هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
بچه ها میدونم این روزا انقد تبلیغات لاغری زیاد شده با روش های مختلف و بی نتیجه
که آدم کلا ناامید میشه و قید #لاغری رو میزنه😞
ولی من خودم با یه مربی خوب تو این کانال به وزنو سایز ایده آلم هدفم رسیدم✅💪
❌ دمنوش و ژل و قرص و این چرندیاتم ندارن⛔️
اگه دنبال #کاهش_وزن اصولی اید حتما عضو بشین👇
https://eitaa.com/joinchat/1877016580C42bb5ce67b
۳۰ آبان ۱۴۰۱
💢
🔻#تاثیر_تصمیمات
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.
خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره 9 گرفتی.
تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته
پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود سرش را بلند کرد و گفت:
خانم معلم چِن ، میشود... میشود یک نمره به من ارفاق کنید؟
خانم چِن با عتاب مادرانهای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟!
این ممکن نیست. من طبق جوابهایی که در برگۀ امتحانت نوشتهای به تو نمره دادهام.
او اضافه کرد: نگران نباش. من که نمیخواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری.
پسر با صدایی که نشان میداد خیلی ترسیده گفت: اما مادرم کتکم میزند.
خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک میکرد که میخواهند بچههایشان بهترین نمرهها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفی نمیتوانست در برابر بچههای بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد.
اما یک موضوع دیگر هم بود. او میدانست که کتک خوردن بچهها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمیکند و حتی تأثیر منفی آن ممکن است آنها را از تحصیل بازدارد.
نمیدانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت میکند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.
نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس میلرزید و به گریه هم افتاده بود.
عاقبت رو به پسرک کرد و گفت:
ببین!، این پیشنهادم را قبول میکنی یا نه؟
من به ورقهات یک نمره «ارفاق» نمیکنم.
فقط میتوانم یک نمره به تو «قرض» بدهم.
تو هم باید در امتحان بعدی 2برابر آن را، یعنی2نمره، به من پس بدهی. خوب است؟
پسرک با شادی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی 2نمره به شما پس میدهم.
او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت.
از آن پس برای این که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس میخواند.
تا این که در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد. از طرف مدرسه به او جایزهای داده شد.
از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد.
او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف میکند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده میشود.
زیرا میداند که نمرهای که خانم معلم آن روز به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.
آن پسرک جوان اکنون جزو ده ثروتمند دنیاست... او " لی کا- شینگ " رییس بزرگترین کمپانی عرضه کننده محصولات بهداشتی و آرایشی به سراسر جهان است!
👌مراقب تاثیر تصمیماتمان بر سرنوشت افراد باشیم...!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۳۰ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از گسترده "شما'
کاملا واقعی 🛑
⭕️چرا مادر این۴فرزند#بعد از دیدن این عکس به طور و#حشیانه ای ۴ فرزندانش را به خاک سپرد⁉️😱
چه نکته ای در این عکس#وجود دارد؟⛔️
https://eitaa.com/joinchat/271253528Cc79451e89d
راز نهفته مادری که عاشق فرزندانش بود و ناخودآگاه آنها را کشت چیست؟😭❌
افراد زیر ۱۸ سال#ممنوع 🔞📛
۳۰ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
😂😂 #آقایون بزنن رو سگ ها😂😂👇👇
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
😂😂 #خانوم ها بزنن رو میمون ها😂😂👇
🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊
🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊
🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊
ورود بچه ها ممنوع چون اینجا نوشته های خنده دار و زشت زیاد داره که از خنده تبدیل به میمون می شید😱😂😂😂بزن رو لینک تا بترکی😂😂
۳۰ آبان ۱۴۰۱
تا آخر بخوانید 😄آخر خیلی حال میدە
خواستگاری کردن از دختر ملا
💫روزی ملا گاوی لاغر داشت که می خواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد.
ملا به زنش گفت:
- این گاو لاغر به درد ما نمی خورد.
زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد. ملانصرالدین ادامه داد:
- گاو را به بازار می برم تا به کسی بفروشم و از شرش خلاص شوم.
گاو همان طور که سرش پایین بود و دم تکان می داد، همراه ملا از حیاط بیرون رفت.
زن ملا به طرف در حیاط دوید و فریاد کشید:
- آهای ! با تو هستم! مگر صدایم را نمی شنوی؟
ملا برگشت و با چهره ای درهم کشیده گفت:
- چه خبره ؟! چرا فریاد می کشی؟
همسرش با همان صدای بلند گفت:
- بهتر است زود به خانه برگردی؛ چون قرار است برای دخترمان خواستگار بیاید.
ملانصرالدین که با شنیدن این خبر خوشحال شده بود، با مهربانی گفت:
- بسیار خوب؛ خیلی زود برمی گردم.
بعد هم به راه افتاد و زیرلب با خوش گفت:
- سال ها از وقت شوهر کردن دختره گذشته است. خدا کند خواستگار این دفعه ، او را بپسندد...
بازار شهر شلوغ بود و مردم همه چیز خرید و فرش می کردند؛ اما هیچ کس سراغ گاو ملا نمی آمد؛ چون خیلی لاغر و بی حال به نظر می رسید.
کم کم غروب می شد و ملانصرالدین که چند ساعتی برای فروش گاو فریاد بی نتیجه کشیده بود، خودش هم مثل گاو، خسته و بی حال در گوشه ای نشست.
مرد دلالی که زمان زیادی ملا را زیر نظر داشت و منتظر همین لحظه بود، جلو آمد و گفت:
- اگر من بتوانم این گاو مردنی را بفروشم، چه قدر به من می دهی؟
ملانصرالدین که باور نداشت کسی آن گاو را بخرد، بدون معطلی گفت:
- هر چه فروختی، نصف نصف شریک هستیم.
مرد دلال پذیرفت و چند قدم دورتر از ملا و گاوش ایستاد و فریاد کشید:
- آی مردم! بیایید که یک معامله سودمند در انتظارتان است.....
چند نفری که نزدیک او بودند ، دورش حلقه زدند. مرد دلال در حالی که با انگشت به گاو اشاره می کرد، گفت:
- یک گاو فروشی داریم که خیلی کم خوراک است. اما روزی ده من شیر میدهد و تازه، شش ماهه هم آبستن است. هر کس این گاو را بخرد، به زودی صاحب گوساله ای خواهد شد.
عاقبت ، یک نفر آدم زودباور که حرف دلال را درست می دانست، حاضر شد تا پول خوبی برای گاو بدهد.
ملانصرالدین با رضایت و خوش حالی فراوان از انجام آن معامله، به قولش عمل کرد و نصف پول را به مرد دلال داد. بعد هم با عجله به سوی خانه راه افتاد و زیرلب گفت:
- باید زودتر به خانه بروم تا از زبان تند و تلخ همسرم در امان باشم.
وقتی به خانه رسید، متوجه شد که خواستگاران ، قبل از او به خانه اش آمده اند. همسرش در حالی که تندتند از دخترشان تعریف می کرد ، به ملانصرالدین چشم غره رفت که چرا دیر آمدی؟
ملانصرالدین که هنوز هم از خوشحالی گاو بیرون نیامده بود، خواست زنش را راضی کند؛ برای همین بود که بدون مقدمه وارد گفت و گو شد:
- زنم درست می گوید و این دختر ما خیلی خوب و مفید است......
جوان خواستگار به خواهر و مادرش نگاه کرد. انگار که هیچ کدام آنان از حرف ملا سر در نیاوره بودند. زن ملا هم چشم درانیده بود و ملا را نگاه می کرد.
ملا که به یاد بازار گرمی مرد دلال افتاده بود، خواست حرف های او را تقلید کند و در ادامه حرف خودش گفت:
- از همه ی حرف ها من و همسرم که بگذریم، باید بگویم که دختر ما شش ماهه آبستن است و تا چند ماه دیگر صاحب یک بچه خواهد شد و....
همسر ملا هر چه را دم دستش بود، به سمت ملا پرتاب کرد و خواستگاران پا به فرار گذاشتند.
داستان و مط💟الب زیبا
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۳۰ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از تبلیغات گسترده ماهان
مجلسی آوردم تووووپ😍👌
بمب فروش 💣💣💣💣💣💣
#بهترین و زیباترین
لباسهای مجلسی و خانگی
#ضمانت مرجوعی
مال بد بیخ ریش صاحبش🤧
مشتری مداری با پاسخگویی ۲۴ساعته😍
#ارسال فوری
https://eitaa.com/joinchat/2061631707Cd43aa0c05e
۳۰ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
یه کانال آوردم برات هلوووو😍
بزرگترین و متنوع ترین کانال در ایتا
#کیفیت عالی
#قیمت فوقالعاده
از تنوعش که نگم براتون😊
از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن👍
بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2061631707Cd43aa0c05e
۳۰ آبان ۱۴۰۱
حكايت كوتاه
ملايى در گذر از راهی به گودال پر آبی افتاد و نزدیک بود غرق شود
شروع به فریاد زدن و کمک خواستن کرد. چند نفری آن اطراف بودند
یکی کنار گودال خم شد و دستش را به سمت ملا گرفت و گفت دستت را به من بده
ملا از دادن دست خودداری کرد و مرد دومرتبه گفت اى شيخ دستت را بده
ولی انگار نه انگار
پیرمردی آنجا ایستاده و نگاه میکرد به فرد ناجی گفت:
نگو دستت را بده بگو دستمو بگیر
مرد دوباره گفت شيخ دستمو بگیر
ملا دستش را داد و از چاله بیرونش کشیدند
مرد ناجی از پیرمرد پرسید سّر این حکمت چه بود؟
گفت:
یادت باشد که ملا ها فقط عادت به گرفتن دارند و دست بگیرشان دراز است و در عوض هرگز چیزی به کسی ندادند
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۳۰ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از تبلیغات گسترده ماهان
سلام من به علت مشکل مالی تمامی اجناس رو حراج کردم 😔
#چادرنماز_استین_دارفقط49ت
فروش #تک_به_قیمت_عمده😳
#تمامی_اجناس_فقط_25هزارتومان
بیایدببینید تاباورتون شه🏃👇
https://eitaa.com/joinchat/2178613261C2e9793dd3d
💥💥 #ارسال_رایگان💥💥
۳۰ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
❌ توجه ❌ توجه
#حـــراج_حـــراج
فروش تک به قیمت عمده
انواع روسریهای قواره دار گل گلی زیبا
شیک همراه باهدایای ویژه
#ارسال_رایگان
#شروع_قیمت_از35هزارتومن 😱
#زیر_قیمت_بازار❌❌
https://eitaa.com/joinchat/2178613261C2e9793dd3d
لینک کانال حراااجی 👆👆
۳۰ آبان ۱۴۰۱
🏺🏺🏺🏺🏺🏺🏺🏺🏺🏺🏺🏺
💟داستان کوتاه
🏺در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .
به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
🏺پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
🏺پیر قبیله کوزه ای🏺 سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه🏺 چیست؟
🏺پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
🎁 عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
🎁عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
داستان و مط💟الب زیبا
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۳۰ آبان ۱۴۰۱
هدایت شده از سابقه گسترده تاج👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
معدن کلیپای کارتونی😍📥
معدن کلیپای کارتونی😍📥
معدن کلیپای کارتونی😍📥
👇🌈⭐️
https://eitaa.com/joinchat/3438936120C563d1c78ac
https://eitaa.com/joinchat/3438936120C563d1c78ac
۳۰ آبان ۱۴۰۱