eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.7هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
19.5هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 فردی "ڪیسه ای طلا" در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود. نزد بایزید بسطامی آمد. بایزید گفت: نیمه شب برخیر و تا "صبح نـماز بخوان." اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود. "نیمه شب" به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ دفن ڪرده است. سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید. صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزید گفت: می دانی چه ڪسی "محل سڪه" را به تو نشان داد؟ گفت: نه. گفت: "ڪار شیطان" بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد. مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم. بایزید گفت: می دانم، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت "عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه" را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی... نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را "ملایڪ "می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی. چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را "قطع ڪنی." چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر "نمازت را نخواندی" و خوابیدی... "و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را به تو رها ڪرد." مواظب تیرهای شیطان باشیم 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند. اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمی‌بینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذق‌بودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم. شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمی‌نوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو! گاهی خوب‌بودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدی‌کردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش. ️یوسف (ع) با نیک‌بودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمی‌توانست. وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (22 - رعد) و در عوض بدی‌های مردم نیکی می‌کنند، اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یابند. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️✨در این شب عزیز 🕊✨بالاترین آرزویم ⚪️✨براتـ♥️ـون اینہ کہ 🕊✨حاجت دلتون ⚪️✨با حکمت خدا یکی باشہ... 🕊✨شبتـ♥️ــون خوش😊✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سبد امروز را پُرمیکنیم 🌷ازمحبت دوستی و 🌸عشق و امید 🌷ومیخوانیم سرود 🌸خوشبختی را 🌷به اميد آنكه اطرافمان 🌸پرازشکوفہ های اجابت 🌷وعشق و برکت شود... 🌸روزتـون عالی و بینظیر
همسفر دردها.🔹 قسمت_آخر هنوز دردهای قبل رو دارم چون عصب_های پام زنده‌ست خیلی از اوقات احساس می‌کنم پامو می‌برن همیشه یک درد عجیب داره که باهامه و قابل وصف نیست و وحشتناکه سالهاست مزه ی سلامتی یادم رفته نمی‌دونم پیاده_روی چه حسی داره نمی‌دونم دویدن چطوره نمی‌دونم درد نداشتن به چه معناست فقط می‌دونم گاهی دردهام کمتر میشه و من می‌تونم غذایی درست کنم یا یک کاری انجام بدم زندگی با یک پا فوق_العاده سخت و طاقت فرساست اما جنبه_های مثبت را هم می‌بینیم شکر خدا که الان می‌تونم آب بخورم بدون اینکه بالا بیارم به راستی مدتها آرزوم بود که فقط یک جرعه آب بخورم ولی بالا نیارم... ❤️شکر خدا همسر مهربان و خانواده خوبی دارم شکر خدا که دیگران با دیدن من به مسجد می‌آیند گاهی اوقات بعضی از شاگردانم می‌گفتند ما خجالت می‌کشیم وقتی شما با این وضعیت به مسجد می‌آیید برای آموزش قرآن و ما در خانه‌ایم... اما راضیم چون می‌دانم در آخرت همین ها سبب می‌شود از بار گناهانم کم شود... ☝️🏼 بالاتر از هر چیز نعمت ایمان است کسی که ایمان داشته باشد سختی ها را تحمل می‌کند چون می‌داند در مقابلش اجر و پاداش دریافت می‌کند چون می‌داند بهشت با سختی و مشقت به دست می‌آید و حلاوت و شیرینی را در بهشت الله خواهد چشید ان‌شاءالله و دنیا را هم بر خود سخت نمی‌گیرند مومنان... بزرگواران شکر_گزار باشیم والله در طول زندگانیم که 12 سال آن با سرطان بود هیچوقت نتوانستم آنگونه که باید شکر گزار الله باشم و در طول آن 12 سال یک_بار هم ناشکری نکردم اما زبان هر چه حمد و ثنا گوید بازم قاصر است.... 😔سبحان الله شاید الان هزاران نفر هستن در آرزوی یک خواب راحت هستند بدون درد... خواهران و برادرانم فقط یک مصیبت رو نبینید بلکه نعمت ها را هم ببینید و به فکر روزی باشید که در بارگاه الهی این مصیبتها سبب آرامش و ناجی ما خواهند شد... در زندگی الله رو وکیل خود قرار دهیم مطمئن باشیم الله اجر هیچ‌کس رو ضایع نمی‌کند.... همیشه به الله پیله کنیم وقتی با او باشیم آرامش داریم حتی در لحظه های فوق العاده سخت و دشوار زندگی... 💐جزاک الله خیرا که داستان من رو خواندید ببخشید اگه در نگارش آن اشتباهی داشتم دلنوشته ای بود به همه عزیزانی که از مشکلات زندگی نا_امید هستند... در آخر از همه تون تقاضای دعای_خیر و عاقبت به خیری دارم الله متعال ما را در بهشتش گرد آورد... اللهم آمین یا الرحم الراحمین السلام علیکم و رحمه الله و برکاته 🖊 پـــــایان... 📚داستان های جالب و جذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
همسفر دردها.🔹 قسمت_هشتم 😔دلم گرفته بود خیلی تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم بهتر شد باهم حرف می‌زدیم شوخی می‌کردیم خیلی بهتر شدم.... ✍🏼روز بعد رفتارم بهتر بود استرس شب قبل رو نداشتم پدر شوهر و مادر شوهرمم باهام خوب بودن.... از مسافرت برگشتیم عبدالله خوشحال بودم چون خانواده همسرم خوب بودن و آدمای بی غل و غش و پایبند به فرائض بودن.... بعد از یک ماه عبدالله گفت مجبوریم برای کار بریم خارج از کشور و پیش خانواده‌م باهم رفتیم دو هفته اول تنها بودم یک شب گفتم یا الله من با تو معامله می‌کنم با همه‌شون خوب خواهم بود تو وکیل من باش و محبت من را در قلبشان قرار بده الحمدلله با خواهر شوهرم خیلی رابطه م خوب شد از نزدیکترین دوستانم هم رابطه‌م بهتر شد خیلی دوسش دارم شاید اندازه برادرام خیلی درکم می‌کنه خیلی باهام خوب بود و واقعا دختری اهل دین و عاقل و فهمیده بود بی آلایش دیگه بقیه شونم که کم سن و سال بودن ارتباطم باهاشون خوب شد.... 📞یک روز ام_محدثه (نسیم هدایت) که از دوستانم بود با من تماس گرفت با صدای گرفته پر از اندوه گفت که روژین فوت کرده... 😭بی مهابا اشکم می‌ریخت تلفن رو قطع کردم دومین عزیزم رو از دست دادم برای بار دوم من در عین ناباوری خواهرم رو از دست دادم چقدر برام سخت و دردناک بود... روزها فکرش رو می‌کردم و شبها گریه چند روز از این خبر تلخ گذشت داشتم وضو می‌گرفتم با خودم گفتم آسیه بَس کن دوست داشتی روژین مثل خودت زجر بکشه؟ سختی بکشه؟ الله بهتر می‌داند... 🔹شب خوابم برد توی خوابم با روژین جانم روبرو بودم من عصا نداشتم و هردومون سالم بودیم یک نوع لباس تنمون بود ؛ بهم گفت آسیه خودت میدونی چقدر عبادت داشتم اما باز هم حسرت میخورم کاش عبادت‌هایم بیشتر بود... دوست عزیز من حتی بعد از وفاتش هم برای من خیر به همراه داشت سبب شد بیشتر به فکر عباداتم باشم... 🗓بعد از یک ماه پدر شوهر و مادرشوهرم و یکی دیگه از خواهر شوهرام که همسن خودم بود اومدن خونمون؛ با خودم می‌گفتم یاالله انقد محبت می‌کنم و توی این غریبیشون مادرشوهرم برام مثل مادر خودم باشه همه تلاش خودم رو می‌کردم بی‌ادبی نکنم و مرهمی برای دل مادر شوهرم باشم چون خیلی غمگینه یک روز پدر شوهرم با پدرم تلفنی حرف زدن یا الله من تو خواب هم نمی‌دیدم اینطور بشه... اون شب خوابم نمی‌برد همش گریه می‌کردم عبدالله می‌گفت چرا انقد گریه میکنی؟ می‌گفتم یقین دارم الله کسی که بر او توکل کند رو ضایع نمیکنه؛ گفتم عبدالله من خدا رو وکیل کردم و او کاری کرد پدرم و پدرت با هم حرف بزنن اون شب فقط میگفتم الحمدلله عبدالله هم می‌گفت الحمدلله که خانمی به این خوبی دارم.. با خواهر شوهرام کلا باهم بودیم خیلی خوب بودن الحمدلله برای من خواهری کردن الله خواست اینطور بشه وگرنه من بهشون حق می‌دادم که منو نخوان چون خیلی سخته یک پا بودن عروس خانواده... مادر شوهرم مغرب ها برامون چای درست می‌کرد و لذت می‌بردیم و بعد از سه ماه برگشتیم شهر خودمون و واقعا دلتنگ همه شونم... ادامه دارد ان شاءالله 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
همسفر دردها. 🔹قسمت_هفتم همیشه کانال های داستان را همراهی می‌کردم داستان زیبای روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت سرطان داره.. 😔همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد... 🌹قبل از هر چیز براش یک گل فرستادم گفتم دوستی من رو بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم‌کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف می‌زدیم از درداش برام گفت... می‌گفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ می‌زدیم بهش روحیه می‌دادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری... خودش می‌گفت تو خیلی با اراده و قوی هستی من با توحرف می‌زنم پر انرژی میشم... ماه رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من فرق داشت خیلی سخته ببینی بندگان الله روزه می‌گیرن و تو نمی‌تونی همیشه در رمضان می‌گفتم یا الله تو منو لایق عبادتت نمی‌دونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه عذاب می‌کشیدم... پدرم یهم می‌گفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر می‌کنی بر این بیماری سخت... ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه می‌گرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس می‌کردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از یتراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم... 🔹لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم می‌گویم اگر این عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد غمگین و دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم می‌گفت دخترم ماشاالله خداوند چه توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم می‌گفتم الحمدلله که الله منو لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که استراحت و آرامش و آسایش من در عبادت_الله است این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم روژین رو بیدار می‌کردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم احساس می‌کردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع می‌کردن از روزه گرفتن اما من خوب می‌فهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون جسم بیمار و پر از دردش تنها برای خودش افطار درست می‌کرد برامون عکسای غذاهاش رو می‌فرستاد همیشه برای غربتش گریه می‌کردم رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم رفاقت کردیم.... 😔 خانواده عبدالله مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای خاستگاری اما برای عبدالله اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام شریک زندگیم رو انتخاب کنه و جواب استخاره هم منو 100 درصد مطمئنم کرد.... 💍شب خاستگاری باز هم هر دو در حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش نامزد شدیم و عقد کردیم و مرداد تابستون 96 عروسی کردیم... ✍🏼یکی دو هفته از عروسی‌ مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش خانواده‌م گفتم باشه تو دلم آشوب بود می‌گفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... آگاه باش اولیای خدا اندوهگین نمی‌شوند و نمی‌ترسند چرا که الله را دارند با این حرف خودم رو آروم می‌کردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم می‌اومد... به عبدالله می‌گفتم روسریم خوبه چادرم خوبه می‌خندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا گیج شده بودم اصلا در خودم نمی‌دیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی خوب بودن...😔پدر شوهرم میدونست پام رو قطع کردن ولی گفت پاش بریده زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر خنده ولی من بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمی‌اومد سبحان_الله حتی نمی‌توانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم هیچی نتوانست بگه... ادامه دارد ان شاءالله 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
✨ ♥✨بعداز فوت همسرم عاشق استادم شدم همسرم که فوت کرد دنیای منم خراب شد هروزم بدتر از دیروز تا اینکه به اجبار اطرافیان تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم ♥✨ترمهای اول به سختی گذشت ترم جدید که شروع شد یه استاد خوش قد و بالا وجذاب واسه یکی از درسها اومد که بد جور دلمو بردو این بهم انگیزه بیشتری میداد و ازینکه یه حس تازه تو وجودم جوونه زده بود خوشحال بودم وچون تازه عروس بودم بدم نمیومد بهش نزدیکتر بشم وباهاش گرم باشم به این خاطر اصلا به درسش توجه نمیکردم و نمره هام پایین بود ♥✨و این مشکلات درسی بهترین بهونه شد برام که درخواست تدریس خصوصی بدم اما اون قبول نکرد اخرش روحیه داغونم رو بهونه کردم واسه تدریس خصوصی اونم قبول کرد و قرار خونه استاد گذاشتیم ♥✨منم که چیز دیگه ای میخواستم کاملا به خودم رسیدم و رفتم جلوی در قبل از در زدن دکمه های مانتوم رو باز کردم که بدنم معلوم باشه در زدم استاد که در رو باز کرد یهو دیدم .... ♥✨دختر بچه ای خوشکل و زیبا در بغل دارد ،جا خوردم ،نکند استاد بچه داشته باشد؛خشکم زده بود. ♥✨بخودم آمدم یهو دیدم که استاد میگوید بفرمایید داخل؛تشکر کردم و وارد خانه استاد شدم ؛خانم جوانی داخل پذیرایی نشسته بود سریع دکمه هایی که باز کرده بودم رو بستم و با دستپاچگی سلام کردم آیا ممکن است همسر استاد باشد؟؟؟ آیا ممکن است من اشتباه کرده باشم و استاد متأهل باشد؟؟ ادامه دارد ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌿✨ ♥🕊پسری بعد از چهار سال مهاجرت و جمع آوری پول به پدرش که شخص پرهیزگاری بود تماس گرفت و از او خواست تا دختری را به عروسی وی برگزیند. پدر نیز چنین کرد و پسرک با شوق و شور فراوان به کشور بازگشت. ♥🕊بعد از عروسی نگاه به خانمش انداخت درحالیکه چادر به سرش بود اما او را بد رنگ ترین و زشت ترین دختر یافت. ♥🕊پسرک بسیار افسرده شده و با خود میگفت که چرا پدرش این دختر را به همسری وی انتخاب کرده درحالیکه او اصلاً زیبا نیست و با همین افسردگی به خواب رفت. ♥🕊نیمه های شب خانمش او را از خواب بیدار میکرد اما او پس از بیدار شدن دوباره به خواب میرفت، خانمش باز بیدارش میکرد و او باز هم خواب میرفت بار سوم خانمش به صورتش آب ریخت و پسر بیدار شد. ♥🕊خانم به شوهرش خطاب کرد: "میدانم که من اصلاً مورد پسند تو نیستم اما آرزویم عمل کردن به این کلام رسول الله صل الله علیه و آله و سلم بود : "رحمت خدا بر مردی باد که نیمه های شب خانمش را بیدار کند اگر بیدار نشد روی صورتش آب بریزد و با او یکجا به نماز تهجد بپردازد. و رحمت خدا به زنی باد که نیمه های شب شوهرش را از خواب بیدار کند اگر بیدار نشد روی صورتش آب بریزد و به او اقتدا کرده نماز تهجد ادا کند." ♥🕊و در ادامه گفت: "هدف من از ازدواج تقریبأ عمل به همین حدیث است، آیا با من نماز میخوانی؟! آیا میشود به تو اقتدا کنم نماز تهجد را با هم بخوانیم؟! آیا ممکن است مرا به این آرزویم برسانی؟!" ♥🕊بعد شوهر وضو گرفت و خانم به شوهرش اقتدا نمود و نماز تهجد را خواندند. ♥🕊سبحان الله همین امر سبب آرام شدن دل مرد جوان و مهر و محبت شدید نسبت به همسرش شد و دست قضای الهی و تقدیر بر آن شد که آن زن زیباترین زن از دید مردش شود. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
☺️✨ مرخصیِ تازه عروس ♥✨همسر يکي از فرمانده‌هانِ پاسگاه، که به تازگي ازدواج کرده، و چندين ماه از زندگي‌شان، دور از شهر و بستگان، در منطقه‌ی خدمتِ همسرش مي‌گذشت، بدجوري دلتنگِ خانواده‌ی پدري‌اش شده بود.. ♥✨او چندين بار از شوهرش درخواست مي‌کند که براي ديدنِ پدر و مادرش، به شهرشان، به اتفاقِ هم، يا به تنهايي مسافرت کند، ولي شوهرش، هربار، به بهانه‌اي از زير بارِ موضوع شانه خالي مي‌کرد.. ♥✨زن که در اين مدت، با چگونه‌گيِ برخوردِ مامورانِ زير دستِ شوهرش، و مکاتبه‌ی آن‌ها برايِ گرفتنِ مرخصي و سایر امورِ اداری، کم و بيش آشنا شده بود، به فکر مي‌افتد که حالا که همسرش به خواسته‌ی وي اهميت نمي‌دهد، او هم به‌صورتِ مکتوب،و همانندِ سایرِماموران، براي رفتن و ديدار باخانواده‌اش،درخواست مرخصي بکند. ♥✨پس دست به کار شده ودر کاغذي، درخواستِ کتبي‌ای، به اين شرح،خطاب به همسرش مي‌نويسد: ♥✨از :سمیرا به :جناب آقای حسن . . . فرمانده‌ی محترم پاسگاه . . . موضوع : درخواستِ مرخصی ♥✨احتراما به استحضار می رساند که اين‌جانب سمیرا همسرِ حضرت‌عالي، که مدت چندين ماه است، پس از ازدواج با شما، دور از خانواده و بستگانِ خود هستم، حال که شما به‌دليلِ مشغله‌ی بيش از حد، فرصتِ سفر و ديدار با بستگان را نداريد، بدين‌وسيله از شما تقاضا دارم که با مرخصيِ اين‌جانب، به مدتِ 15 روز، براي مسافرت و ديدنِ پدر و مادر واقوام و به دلیل نداشتن روحیه خدمتی،موافقت فرمایيد.... ♥✨با احترام همسر دلبند شما سمیرا و نامه را در پوشه‌ی مکاتباتِ همسرش مي‌گذارد... چند وقت بعد، جوابِ نامه، به اين مضمون، به دست‌اش رسید: ♥✨سرکار خانم سمیرا همسر عزیز من عطف به درخواستِ مرخصيِ سرکارِ عالي، جهت سفر، برايِ ديدار با اقوام، بدین‌وسیله اعلام می‌دارد، با درخواستِ شما، به‌ شرطِ تعیينِ جانشين، موافقت مي‌شود.... ❣فرمانده‌ی پاسگاه . . .😂😂 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
از یک قاضی سئوال کردند آیا تا کنون در رأس قضاوت شکات عجیبی پیشت آورده اند؟🌿🌿✨ گفتند : بسیار اتفاق مى افتد که داستانهاى شنیدنى پیش قضاوت مى آورند، مایلیم یکى از آنها را برایمان نقل کنى . ♥✨ قاضی گفت : همین طور است . ♥✨روزى پیره زن فرتوتى پیش من آمد با تضرع و زارى تقاضا مى کرد از حقش دفاع کنم و ستمکار او را کیفر نمایم . پرسیدم از دست چه کسى شکایت دارى ؟ گفت : دختر برادرم . ♥✨دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند، وقتى آمد ، بعد از جویا شدن جریان گفت : من دختر برادر این زن و او عمه من محسوب مى شود، کودکى یتیم بودم پدرم زود از دنیا رفت و در دامن همین عمه پروریده شدم ، در تربیت و نگهداریم کوتاهى نکرد، تا اینکه به حد رشد و بلوغ رسیدم با رضایت خودم مرا به ازدواج مردى زرگر در آورد، زندگى بسیار راحت و آسوده اى داشتم از هر حیث به من خوش مى گذشت ، عمه ام بر زندگى من حسد ورزید پیوسته در اندیشه بود که این وضع را اختصاص به دختر خود بدهد، همیشه دخترش ‍ را مى آراست و به چشم شوهرم جلوه مى داد. ♥✨بالاخره او را فریفت و دخترش را خواستگارى کرد عمه ام شرط نمود در صورتى به این ازدواج تن در مى دهد که اختیار من از نظر نگهدارى و طلاق به دست او باشد، آن مرد راضى شد هنوز چیزى از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا کرد، در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود بعد از بازگشت از مسافرت روزى به عنوان دلدارى و تسلیت پیش من آمد. من هم خود را آراستم و دلش را در اختیار گرفتم ، طورى که در خواست ازدواج با من کرد. ♥✨با این شرط راضى شدم که اختیار طلاق عمه ام در دست من باشد، رضایت داد به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و به تنهایى بر زندگى او مسلط شدم مدتى با این شوهر بسر بردم تا او از دنیا رفت. ♥✨ روزى شوهر اولم پیش من آمد و اظهار تجدید خاطرات گذشته را نمود و گفت که : مى دانى من به تو بسیار علاقمند بوده و هستم اینک چه مى شود دوباره زندگى را از سر بگیریم . گفتم من هم راضییم اگر اختیار طلاق دختر عمه ام را به من واگذارى ، پس راضى شد و دیگربار ازدواج کردیم ، چون اختیار داشتم ، دختر عمه ام را نیز طلاق دادم اکنون قضاوت کنید. آیا من هیچ گناهى دارم غیر از اینکه حسادت بیجاى عمه خود را تلافى کرده ام . ♥✨از مکافات عمل غافل مشو... گندم از گندم بروید جو زه جو... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
♥✨امروز قصد دارم ماجرایی که برام سالها پیش تابستان1372 رخ داد تعریف کنم.ما یه روستا داریم که همیشه بعد از اتمام امتحانات تابستون به روستا پیش پدربزرگم می رفتیم یادمه اون سال بعد ازپایان امتحانات ثلث سوم قرار شد که خانوادگی بریم دهمون.ده ما حدود چهار ساعت با شهر تبریز فاصله داره و یکی از سرسبزترین و زیباترین روستاهای شهرستان هشترود می باشد. ♥✨ماجرا از اونجا شروع شد که من با پدربزرگم برای آبیاری درختان ومزرعه راهی شدیم البته اون موقع من هشت سال بیشترنداشتم بعد از آبیاری پدربزرگم از من خواست که سوار دواب )الاغ( شده و به روستا برگردم من هم سوار شده و راهی روستا شدم .مسیر مزرعه تا روستا هم یک مسیر حدود بیست دقیقه ای و پر از درخت و باغ و دره بود فکر کنم ساعت حدود دو یا سه ظهر بودوهمه جا هم سوت و کور بود و من هم به صورت یه وری سوار الاغ شده بودم و در حال سوت زدن بودم و مسیر رو به آرومی طی می کردم که یهو صدای دهل و آواز سورنا)به ترکی زرنا میگن( رو شنیدم صدا ضعیف بود ولی هرچه جلوتر میرفتم صدا بلند تر می شد ♥✨تا این که یهو اون ور باغ مردا و زنای کوتاه قدی دیدم که داشتن میرقصیدن انگار که عروسی گرفته باشن. قدشون کمتر از یه متر می شد.اونا مثل کردها دست به دست هم داده بودند وگروهی می رقصیدن و بعضیاشون هم فقط نیگا می کردن و یکی هم دهل می زد ♥✨و یکی هم زرنا من حدود25-20 متر با اونا فاصله داشتم قیافه هاشون از دور مثل آدم بود ولی قدشون خیلی کوتاه بود زناشون مثل زنای دهدبودند و مرداشون هم همین طور سگای کوچیکی داشتن که به درخت بسته بودن. ادامه دارد ... 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk