🌸🍃🌸🍃
طاووس از امام محمد باقر (ع) پرسیده است و شنیدن پاسخ های امام باقر (ع) خالی از لطف نیست.
طاووس یمانی از امام (ع) پرسید: چه وقت بود که یک سوم مردم هلاک شدند؟
امام (ع) فرمود: اشتباه کردی باید بگویی یک چهارم، و آن روزی بود که قابیل هابیل را کشت.
پرسید: کدام یک از هابیل و قابیل پدر آدمیان است؟
فرمود: هیچ کدام، بلکه پدر آنان شیث بن آدم است.
پرسید: کدام گواهی حق بود که گویندگانش در آن دروغگو بودند؟
فرمود: گواهی منافقین که به پیامبر (ص) می گفتند: نشهد انک لرسول الله؛ گواهی می دهیم که تو فرستاده خدا هستی.
پرسید: کدام فرستاده خدا بود که نه از جن بود و نه از انس؟
فرمود: کلاغ، که خداوند فرمود: فبعث الله غرابا یبحث فی الارض؛ خداوند کلاغی را برانگیخت که زمین را به چنگال خود گود نماید.
پرسید: بر چه کسی دروغ بستند که نه از پری بود و نه آدمی؟
فرمود: بر گرگ، که برادران یوسف بر او دروغ بستند.
پرسید: چه چیز است که اندک آن حلال و زیاد آن حرام می باشد؟
فرمود: نهر طالوت؛ «طالوت به سپاه خود گفت: همانا خدا شما را به نهر آبی آزمایش کند. هر آنکس از آن بسیار بیاشامد از من نیست و هرکه هیچ نیاشامد یا کفی بیش نگیرد از من و هم آیین من خواهد بود. (بقره، 248)»
پرسید: کدام روزه است که از خوردن و آشامیدن منع نمی کند؟
فرمود: روزه مریم.
مناقب، سروی، ج 2، ص 288
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚حکایت پندآموز📚
🕊🌴پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد. جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.
🕊🌴حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟ جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
🕊🌴پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان جالب💕✨
#دختر کتاب فروش وپدر دانای او.....
دختری کتاب میفروخت و معشوقهاش را دید که به سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود.
به معشوقهاش گفت:
آیا به خاطر گرفتنِ کتابیکه نامش " آیا پدر در خانه هست" از #يورگ_دنيل نویسندۀ آلمانی، آمدهیی؟
پسر گفت: خیر! من بهخاطر گرفتنِ کتابی به اسم " کجا باید ببینمت" از #توماس_مونیز نویسندۀ انگلیسی، آمدهام.
دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما میتوانم کتابی به نام " زیرِ درختِان سيب" از نویسندۀ آمریکایی، #پاتریس_اولفر را پيشنهاد كنم.
پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا میتوانی فردا کتابِ " بعد از 5 دقیقه تماس میگیرم" از نویسندۀ بلژیکی، #ژان_برنار را بیاوری؟
دختر در پاسخش گفت: بلی! با کمالِ مَیل، ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمیگذارمت" از نویسندۀ فرانسوی #میشل_دنیل را بخوانى.
بعد از آن ...
پدر گفت: این كتاب ها زیاد است، آیا همهاش را مطالعه خواهد کرد؟!
دختر گفت: بلی پدر، او جوانى با هوش و کوشا است.
پدر گفت: خوب است دختر دوستداشتنیام، در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن نیستم" از نویسندۀ هلندى #فرانک_مرتینیز را هم بخواند.
و تو هم بد نيست کتاب" براى عروسی با پسر عمويت آماده شو" از نویسندۀ روسی، #موریس_استانكويچ ، را بخوانی !🤩
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✍️"حکایت جواب دندان شکن"
"تاجری" مسافرت میکرد.
در بین راه شب در "کاروانسرائی" اقامت نموده برای شام غذائی خواست.
"سرایدار" مرغی پخته با سه تخم مرغ آب پز برای او آورد که خورد و به دلیل "خستگی" راه خوابید.
بامدادان به موقعی که "قافله" حرکت میکرد سرایدار پیدا نبود که "قیمت غذا" را بگیرد.
بعد از سه ماه که تاجر به شهر خود باز میگشت باز شبی را در کاروانسرای اولی به سر برد و باز هم سرایدار شامی مرکب از "مرغی بریان و تخم مرغ" برای او حاضر نمود.
چون صبح شد، تاجر سرایدار را خواسته قیمت غذای دو مرتبه را از او پرسید که "دَین" خود را بپردازد.
سرایدار پس از چند دقیقه که به دقت با خود حساب کرد از او "مطالبه" هزار دینار نمود. و مخصوصا تذکر داد که خیلی مواظبت کرده است تا "بی اعتدالی" در حساب ننموده باشد.
تاجر از شنیدن هزار دینار بهای دو وعده غذا "حیران" شده گفت:
گمان دارم که "دیوانه" شده ای که برای دو مرغ و شش تخم مرغ هزار دینار مطالبه مینمائی.
سرایدار گفت: غریب است که "با انصافی" که در این موقع به خرچ داده و نخواسته ام تعددی در حق جنابعالی بنمایم مرا دیوانه میخوانند.
تاجر گفت: "هزار دینار برای چه به شما داده شود؟ "
سرایدار گفت: دقت کنید اگر "ناحساب" گفتم گوش ندهید.
"سه ماه قبل" شما در اینجا یک مرغ خوردید اگر این مرغ زنده بود در این مدت نود "تخم" میکرد و این تخم ها هر یک "جوجه ای" میشدند و من به این حساب صاحب هزاران مرغ و جوجه بودم و همه این "منافع" را برای پذیرائی شما از دست دادم و حالا که هزار دینار در مقابل تمام این "خسارات" به اضافه شام شب گذشته شما که تا سه ماه دیگر همین اندازه باعث خسارت من است میخواهم مرا دیوانه میخوانید.
"جدال تاجر و سرایدار" توجه قافله را جلب کرد.
هر چه سعی کردند "دعوا" را ختم کنند میسر نشد بالاخره قرار شد که به حضور "حاکم شرع" رفته تکلیف را معلوم نمایند.
پس از رسیدن به شهر و رفتن به خانه حاکم و ذکر داستان حاکم حق را به سرایدار داده تاجر را "محکوم" به پرداخت هزار دینار نمود.
دوستان تاجر به او گفتند: اگر بخواهی جلوی حکم قاضی را بگیری بایستی به "بهلول" متوسل شوی.
شاید "راهی" یافته این ضرر را از تو دفع کند. تاجر قبول کرده با جمعی از همراهان به خانه بهلول رفته "قضیه" را شرح دادند.
بهلول قول داد که این "شر" را از تاجر "دفع نماید."
به شرط آنکه دو صد و پنجاه دینار به "فقرا" بدهد.
"تاجر هم قبول کرد."
بهلول نزد حاکم رفته و با زحمت او را راضی کرد که این دعوا را "تجدید" نماید و "قرار گذاشتند" دو روز بعد تاجر و همراهان و سرایدار و بهلول و قاضی همه حاضر شده این دعوا را قطع کنند.
در روز موعود همه در "دارالمحکمه" حاضر شدند ولی بهلول در ساعت مقرر نیامد. دو ساعت گذشت باز هم نیامد. ناچار حاکم "مستخدم" خود را به سراغش فرستاد که فورا حاضر شود.
بهلول پس از یک ساعت "معطل شدن" بالاخره حاضر شد.
حاکم با "غضب" تمام رو به او کرده گفت: با آن همه "تمنا و خواهشی" که کردی تا مرافعه را تجدید کنیم، "سبب" اینکه این مردم را سه ساعت معطل کردی چیست؟
بهلول گفت: روستاییان برای بردن "بذر" آمده بودند چون خواستم تدبیری نکنم که محصول سال بعد خوب شود و اگر خودم نبودم گندم را در بی نوبتی میبردند سبب تاًخیر شد.
من این مدت ایستادم تا چندین جُوال گندم را "جوشانیده" به آنها بدهم چون "گندم نجوشیده" ناپاک است و محصولش خوب نمیشود.
"جوشیده دادم که محصولش پاک و تمیز گردد."
حاکم رو به حاضرین کرده گفت:
"تقصیر" از او نیست از ما است که کار خود را به دست این آدم "نادان" دادیم که ساعتها ما را معطل کند برای آنکه گندم را جوشانده بر آنها بدهد با اینکه همه میدانند گندم جوشیده "حاصلی" نخواهد داد.
بهلول گفت:
جناب حاکم با اینکه مرا نادان و خودتان را "عاقل" تصور میکنید از شما میپرسم؛ چطور است که "مرغ بریان" شده تخم کرده سه ماهه "هزاران جوجه" میدهد ولی گندم جوشیده محصول نخواهد داد؟!
این جواب "دندان شکن" همه را متعجب کرد و حاکم ناچار حرف بهلول را "تصدیق" نموده و حق را به تاجر داده سرایدار را "محکوم" کرد.
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان واقعی وعبرت انگیز
امتحان سخت🍃
💢قسمت آخر
تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم ونزدیک محل کارم آپارتمانی اجاره کنم.برا همیشه از اون خونه ویلایی بزرگ رفتم.وقتی خواهر شوهرم فهمید خیلی ناراحت شد.گفت فقط دوماه دیگه مونده برادرم آزاد بشه.چرا خونه رو اجاره دادی؟
تو داری برادرم رو ازمن دور میکنی.هدفت چیه از این کارها؟گفتم از رفت وآمد خسته شدم.اونجا نزدیک محل کارم ومهد کودک بچه هاست.ظهر بود که شوهرم تماس گرفت.اینقدر عصبانی بودوداد وفریاد کرد.بیجا کردی.
با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟بزار بیام بیرون.میدونم چیکارت کنم.اعصابم خیلی به هم ریخت.ولی دیگه تو خونه جدیدآرامش داشتم.از هرنظر امنیت داشت ونیازی نبود کسی بیادوشب پیشم بخوابه.
وقتی شوهرم آزاد شد،اولین روز به محض دیدن من،عوض تشکربابت نگهداری بچه ها وگذران زندگی اونم با یک حقوق شروع به دادوبیدادکردوبه قصد کتک طرفم اومد.همش دادمیزد بگو ببینم با اجازه کی خونه رو اجاره دادی؟ازبالا شهر اومدی اینجا تو ی مشت گدا گشنه خونه گرفتی؟هرچی میگفت من سکوت میکردم.
خیلی دوران سختی بود.نمیتونستم براش توضیح بدم.میدونستم منطقی برخورد نمیکنه.اون روزای تلخ گذشت والان پانزده سال از اون شب شوم میگذره.
علی ازدواج کرد ویکی دوبار که منو دید از خجالت سرش رو پایین انداخت .نه به روش آوردم ونه نگاش کردم.ولی خوشحالم که ازاین امتحان سربلند بیرون آمدم وعذاب وجدان ندارم.
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان زیبا
مردی 9 دختر داشت؛ وقتی همسرش به طفل دهم باردار شد، او را به بیمارستان منتقل کرد در راه به او گفت:
اگر کودک دهم نیز دختر بود، پس جدایی بین من وتو حتمی است.
بعد از تولد از بیمارستان با او تماس گرفتند و برایش مژده دادند كه همسرش پسری به دنیا آورده است.
او خوشحال شده و مثل رعد و برق خود را به شفاخانه برای دیدن نوزاد پسرش رساند.
وقتی نوزاد تازه متولد شده پسر را دید صورتش سیاه شد،"اما خشم خود را فروبرد وکنترل نمود" زیرا پسر قدکوتاه ومعیوب بود...
دکتر نزدش آمد و بخاطر تولد پسرش به او تبریک گفت، مرد گفت من پسر میخواستم اما این پسر کاملاً معیوب است و درد دامان برای من خواهد بود.
دکتر به او گفت: اگر او دخترمیبود و کاملاً زیبا وسالم متولد میشد چه میکردی آیا راضی میبودی؟
او گفت بله.!
دکتر پاسخ داد: "تبریک میگویم ، زیرا آنچه در دست شما است از تولد همسرتان نیست.
همسرتان دختر به دنیا آورده،
سپس آیاتی از سوره مبارکه شوریٰ برای او تلاوت کرد:
( لِلَّٰهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ ۚ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ (49)
فرمانروایی آسمانها وزمین از آن خداست, هر چه را بخواهد می آفریند, به هر کس بخواهد دختر می بخشد, وبه هرکس بخواهد پسر می بخشد.
( أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا ۖ وَيَجْعَلُ مَن يَشَاءُ عَقِيمًا ۚ إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ (50)
یا پسر و دختر ـ هر دو ـ با هم می دهد, وهرکس را که بخواهد عقیم می گرداند, بی گمان او دانای قادر است. ♥
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان واقعی و عبرت انگیز
🍃قسمت اول
💢امتحان سخت
بیست سال داشتم که ازدواج کردم وشوهرم غریبه بود.بعداز ازدواج صاحب دو فرزند پسر ودختر شدم.شوهرم مردی بسیار متعصب بود.البته من ازاین نظر مشکلی نداشتم😊.شاید به این دلیل که مرحوم پدرم هم خیلی متعصب وسختگیر بود.ولی چیزی که همیشه آزارم میداد،عصبانیت شوهرم بود.
با کوچکترین مشکل عصبانی میشد وداد وبیداد میکرد.گاهی هرچی جلو دستش بود پرت میکرد وبیشتر وقتها باید شیشه های شکسته رو جمع میکردم.هرچی با شوهرم صحبت میکردم بی فایده بود.ازش خواهش کردم دکتر بره.خیلی ناراحت شدوبهم گفت منظورت چیه؟میخوای بگی من دیونم.دیگه تحملش واقعا برام سخت شده بود.
صبح با لبخند میرفت سرکار.ظهر که برمیگشت با عصبانیت.میدونستم این رفتارش ی روزی کار دستش میده.بالاخره تو محل کارش با یکی از ارباب رجوع بد جوری درگیر شد وطرف رضایت نداد وشوهرم بعلاوه دیه به یکسال حبس محکوم شد.هرروز صبح سرکار میرفتم.پسرم سه سال داشت ودخترم یک سال ونیم.صبح هردو رو مهد کودک میزاشتم.ظهر بعداز کار اونا رو از مهد به خونه می آوردم.
از طرفی دانشجوی ترم آخر کارشناسی بودم وبا وجود همه مشکلات باید به سختی درس میخوندم.شوهرم هفته ای یکبار تماس میگرفت.ولی من نه وقتش رو داشتم برم زندان ملاقاتش .نه خودش اجازه میداد که برم.دریکی از روزها وقتی برگشتم خونه،متاسفانه دزد تمام قفلها رو شکسته بودوزندگیم رو زیرورو کرده بود.
نمیدونم کی به شوهرم خبر داده بود.گفت دیگه تنها نمونید.به خواهر زادم سپردم از امشب بیاد واونجا بخوابه.گفتم نیازی نیست.نمیترسم.شوهرم قبول نکرد.
ادامه دارد....
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان واقعی و عبرت انگیز 🍃قسمت اول 💢امتحان سخت بیست سال داشتم که ازدواج کردم وشوهرم غریبه بود.ب
داستان واقعی وعبرت انگیز
قسمت دوم 🍃
💢امتحان سخت
علی خواهر زاده شوهرم بیست وپنج سال داشت.جوانی بسیار جذاب وخوش تیپ.درعین حال مجرد.اولین شبی که اومد.کمی خجالت میکشید.تشک وپتو رو براش تو پذیرایی بردم.پرسید میخوای بخوابی؟گفتم آره.صبح زود باید بیدار شم.شما بشین تلویزیون تماشا کن.
چندشب بعد علی با کلی خوراکی اومد وازمن خواست فیلمی رو که آورده با هم تماشا کنیم.مثل هرشب گفتم خستم.فیلم ایرانی بود.کمی نگاه کردم ونتونستم تا آخر فیلم رو ببینم.خیلی خسته بودم.
پرسید کی بیکاری؟کی میتونی بیدار بمونی؟خندم گرفت.گفتم فقط پنج شنبه.چون روز بعد سرکار نمیرم.گفت پس من پنج شنبه ی فیلم با حال میارم.پنج شنبه بچه هام هردو خوابیدن.علی فیلم خارجی گذاشت زیر نویس عربی داشت.از من خواهش کرد براش ترجمه کنم.
ولی هرچه فیلم جلوتر میرفت صحنه های فیلم بدتر میشد.اصلا راحت نبودم.وقتی توی فیلم همدیگر وبغل کردن ولب گرفتن،علی نگاهی به من کرد وتغییر حالش رو خیلی خوب متوجه شدم.سریع رفتم تو آشپزخونه وبه بهانه شستن ظرف خودم رو مشغول کردم.اومد دنبالم .چرا رفتی؟فیلم به این قشنگی.گفتم خودت ببین.شنبه امتحان دارم باید برم درس بخونم.
شب به خیرگفتم ورفتم تواتاق کنار بچه هام درس میخوندم ونمیدونم کی خوابم گرفته بود.صبح که بیدارشدم متوجه چیز عجیبی شدم.
ادامه دارد...
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان واقعی وعبرت انگیز قسمت دوم 🍃 💢امتحان سخت علی خواهر زاده شوهرم بیست وپنج سال داشت.جوانی بسی
داستان واقعی وعبرت انگیز
امتحان سخت🍃
💢قسمت سوم
موهای خیلی بلندی داشتم که شوهرم هرگز اجازه نمیدادکوتاه کنم.چون زندان بود،دیگه دل ودماغ نداشتم موها رو باز بزارم وبه خودم برسم.با همون موهای بافته میخوابیدم.
ولی اون روز کش موهام هردو کنارم بود.همش با خودم فکر میکردم ولی یادم نمیومد.ی جورایی مطمئن بودم با موهای بافته خوابیدم.شب بعد علی با دوتا فیلم اومد.هرچی اصرار کرد نگاه کنم گفتم وقت ندارم.امتحانم خیلی سخته باید بخونم.
من تواتاقم بودم وعلی مشغول تماشای فیلم.وقتی بلند شدم برم آب بخورم.متوجه شدم علی فیلم سوپر میبینه.یک لحظه من متاهل با دیدن اون صحنه منقلب شدم.سریع بدون اینکه علی متوجه بشه برگشتم تو اتاقم.
موهامو محکم بافتم وبا کش مو محکم گره دادم.نمیدونم چرا ولی حس بدی داشتم.اون شب برعکس شبهای قبل خوابم نمیگرفت.حدودا ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدم علی تواتاق اومد.چشمامو بستم.
اونم پاورچین پاورچین به سمت من اومد.عجب پس شب قبل هم کار خودش بوده.موهای من اینقدر بلند بود که از پایین کش مو رو باز کرد وبافت موهارو هم باز کرد.سریع پاشدم.علی فقط نگام میکرد.
پا شدم رو سری رو سرکردم ورفتم بیرون.لامپ رو روشن کردم.گفتم علی اونجا چیکار داشتی؟چرا اومدی؟اصلا میدونی داری چیکار میکنی؟حواست هست؟گفت من ...من ...شما رو خیلی دوست دارم.نمیتونم از فکرت بیرون بیام.تورو خدا اجازه بده ببوسمت.بغلت کنم.کی میخواد بفهمه؟دایی که اینجا نیست.بچه ها هم که خوابن.
گفتم از خونه من برو بیرون.التماس کرد.تو اون لحظه شاید سخت ترین امتحان زندگیمو تجربه میکردم.شش ماه میشد شوهرم کنارم نبود.حالاعلی با اون تیپ وهیکل .اونم بعداز دیدن صحنه های سکسی بهم پیشنهاد میداد.گفتم علی شما هیچ فرقی با برادرم نداری.لطفا تمامش کن.
علی از خونه بیرون زد وتا صبح نخوابیدم.شب بعد تنها بودم که زنگ خونه رو زدن .درکمال تعجب علی بود.گفتم دیگه اجازه نمیدم اینجا بخوابی.خواهش میکنم دیگه نیا.علی رفت وخواهر شوهرم تماس گرفت.ناراحت بود.پرسید چرا به علی گفتی نیا.گفتم خواهرم اینجاست.دیگه نخواستم مزاحم علی بشم.
خواهرم دوشب موندوشب سوم دوباره علی در خونه رو زد.کلافه شده بودم.این موضوعی نبود که به راحتی بتونم با کسی در میون بزارم.پای یک عمر آبرو درمیون بود.از طرفی با شناختی که از شوهرم داشتم اگه کوچکترین چیزی میشنید خون به پا میشد
ادامه دارد....
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
در انوار جزائری است که در سال قحطی، در مسجدی واعظی روی منبر بود و میگفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش می چسبند و نمی گذارند، صدقه بدهد. مؤمنی پای منبر این سخنان را شنید تعجّب کنان به رفقایش گفت: صدقه دادن که این چیزها را ندارد، اینک من مقداری گندم در خانه دارم، می روم و برای فقرا به مسجد خواهم آورد و از جایش حرکت کرد. وقتی که به خانه رسید و زنش از قصدش آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در این سال قحطی رعایت زن و بچّه و خودت را نمی کنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و… خلاصه به قدری او را وسوسه کرد که آن مرد مؤمن دست خالی به مسجد نزد رفقا برگشت. از او پرسیدند چه شد؟ هفتاد شیطانی که به دستت چسبیدند، را دیدی؟ پاسخ داد: من شیطان ها را ندیدم لکن مادرشیطان را دیدم که نگذاشت. انسان می خواهد در برابر شیاطین مقاومت کند اما شیطان به زبان زن یا رفیق و… مصلحت بینی می کند و نمی گذارد.
(اخلاص و انفاق- دستغیب- ص155)
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
روزی هارون به بهلول گفت:
آیا میتوانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
بهلول جواب داد:
به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن آتش نهند تا سرخ و خوب داغ شود.
هارون امر نمود تا چنان کردند. آن گاه بهلول گفت:
اکنون من با پای برهنه روی این تابه میایستم و خودم را معرفی میکنم و آن چه را خوردهام و هر چه پوشیده ام، میگویم. سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آن چه خورده و پوشیدهای ذکر نمایی. هارون قبول کرد. آن گاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت:
بهلول، خرقه و نان جو و سرکه. سپس فوری پایین آمد و ابدا پایش نسوخت. چون نوبت به هارون رسید، تا خود را با القاب طولانی معرفی کند، پایش بسوخت و پایین افتاد. بهلول گفت:
سوال و جواب قیامت به همین طریق است. آنها که درویش بودند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال!
مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که :
در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد . روزی دعا کرد که :
خدایا می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم،واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟!
حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود :
تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری!
گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟!
ملک فرمود :
هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند...
خُب،پاداشت را گرفتی!آیا برای عملت راضی شدی؟
این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد ، و صدایش به ناله بلند گردید .
ملک بار دیگر آمد و فرمود :
حق تعالی می فرماید :
الحال خود را از من بخر ، و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده .
عابد گفت:خدایا چطوری؟!من که چیزی ندارم..
فرمود : هر روز سیصد و شصت مرتبه، به تعداد رگهای بدنت بگو :
سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ
عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما ؟ !
فرمود :
اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است...
#منبع:
داستانهايي از اذکار و ختوم و ادعيه مجرب, ج1/ علي مير خلف زاده
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk