eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
20.6هزار دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
23.3هزار ویدیو
42 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📔 از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود یکی را شب برایم ذبح کرد از طعم جگرش تعریف کردم صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد گفتند:تو چه کردی؟ گفت: پانصدذگوسفند به اوهدیه دادم گفتند پس تو بخشنده تری گفت:نه.چون او هرچه داشت به من داد،اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم. 👌👌 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
🐜🍃🐜 📚📚 روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: ... "تمام سعی ام را می کنم...!" حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود، برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد... چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکیست... 📘📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌼🌼 🚩بهترین دوست و بدترین دشمن(زبان) 🗯روزی حاکمی به وزیرش گفت: امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند🍃. 🗯وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند. چند روز بعد حاکم به وزیر گفت🍂: 🗯امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.حاکم با تعجب گفت🍃: 🗯یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟ وزیر گفت🍂: 🗯"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست🍃" 📚📚📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
قسمت_چهارم 🌸🍃خواب بودم که حالت تهوع شدیدی با معده درد از خواب پریدم اتاق خواب یه دری داشت به حیاط خودم وبه زور انداختم حیاط کناری شروع با استفراغ کردم چهار بار استفراغ کردم انگار جیگرمو داشتن با چاقو تیکه تیکه میکردن حال بدی داشتم تا بار پنجم خون استفراغ کردم اینجا بود که ترس همه وجودمو برداشت احساس کردم جیگرم داره تیکه تیکه میشه خودمو رسوندم به مادرم مادرم منو با اون حال دید دستشو گذاشت رو سرش شروع کرد به داد زدن وکمک خواستن،،، همه جریان و به مادرم گفتم که مادرم پدرم وصدا کردن ومنو رسوندن بیمارستان بابام توراه با این که حالم بد بود دادو بیداد میکرد ودعوام میکرد میگف از تو بعید بهم گف بیمارستان حق نداری به دکتر بگی مخصوصا خوردی رسیدیم بیمارستان دکتر ازم پرسید چی شده بابام اجازه ندادمن حرف بزنم پرید وسط حرفم و گفت: بچم تو لونه ی موش ها مرگ موش گذاشته بعد یادش رفته دستشو بشوره با همون دست میوه خورده حالا اینطوری شده دکتر گف شانس اوردین استفراغ کرده وگرنه مرگش صدردصد بود معده مو شستشو دادن وبهم دارو داد در راه خونه بابا نظرش به من عوض شده بود خیلی دعوام کرد خیلی زیاد طوری که دوس نداشتم زنده بمونم میگفت: از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه ادامه داردان شاءالله 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
#داستان #تهمت_ناروا_ قسمت_چهارم 🌸🍃خواب بودم که حالت تهوع شدیدی با معده درد از خواب پریدم اتاق خو
داستان📚 قسمت_پنجم 🌸🍃پدرم میگفت :از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه مادر برام جیگر گوسفند کباب کرد با مهربانی مرا به اتاقم فرستاد وصداشونا با بابام شنیدم داشت حسابی بابامو سرزنشت میکرد ومیگف نباید باهام دعوا میکرده چون ممکنه دوباره اینکارو بکنم خلاصه بعد از چند روز دوباره روز از نو حرفها وازار واذیت برادرم علی شروع شد تا اینکه شنیدم مادر یک روز به بابام میگف اولین خواستگاری که بیاد جواب بله میدیم تا زینب از دست علی راحت شه بهتر از اینه که این همه اینجا اذیت شه یه هفته بعد یکی زنگ زد واجازه گرفت تا برای داداشش بیان خواستگاری مادرمم از خدا خواسته سریع گف تشریف بیارین بدون اینکه با من مشورت کنن یا حرفی بزنن قرار خواستگاری وگذاشتن من فقط از حرفهاشون متوجه میشدم که امشب قراره بیان استرس داشتم اصلا دوس نداشتم ازدواج کنم از یه طرفی سال سوم راهنمایی بودم تمرکز برای درس خوندن نداشتم تو کلاس همش حواسم پرت بود همش فکر این بودم الان برگردم خونه باز دعوا وکتک کاری... خلاصه شب اومدن پسره مرد خوش تیپی وظاهر خوبی داشت از نظر سنی من چهارده واون بیست ودو سال داشت واز نظر مالی هم پول دار بود قرار شد مادرم اینا فردا جواب بدن بدون اینکه نظر منو بپرسن جواب بله رو دادن دامادمون اون موقع مسافرت بودوقتی شنید خیلی عصبانی اومد خونه ما مستقیم اومد پیش من بهم گفت بله ی منو چند ساله به دوسش که پسر خوبیه داده، اگه با این ازدواج کنی دیگه هیچ وقت من خواهرمو نمیبینم ولی کی به حرف من گوش میداد ادامه داردان شاءالله.. 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
✨✨🌈🌈✨✨ پسر در پارك عاشق دختر شد ... رفت و كنارش رو نيمكت نشست.. به دختر گفت؛ عاشقتم... دخترگفت؛خونه داري؟ پسر گفت؛نه. دختر گفت؛پول داري؟ پسر گفت؛نه دختر گفت؛شغل داري؟ پسر گفت؛نه دختر گفت ؛بزن به چاك!! ... پسر گفت؛ وقتي يه ويلاي بزرگ تو ولنجك دارم خونه ميخام چكار!!؟ وقتي راننده شخصي دارم ماشين ميخوام چكار!!؟ وقتي يه كارخونه دارم پول ميخام چكار؟؟ وقتي صاحب يه شركت بزرگم شغل ميخام چكار؟!! دختر گفت؛عاشقتم پسر گفت؛ بزن به چاك ✨ 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا_ قسمت_پنجم 🌸🍃پدرم میگفت :از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلا
داستان📚 قسمت_ششم 🌸🍃ولی کی به حرف من گوش میداد دامادمون با بابام صحبت کرد و بابامو راضی کرد دوسش سعید بیاد تا بابام ببینتش خلاصه بعد از چند وقت هر دو برای مشخص کردن روز عقد میومدن ومیرفتن ولی تو این خانواده تنها کسی که ربطی نداش بهش من بودم هیچکس از من نظرمو نمیپرسید تا اینکه با اصرار شوهر خواهرم همه راضی شدن وبه دوستش ج بله دادن یه روز من بی خبر از حرفاشون از مدرسه اومدم خونه بابام بهم گف زینب جان اماده شو فردا قراره بریم محضر برای عقد من با شنیدن حرفاش ناراحت شدم گفتم نه من راضی نیستم بابام گف اگه حرف اضافی بزنی خودم با طناب دار خفه ات میکنم دیگه خسته شدیم از دست دعواهای تو وبرادرت بهتره دیگه تمومش کنید با ازدواج تو همه چی تموم میشه. شب به اتاقم رفتم وتا صبح گریه کردم حتما این سرنوشت من بود سعید نه کاری داشت نه پول پله ی ولی خیلی مهربون بود خیلی با حوصله وصبور ما یک سال نامزد بودیم کادوهایی که سعید برام میخرید همه رو علی داداشم پیدا میکرد و میشکوند یا پاره میکرد میرخت سطل اشغال و ناله نفرین منم همچنان برای دایی وزن دایی بابام هر روز بیشتر وبیشتر میشد منم مث عقده ای هر چی علی اذیتم میکرد سر نامزدم سعید تلافی میکردم واذیتش میکردم اونم با تمام صبرو حوصله تحمل میکرد تا اینکه ما کردیم وبرای کار به اصفهان رفتیم عموش براش کار تو شرکت پیدا کرده بود ‌وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم سعیدم شش صبح میرفت ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت زندگی خیلی سختی داشتیم چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه بهم زنگ زد... ادامه دارد ان‌شاءالله... 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk . .
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا_ قسمت_ششم 🌸🍃ولی کی به حرف من گوش میداد دامادمون با بابام صحبت کرد و بابامو راض
داستان📚 🌸🍃وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم سعیدم شش صبح میرفت ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت زندگی خیلی سختی داشتیم چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه بهم زنگ زد نگران شدم پرسیدم چی شده گفت ازت میخوام بیای به دیدنت زن دایی بابام وحلالش کنی چند ساله منتظر همچین روزی بودم ،،،گفت حالش بد شده ،دکترا تشخیص دادن سرطان کل بدنش روگرفته الان دوماهه داره درد میکشه خیلی درد فقط ناله میکنه هیچ کاری نمیتونن براش بکنن اینقد بهش مسکن زدن که کل بدنش کبوده دیگه نمیتونن براش مسکن بزنن همینجور اشک از چشمام جاری میشد احساس میکردم خدا صدامو شنیده همونطور که از خدا خواسته بودم همون شده بود ولی از ته دل دلم براش میسوخت چند ماه گذشت همه چیو به سعید تعریف کردم اون ازم خواهش کرد کینه رو بزارم کنار وببخشم گفت باید بریم دیدنش ولی نتونستم هر کاری کردم به دیدنش برم مادر زنگ میزد ومیگف دیگه نمیتونه حرکتی کنه یا حرفی بزنه فقط تو رختخواب درازکش افتاده واز دست درد زیاد فقط اشک از چشماش میره بازم مادرم ازم خواهش کرد ببخشمش منم همون شب سر نماز از ته دل بخشیدمش ولی از خدا یه قول خواستم به خدای خودم گفتم فقط ازش بپرسین چرا چرا گفت چرا دایی گول زد به خدای خودم گفتم اذیتش نکنید فقط دلیلشو بپرسین وبهش بگین که من چقد اذیت شدم بعدشم ببخشیدش فردای اون شب مادرم زنگ زد و گفت: ادامه داردان شاءالله... 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا #قسمت_هفتم 🌸🍃وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم
داستان📚 _قسمت_هشتم 🌸🍃فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت:تموم کرده یکم احساس سبکی میکردم وبه خدا ایمانم قویتر شده بود بعد از یه سال ما صاحب پسری بنام محمد شدیم ولی من هیچ وقت خوشحال نبودم همیشه گوشه گیر و افسرده هیچ چیزی منو خوشحال نمیکرد همیشه تو خونه تنها بودم وهفته وماه میومد از توخونه بیرون نمیومدم برعکس من سعید خیلی شاد واهل گردش وتفریح بود الان سه سال بود ما تو یه اپارتمان سه طبقه مستجر بودیم ولی هیچ کس مارو نمیشناخت سعید که صبح میرفت وتو تاریکی شب بر میگشت منم اصلا اهل بیرون رفتن نبودم صاحبخونه طبقه سوم بود از ما خیلی راضی بود وتواین چند سال اصلا رو کرایه نکشید دوست داشت ما همون جا بشینیم یه روز داشتم برای محمد نقاشی میکشیدم که صدای زنگ تلفن دراومد مادرم بود با استرس ونگرانی گف که دایی بابام تو بیابون موقع ظهر خوابش میبره ومار زیر علف ها بود وتو خواب نیشش زده واون فوت کرد خدای من باورم نمیشد. اصلا باورم نمیشد تنها بودم خیلی گریه کردم ترسیده بودم دلم براش سوخت ولی بازم دلم راضی نشد برم ختم ولی از ته دل بخشیدمش فقط گفتم خدا ازشون بپرسه چرا و بعدش ببخشه من و داداشم علی فقط در حد یک سلام باهم حرف میزدیم اصلا باهم حرف نمیزدیم ولی خیلی دوسش داشتم اونم عاشق پسرم محمد بود پیش من بهش نگاه نمیکرد ولی چش منو دور میدید خیلی بوسش میکرد باهاش بازی میکرد منم به روی خودم نمیوردمش خلاصه داداشم علی دبیرستان بود که با بابام سر تجدیدی حرفش شده بود واومد خونه ی ما قهر.... 🌺 ادامه دارد... 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا _قسمت_هشتم 🌸🍃فردای اون شب مادرم زنگ زدو گفت:تموم کرده یکم احساس سبکی میکردم وب
📚 _قسمت_نهم 🌸🍃اول مهر بود به سعید گفت تا عید اگه میشه یه کاری براش جور کنه عید بر میگرده پیش بابام اینا سعید گفت یه کارخونه هست یه ادم مطمئن میخوان برای نگهبانی میخوای برو اونجا حقوق خوبیم میدادند علی هم قبول کرد رفت شبها نگهبان بود روزا هم میومد خونه ی ما با محمد بازی میکرد یا استراحت همچنان با من حرف نمیزد ولی من کم کم متوجه شدم که چقد دوسش دارم از اون سه تا داداشم بیشتر دوسش دارم نمیدونم چرا باهاش حرف میزدم با هیم یا سرتکون دادن جواب منو داد خلاصه عید شد عیدی خوبی بهش دادن وحقوقشم زیاد کردن چون خیلی ازش راضی بودن پسر خوبی بود کم حرف سالم واز رفیق بازی ودود وسیگار متنفر بود روزها هم همون کارخونه براش کار پیشنهاد شد دیگه خونه ی ما نمیومد روزها خیلی خودش وخسته میکرد شب ها هم باید تا صبح نگهبانی میداد دیگه داشتم نگرانش میشدم بعضی وقت غذا درست میکردیم وبراش میبردیم ولی اون میگف راضی به زحمت نیس البته اینو به من نمیگفت به سعید میگفت محمدو میبینم خستگیم در میره من نگرانیم به مادرم گفتم گفتم صلاح نیس روزها کارکنه وشب ها بیدار خلاصه با مادر تصمیم گرفتیم براش استین بالا بزنیم تا بلکه راضی شه یا برگرده یا یه شیفت کار کنه براش از تو اشنا ها مادر یه دختری پیدا کرد و عقد و ... یادم روز پنج شنبه بود دلشوره ی عجیبی گرفته بودم اصلا حالم خوب نبود سعید هروز یازده میومد خونه دوازده شده بود هنوز نیامده بود هر چی زنگ میزدم ج نمیداد ساعت شش صبح بود چشم به در بود که دیدم در باز شد سعید رنگ ورو پریده داغون اومد تو.... تا دیدمش زدم زیر گریه گفتم چرا جواب گوشیتو ندادی چطور تونستی منو اینجا تک وتنها غریب بی خبر بزاری داغون بود نمیتونس حرفی بزنه لباش میلرزید گفتم ترا خدا بگو چی شده به سختی لبهاشو از هم باز کردو گف علی.. گفتم علی چی علی چی شده گفت هیچی دسش لای در مونده شکسته گریه کردم قلبم داشت از سینه ام میمود بیرون انگار میدونستم یه اتفاقی میفته گفتم باید منو ببری پیشش گف نه خودش فردا مرخص میشه با اصرارهای من رفتیم بیمارستان خدای من امیدوارم هیچ خواهری با همچین صحنه ای روبه رو نشه وقتی وارد اتاق بیمارستان شدم رو تخت دراز کشیده بود سرم بهش وصل بود پتو هم روش تا منو دید بعد از چند سال تو صورتم نگاه کرد مستقیم تو چشام نگاه کرد انگار داشت با چشاش باهام حرف میزد رنگ تو صورت نداشت من رفتم کنار تختش سلام کردم گفتم باخودت چکار کردی ولی اون اصلا حرف نمیزد فقط زل زده بود تو چشام فقط نگاه میکرد پتو را دادم کنار یا خداااااا 🌺 ادامه دارد... 📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
#داستان📚 #تهمت_ناروا _قسمت_نهم 🌸🍃اول مهر بود به سعید گفت تا عید اگه میشه یه کاری براش جور کنه عید
داستان📚 _قسمت_دهم 🌸🍃تو چشام فقط نگاه میکرد پتو را دادم کنار یا خدااااااااا قشنگ صدای تپش قلبم وخودم میشنیدم چشام سیاهی رفت دیگه چیزی نفهمیدم وقتی داشتم به هوش میومدم دوست نداشتم چشامو باز کنم دوس داشتم همه ی اینا خواب باشه وقتی چشامو باز کردم سعید بالای سرم دیدم چشاش کاسه ی خون شده بود داشت دستاش میلرزید هیچی نمیگف سرش پایین بود خواستم بلند شم نتونستم به کمک سعید برگشتم پیش علی سرمو گذاشتم رو سینه اش با صدای بلند گریه کردم ... هردومون فقط گریه میکردیم دست چپش از کتف قطع شده بود دستش پیچیده بود لای دستگاه برشوکشیده شده بود پیوند هم نشده بود بزنن. ارزو میکردم کاش هر دودست من قطع میشد ولی برای داداشم همچین اتفاقی نمی افتاد بعد از دوروز مرخص شد وبه خونه اومدیم تو این مدت نامزدش به خاطر جواب ندادن تلفن نگران شده بود وبه من زنگ میزد که چرا علی جواب گوشیو نمیده علی هم اصلا حوصله ی تلفن ونداشت میگف نگو چی شده فعلا تو این چند روز علی تیک های عصبی پیدا میکرد منم کارم شده بود گریه موقع پانسمان دستش منو از اتاق بیرون میکردن سعید پس از شستشو وپانسمان یک ساعت میزد بیرون وقتی میومد متوجه میشدم خیلی گریه کرده هیچکی جز ما خبر نداشت مادرم هر روز زنگ میزد ولی نمیدونس چه بلایی سر جیگر گوشش اومده بعد از دوهفته علی اولین چیزی که گفت بیچاره مادرم بعدش گفت به نظرت نامزدم ازم جدا میشه با این وضعیت من باورم نمیشد علی با من درمورد این موضوع صحبت کنه شکه شده بودم بهش گفتم نه مطمعن باش تو همون علی هستی چه تغییری کردی که بخواد همچین کاری بکنه ولی اون خیلی نگران بود بیشتر از همه به بهم خوردن نامزدیش فک میکرد تو این مدت تصمیم گرفت دنبال دست مصنوعی یا پیوند بره سعید مرخصی گرفت با علی رفتن تهران دوهفته ای تهران موندن برای دست مصنوعی پیش چند تا دکتر رفته بودن ولی علی خوشش نیومده بود حتی سعید به دکتر پیشنهاد داده بود که دست خودش و به علی اگه میشه پیوند بزنن ولی هم علی هم دکتر مخالفت کرده بودن سعید شاید کمتر نه بیشتر از من علی و دوست داشت خیلی در حقش برادری کرد همش در کنارش بود ومراقبش بودتواین مدت من به تنهایی این غصه ی بزرگ تحمل میکردم نامزدش شک کرده بود واسرار داشت تا علی حتما این هفته برگرده یک ماه از این قضیه می گذشت 🌺 ادامه دارد... 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 🌸🍃به من گفت تا نباشد چیزکی نگویند چیزی حتما چیزی بود بابام خیلی صحبت کرد باهاش فک کرد قانع شد ولی نشد روزگار بد من شروع شد داداشم علی هرروز به یه بهانه ای منو میگرف زیر کتک ومیگف تو همونی که دایی گف اذیت وازارش تمومی نداشت دیگه نمیزاشت از خونه برم بیرون حساس شده بود دیگه تحمل نداشتم بعد از هر سری کتک میرفتم اتاق درو میبستم میفتادم سجده اه میکشیدم واز خدا میپرسیدم چرا؟؟؟ شروع کردم به ناله ونفرین هر روز با بدنی کبود وبا چشای خیس فقط دایی وزن دایی ونفرین میکردم مگفتم خدایا اینقد درد بکشن بعد از من حلالیت بخوان من حلالشون کنم ولی بگم چرا اخه چرا من چرا دروغ چرا تهمت اخه چرا؟؟؟؟فقط دوس داشتم دلیلشو بدونم چرا بامن اینکارو کردن چرا من که اینهمه دوسشون داشتم چرا بهم تهمت زدند،،، این کتک ها وبدبینی ها تا چهارده سالگی ادامه داشت وناله ونفرین من به دایی تا اینکه یه روز تو اتاق بودم تنها خیلی خسته داغون چند بار تصمیم گرفتم تا بایکی دوس شم حداقل اش نخورده دهن سوخته نباشم ولی غیرتم اجازه نداد تو خون من خیانت نبود صدای باباموشنیدم به مادرم میگف: این مرگ موش وبرای موش های انباری گرفتم خیلی مراقب باش بچه دسشون نخوره خیلی خطرناکه حتی یه قطره اش مرگ اوره ؟؟؟؟ یهو تصمیم گرفتم خود کشی کنم واز دست داداشم علی راحت شم دیگه تحمل حرفهاشو نداشتم اسممو گذاشته بود همونی که داییی گف زجر او بود هیچکی خونه نبود رفتم به طرف مرگ موش هیچ ترسی از مرگ نداشتم یه لیوان چایی ریختم یه قاشق ریختم تو چایی بعد دوقاشق با خودم گفتم بزار زیاد بخورم تا صددرصد بمیرم چهار قاشقش کردم هم زدم وکشیدم سرم همه رو یه جا خوردم وسریع رفتم اتاق خواب کناری خوابیدم گفتم بخوابم وتو خواب بمیرم ادامه دارد ان شاءالله... 📚📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .