنیا را در مسیر آخرت خرج کرد اما با این حال آخرین پیامبری است که در فردای قیامت به بهشت میرود زیرا خاصیت دنیا در این است که در حرام آن عقاب و در حلال آن حساب است. حسابرسی طولانی اموال سلیمان سبب میشود که او به عنوان آخرین پیامبر و فرستاده خدا قدم به بهشت گذارد.
♥✨پس از این داستان درس میگیریم که نه تنها دنیا به خودی خود مذموم نیست بلکه دنیادوستی و استفاده صحیح از مخلوقات هم مذموم نیست. استفاده غیرشرعی و وابستگی و یا پرستش دنیا مورد مذمت واقع شده که از آن به دنیای ملعون و یا مظلوم تعبیر میشود.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk