📚پيدا کردن بخت
روزى جوانى براى پيدا کردن بخت خود، بار سفر بست. از ديار به ديارى ديگر، از جنگلى به بيشهاى و در همين بيشه به شير خفتهاى برخورد. او به خيال اينکه شير خفته، بختش او است، بيدارش کرد و از شير پرسيد:
ـ تو بخت مني؟
ـ نه جوان! من بخت خوابيدهٔ تو نيستم. از شدت درد اين جورى توى خواب و بيدارىاَم، حال اگر بختت را يافتى از او دواى درد من شير را بپرس!
جوان به راه خود ادامه داد تا به دختر مريض ثروتمندى برخورد، از او پرسيد:
ـ تو بخت مني؟
ـ نوجوان! من بخت تو نيستم! اگر بختت را پيدا کردي، دواى مريضيم را از او جويا شو!
باز به راه خود ادامه داد، در راه به درختى که داشت خشک مىشد، رسيد از درخت پرسيد:
ـ اى درخت! تو بخت مني!
ـ نه جوان! من کم بخت، بخت تو نيستم. اگر بخت را پيدا کردي، دوائى از او بخواه که مرا از خشکيدن نجات دهد.
و جوان همينطور آواره، سرگردان، پرسان و جويان رفت و رفت تا بالاخره رسيد به بخت خود. بخت به جوان گفت: من بخت توام و خوب مرا يافتي. حالا از من چه مىخواهي؟
جوان که از خوشحالى مىخواست پرواز کند، داروى شير دردمند، دختر مريض و درخت را از بخت خود خواست، بخت دربارهٔ شير دردمند گفت:
ـ شير دردمند بايد مغز آدم بىشعور و احمقى را بخورد تا درد از تن او برود.
دربارهٔ دختر مريض ثروتمند گفت: بايد شوهر کند تا از مريضى خلاص شود.
دربارهٔ درخت گفت: اگر گنج زير ريشهٔ درخت بيرون آورده شود، طلسم خشکيدن درخت مىشکند و درخت سرسبز و خرم خواهد شد.
جوان راه رفته را بازگشت تا به درخت رسيد، دواى او را گفت، درخت تقاضا کرد پس بيا از زير ريشهام، گنج را براى خودت دربياور. هم تو به نوائى مىرسي، هم من از خشک شدن نجات مىيابم!
جوان گفت: بختم با من يار است، ديگر گنج مىخواهم چهکار؟
به راه افتاد و در منزل بعد به دختر مريض ثروتمند رسيد. دواى شفاى او را هم گفت. دختر مريض ثروتمند هم تقاضا کرد: پس بيا با من ازدواج کن که هم صاحب من شوى و هم صاحب ثروتم!
جوان جواب داد: نه بختم را يافتهام و با من يار است، تو و ثروتت را مىخواهم چهکار؟
باز به راه افتاد و سرانجام رسيد به آن شير دردمند خفته در بيشه. شير با چشمهاى نيمهباز تا او را ديد غريد و پرسيد: اى جوان! بالاخره بختت را پيدا کردي؟ جوان با خوشحالى جواب داد: بله بعد شرح حال درخت، دختر مريض ثروتمند و داروى دردشان را هم به شير گفت و اين را هم گفت که دست رد به سينهٔ هر دو زده است. شير غريد: عجب. بعد پرسيد: حالا بگو ببينم داروى درد مرا هم از بختت پرسيدي؟ چوان گفت: بله. شير گفت: داروى دردم را چى گفت. جواب داد: به من گفت تا به تو بگويم که دواى دردت، خوردن مغز يک آدم بىشعور و احمق است.
شير پا شد خميازهاى کيد و گفت: حالا از تو سؤال مىکنم، آيا احمقتر و بىشعورتر از تو آدمى پيدا مىشود که به گنج زير ريشهٔ درخت، دختر و ثروتش پشت پا بزند!
جوان در جواب شير هاج و واج ماند، پس شير با يک حملهٔ ناگهانى جوان را به خاک و خون کشيده و مغز او را خورد و شفا يافت
پروکسی تمام اپراتورها 1
پروکسی تمام اپراتورها 2
پروکسی تمام اپراتورها 3
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💕 داستان کوتاه
آموزنده, بخونید
دختری با مادرش "مرافعه" داشت.
او بسیار "عصبانی" شد و از خانه بیرون رفت.
پس از طی راه طولانی، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد، "احساس گرسنگی" کرد.
اما جیب دختر را "بید خورده" و حتی یک یوان هم نداشت.
"صاحب فروشگاه" یک "زن سالخورده مهربان" بود.
پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند، از وی پرسید:
عزیزم، گرسنه ای؟!
دختر سرش را تکان داد و گفت:
"بله، اما پول ندارم."
پیرزن لبخندی زد و گفت:
عیب ندارد، "مهمان من هستی."
پیرزن "کیک و یک فنجان شیر" برای دختر آورد، دختر بسیار سپاسگزار شد.
اما فقط کمی کیک خورد و سپس "اشکهایش بر گونه ها و روی کیک" جاری شد.
پیرزن از دختر پرسید:
عزیزم، چه شده است؟!
دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت:
چیزی نیست، من فقط بسیار از شما "تشکر" می کنم.
با وجود آنکه شما من را نمی شناسید، به من کیک دادید، من با "مادرم" دعوا کردم، اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت: دیگر به "خانه باز نگرد.!!"
پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت:
عزیزم، "چطور می توانی" این گونه فکر کنی؟
من فقط "یک کیک" به تو دادم، اما تو بسیار از من تشکر می کنی.!!
"مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است،" چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او "دعوا" می کنی؟!
"دختر مدتی سکوت کرد."
سپس با "عجله" کیک را خورد و به طرف خانه "دوید."
هنگامی که به خانه رسید؛
* دید که "مادر" در مقابل در انتظار میکشد.*❣️
مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت:
عزیزم، عجله کن "غذا درست کرده ام."
اگر دیر کنی، غذا سرد خواهد شد.
در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد.
آری دوستان؛ بعضی اوقات، ما از "نیکی و مهربانی دیگران" تشکر می کنیم، اما "مهربانی اعضای خانواده مان" را نادیده می گیریم.!
دوستان عزیز؛ آیا شما در زندگی تان با چنین مسئله ای روبرو شده اید؟؟
" بله، عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است."👌
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان0کوتاه
#نجات_عشق❤️
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشـــق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨﷽✨
🌼صداقت
✍سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا .دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد... روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان کوتاه📚
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار میكردند: كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.
شب كه میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف میكردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره میكند. )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت: (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آیندهاش تأمین شود. )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
💫خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمیرود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما برای برگشتن بايد از اقيانوس گذشت!
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان بسیار زیبا وقابل تامل📚
زن پاکدامن نیز ممکن نیست پرده حیا را بدرد و ممکن نیست ناموس خود را آلوده سازد حتی اگر این منجر به از دست دادن جانش شود.....
خَطّاب در کتابش «عدالت آسمان» نقل میکند که حدود چهل سال پیش در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازهی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچهای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربهی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...
چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود، اما آن مرد در همین حال جان داد...
مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشتهام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشتهام و اکنون حکم بر من جاری میشود...
سپس گفت:
بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سو میبردم...
یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...
با گذشت روزها دلبستهی آن دختر شدم و او نیز دلبستهی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...
سپس رابطهاش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...
قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...
در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...
هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به او یادآور شدم...
اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آورد...
به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماسهایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون میآوردم ... او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواستهی من را نمیپذیرفت... باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را میبست... کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...
او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...
وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مُرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...
هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد...
📖﴿وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱللَّهَ غَٰفِلًا عَمَّا يَعۡمَلُ ٱلظَّٰلِمُونَۚ﴾ [إبراهيم: 42]
«و الله را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار»
به داستان این دختر پاکدامن دقت کنید... چگونه فرزندش در مقابل چشمانش کشته شد و جان خود را از دست داد اما به هتک عفت خود راضی نشد...
اما این عفت و پاکدامنی کجا و حال برخی دختران این زمانه کجا... برخی حاضر میشوند عفت خود را با یک📞تماس تلفنی یا یک هدیهی شیطانی بفروشند یا در پی سخنان شیرین یک فاسق یا شبههی یک منافق بروند...
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان عبرت انگیز📚
روزى جوانى براى پيدا کردن بخت خود، بار سفر بست. از ديار به ديارى ديگر، از جنگلى به بيشهاى و در همين بيشه به شير خفتهاى برخورد. او به خيال اينکه شير خفته، بختش او است، بيدارش کرد و از شير پرسيد:
ـ تو بخت مني؟
ـ نه جوان! من بخت خوابيدهٔ تو نيستم. از شدت درد اين جورى توى خواب و بيدارىاَم، حال اگر بختت را يافتى از او دواى درد من شير را بپرس!
جوان به راه خود ادامه داد تا به دختر مريض ثروتمندى برخورد، از او پرسيد:
ـ تو بخت مني؟
ـ نوجوان! من بخت تو نيستم! اگر بختت را پيدا کردي، دواى مريضيم را از او جويا شو!
باز به راه خود ادامه داد، در راه به درختى که داشت خشک مىشد، رسيد از درخت پرسيد:
ـ اى درخت! تو بخت مني!
ـ نه جوان! من کم بخت، بخت تو نيستم. اگر بخت را پيدا کردي، دوائى از او بخواه که مرا از خشکيدن نجات دهد.
و جوان همينطور آواره، سرگردان، پرسان و جويان رفت و رفت تا بالاخره رسيد به بخت خود. بخت به جوان گفت: من بخت توام و خوب مرا يافتي. حالا از من چه مىخواهي؟
جوان که از خوشحالى مىخواست پرواز کند، داروى شير دردمند، دختر مريض و درخت را از بخت خود خواست، بخت دربارهٔ شير دردمند گفت:
ـ شير دردمند بايد مغز آدم بىشعور و احمقى را بخورد تا درد از تن او برود.
دربارهٔ دختر مريض ثروتمند گفت: بايد شوهر کند تا از مريضى خلاص شود.
دربارهٔ درخت گفت: اگر گنج زير ريشهٔ درخت بيرون آورده شود، طلسم خشکيدن درخت مىشکند و درخت سرسبز و خرم خواهد شد.
جوان راه رفته را بازگشت تا به درخت رسيد، دواى او را گفت، درخت تقاضا کرد پس بيا از زير ريشهام، گنج را براى خودت دربياور. هم تو به نوائى مىرسي، هم من از خشک شدن نجات مىيابم!
جوان گفت: بختم با من يار است، ديگر گنج مىخواهم چهکار؟
به راه افتاد و در منزل بعد به دختر مريض ثروتمند رسيد. دواى شفاى او را هم گفت. دختر مريض ثروتمند هم تقاضا کرد: پس بيا با من ازدواج کن که هم صاحب من شوى و هم صاحب ثروتم!
جوان جواب داد: نه بختم را يافتهام و با من يار است، تو و ثروتت را مىخواهم چهکار؟
باز به راه افتاد و سرانجام رسيد به آن شير دردمند خفته در بيشه. شير با چشمهاى نيمهباز تا او را ديد غريد و پرسيد: اى جوان! بالاخره بختت را پيدا کردي؟ جوان با خوشحالى جواب داد: بله بعد شرح حال درخت، دختر مريض ثروتمند و داروى دردشان را هم به شير گفت و اين را هم گفت که دست رد به سينهٔ هر دو زده است. شير غريد: عجب. بعد پرسيد: حالا بگو ببينم داروى درد مرا هم از بختت پرسيدي؟ چوان گفت: بله. شير گفت: داروى دردم را چى گفت. جواب داد: به من گفت تا به تو بگويم که دواى دردت، خوردن مغز يک آدم بىشعور و احمق است.
شير پا شد خميازهاى کيد و گفت: حالا از تو سؤال مىکنم، آيا احمقتر و بىشعورتر از تو آدمى پيدا مىشود که به گنج زير ريشهٔ درخت، دختر و ثروتش پشت پا بزند!
جوان در جواب شير هاج و واج ماند، پس شير با يک حملهٔ ناگهانى جوان را به خاک و خون کشيده و مغز او را خورد و شفا يافت
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📗#داستان_کوتاه
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #داستان_کوتاه
روستاى ما دو ارباب داشت ،که همیشه بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده بودند.
یک روز اختلافات بالا گرفته بود و قرار شده بود فردا برای چماق کشی با طرفداران اربابِ مقابل به صحرا برویم
اما من یک روز مانده به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم . در نیمباز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط خانه شدم دیدم دو ارباب در حال کشیدن قلیان هستند‼️
گفتم: ارباب مگر فردا چماق کشی نیست⁉️
پس چرا با هم قلیان می کشید⁉️❗️
اربابمان گفت:
شماها قرار است دعوا کنید نه ما‼️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
─┅═❅🌸❅┅─
📕داستان کوتاه
💎شخصی تعریف می کرد وقتی از نماز جماعت صبح برمیگشتم جماعتی را دیدم که به زورقصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.گاو مقاومت می کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود،من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم ؛گاو مطیع شد و سوار شد.من مغرور شدم و پیش خودم گفتم《این از برکت نماز صبح است》
وقتی به خانه رسیدم دیدم مادرم گریه و زاری می کند،علت را که جویا شدم گفت 《گاومان را دزدیدند》
گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•🍃❤️🍃~✾•••
📚داستانی تامل برانگیز
او یک فرشته بود....
✍🏻حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
🍁نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟
چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
🦋"نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند.
🦋سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت: هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.
🦋نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت.
🦋از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟
🦋گفت:من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی! امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده..
خداوند همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید ، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم .
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📌 مجازات سیاه لشکر یزید
▫️ ابن رباح روایت میکند:
مرد نابینایی را که روز شهادت حسین در کربلا حاضر شده بود، دیدم. کسی علت نابینایی او را سؤال کرد. او در پاسخ چنین گفت: «ما ده نفر رفیق بودیم که برای کشتن حسین به کربلا رفتیم؛ ولی من شمشیر و تیر و نیزه به کار نبردم. چون حسین کشته شد، به خانه خود بازگشتم و نماز عشا خواندم و به خواب رفتم.
▪️ در عالم رؤیا شخصی نزد من آمد و گفت: رسول خدا تو را میخواند؛ برخیز و اجابت کن. گفتم: مرا با رسول خدا چه کار است؟ آن شخص گریبان مرا گرفت و کشان کشان نزد رسول خدا برد.
▫️ من نزدیک رسول خدا رفتم و مقابل او زانو بر زمین زدم و گفتم: «السلام علیک یا رسول الله» ولی آن حضرت جواب نداد و مدت زیادی مکث کرد. پس از آن سر خود را بلند کرد و فرمود: «ای دشمن خدا! هتک حرمت مرا نمودی و عترت مرا کشتی و حق مرا رعایت ننمودی.» گفتم: «یا رسول الله! به خدا قسم من در کشتن فرزندانت نه شمشیر زدم و نه نیزه به کار بردم و نه تیری انداختم.» فرمود: «راست گفتی؛ ولی سیاهی لشکر کشندگان حسین را زیاد کردی. نزدیک من بیا.» من نزدیک آن حضرت رفتم. دیدم طشتی پر از خون نزد اوست. به من فرمود: این خون فرزندم حسین است. سپس از آن خون به چشم من کشید. چون بیدار شدم، تاکنون چیزی را نمی بینم».1
▪️ سیاه لشکر ظالمین شدن، عقوبت بسیار شدیدی به همراه دارد. مانند آنکه انسان عضو گروهها و شبکههای مجازی ضددین و ضدانقلاب و عضویت در کانال های مجازی دشمن باشد و همین که اعضای این شبکهها را زیاد میکند، سیاه لشکر دشمن است؛ زیرا همان طورکه سپاه یزید را سیاه لشکرها پر کردند، امروز نیز کانال های معاند را سیاه لشکرها پر میکنند.
1. لهوف، سیدبنطاووس، ص165
📚 برشی از کتاب زیباییها و زشتیهای کربلا
▫️ #ظلم 2
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk