eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.2هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند. اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمی‌بینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذق‌بودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم. شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمی‌نوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو! گاهی خوب‌بودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدی‌کردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش. ️یوسف (ع) با نیک‌بودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمی‌توانست. وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (22 - رعد) و در عوض بدی‌های مردم نیکی می‌کنند، اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یابند. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان نجم‌الدین‌ایوبی تکریتی ... «نجم‌الدين‌ايوبی، امير تكريت (شهری در عراق) برای مدتی طولانی ازدواج نمی‌کرد، برادرش اسدالدین شیرکوه از او پرسید: چرا ازدواج نمی‌کنی؟ نجم‌الدین گفت: کسی را که من می‌خواهم، هنوز پیدا نکرده‌ام. اسدالدین گفت: من برایت خواستگاری نکنم!؟ نجم‌الدین گفت: چه کسی را؟ اسدالدین گفت: دختر ملکشاه سلجوقی یا دختر وزیر پادشاه. نجم‌الدین گفت: آنها مناسب من نیستند. اسدالدین گفت: مگر تو چه کسی را می‌خواهی؟ گفت: زنی صالح که دستم را بگیرد و بسوی بهشت ببرد و از او صاحب فرزندی صالح شوم که خوب و نیکو تربیتش کند تا بالغ شود و جنگجویی شایسته شود و بیت‌المقدس را برای مسلمین باز پس‌گیرد. اسدالدین گفت: این از کجا برای تو فراهم می‌شود؟ نجم‌الدین گفت: هر کس نیتش را برای خدا خالص گرداند، خداوند عطایش می‌کند. روزی از روزها نجم‌الدین کنار شیخی از شیوخ تکریت نشسته بود و با او صحبت می‌کرد که زن جوانی از بیرون شیخ را صدا کرد تا با او صحبت کند. شیخ از نجم‌الدین اجازه گرفت که بیرون برود و با او صحبت کند. نجم‌الدین از داخل شنید که شیخ به دختر می‌گوید: چرا آن جوانی که به خواستگاریت فرستادم را رد کردی؟ دختر گفت:‌ ای شیخ؛ آن جوان، جوانِ زیبا و ثروتمندی بود ولی مناسب من نبود. شیخ گفت: مگر چه کسی مناسب توست؟ گفت: مردی که دست مرا بگیرد و بسوی بهشت ببرد و از او صاحب فرزندی شوم که بیت‌المقدس را از کفار باز پس‌گیرد. الله‌اکبر؛ این همان سخنانی است که نجم‌الدین به برادرش گفته بود. نجم‌الدین دختر پادشاه و دختر وزیر را که زیبا و ثروتمند بودند را رد کرد و این دختر هم آن جوان را که زیبا و ثروتمند بود را رد کرد. هر دو هم یک چیز را می‌خواستند. پس نجم‌الدین برخاست و به شیخ گفت: من می‌خواهم با این دختر ازدواج کنم. شیخ گفت: ولی او از فقرا است! نجم‌الدین گفت: این همانی است که من می‌خواهم. نجم‌الدین، با این دختر ست‌‌ملک‌‌خاتون ازدواج کرد. و خداوند به پاس نیت خالصشان، فرزندی به آنان عطا فرمود که جنگجویی قهرمان گردید و بیت‌المقدس را به مسلمین بازگردانید. و آن فرزند کسی نبود جز صلاح‌الدین‌ایوبی(رحمه‌الله) این میراث ماست و این چیزی است که باید به فرزندانمان آموزش دهیم». |[ الشَّرح‌الممتع للشيخ ابن‌عثيمين رحمه‌الله ]| دنبال کسی باشید که در هر امر زندگی برای پیشرفت معنویتان دستتان را بگیرد. پیوسته مسلمانان جهان در روزگارشان این آرزو را دارند که شخصی همچون صلاح‌الدین‌ایوبی بیاید تا حق سلب‌شده آن‌ها را برگرداند و محافظ حقوقشان باشد!! آیا این خواسته و آرزو بار دیگر و در زمانه و عصر ما تحقق خواهد یافت؟؟ با چنین آرزویی که این جوان پاک و همسر پاکترش داشتند و به آن هم رسیدند می‌توان دوباره صلاح‌الدین‌های دیگری در جامعه‌ی مسلمین پدید آورد که مظلومین را به کرامت و حقشان برساند. در آخر خاشعانه از خداوند منان مسئلت دارم که هر صاحب حقی را به حقش برساند، و توفیق نماز خواندن را در اولین قبله‌گاه مسلمین که همان مسجدالاقصی مبارک است را نصیب همه‌ی مؤمنان گرداند. (آمین) 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚✨ مزد دو سال چوپانی 🔶مرد جوان و با ایمانی (که ایرانی بود) به هندوستان سفر کرد. 🔶از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد، باغ زیبایی دید که از باغ جوی آب زلالی بیرون میامد و سیب درشت و زیبایی به همراه میاورد. 🔶جوان آن سیب را برداشت و خورد اما ناگهان بیاد آورد خوردن این سیب حرام است، شاید صاحب سیب راضی نباشد و پس از عمری عبادت چطور دست به این کار زده، درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد. 🔶کارگر ان منزل درب را باز کرد، جریان سیب را به او گفت آن کارگر جوان را نزد اربابش هدایت کرد. 🔶پس از عرض سلام موضوع سیب را تعریف کرد از ارباب خواست سیب را حلال کند. 🔶ارباب گفت: حلال نمیکنم مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کن ارباب گفت: دو شرط دارم 🔶یک شرط: آنکه دو سال برایم چوپانی کنی. شرط دیگر: بعد از دو سال خواهم گفت جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد. 🔶از همان روز شروع کرد به چوپانی و عبادت، دو سال گذشت. 🔶پس از دو سال نزد ارباب رفت. گفت: شرط دوم چیست، 🔶ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال، او را باید به عقد خود در آوری جوان به فکر فرو رفت، بناچار قبول کرد. 🔶ارباب پس از جشن با شکوهی دخترش را به عقد آن مرد جوان در آورد. 🔶شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر. 🔶فردا نزد ارباب رفت سوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است نه کر است نه لال، علتش چیست؟؟ 🔶ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است غیبت نکرده و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکاراست که برای یک سیب دو سال چوپانی کردی. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
این چنین روایت شده که دو رفیق در دل کویری راه می رفتند .در میانه سفر بر سر موضوعی جدالی میان شان در گرفت و یکی از آن دو سیلی محکمی بر صورت دیگری زد . رفیقی که سیلی خورده بود بی هیچ حرفی بر روی ریگ های روان نوشت: (( امروز بهترین دوستم سیلی محکمی به من زد😞 .)) آن دو به راهشان ادامه دادند تا به واحه ای در دل کویر رسیدند و تصمیم گرفتند تا در آن آبادی شست و شو کنند تا سرحال شوند . رفیقی که سیلی خورده بود در میان باتلاقی گرفتار شد😱 و در حال غرق شدن بود که دیگری به کمکش آمد واو را نجات داد . رفیق سیلی خورده بر روی تخته سنگی نوشت: ((امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد☺️.)) رفیقش با تعجب پرسید: وقتی تورا زدم و آزردم بر روی ریگ های روان نوشتی و حال که نجاتت دادم بر روی تخته سنگ ...چرا😳؟ او پاسخ داد: وقتی کسی ما را می آزارد باید آن را بر روی ریگ های روان بنویسیم تا باد های فراموشی بتوانند آن را با خود ببرند واز یادمان دور سازنداما وقتی کسی کار نیکی برای مان انجام می دهد باید آن را بر روی تخته سنگی حک کنیم تا از یادمان نرود 👌 دلخوری هارا برروی ریگ روان بنویسیم و نیکی ها را بر سنگ حک کنیم. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚داستان عبرت آموز قصه ای بسیار مهم ...عبرتی برای جوانانمان که تاب و تحمل هیچ سخن حقی را ندارند و به قول معروف زود از کوره در می روند ؛ چرا عمر بن خطاب رضی الله عنه خالد بن ولید را از فرماندهی عزل کرد ؟! شیخ محمد راتب نابلسی روایت می کند : سیدنا خالد بن ولید رضی الله عنه در اوج انتصارات و فتوحات خود بود که امام عمر رضی الله عنه او را برکنار کرد و او را به درجه سرباز تنازل داد !! برادرانم انسانی را تصور کنید که پرچم توحید را برافراشته و فرمانده مسلمانان است ..اما او را به درجه سرباز برگردانند!!به الله قسم آن شخص انقلاب خواهد نمود .. اما خالد نزد عمر آمد و دلیل را جویا شد ، گمان می کرد خطایی از او سرزده که عمر رضی الله عنه درباره اش چنین تصمیمی گرفته ، گفت : ای امیر المؤمنین چرا مرا عزل کردی ؟ عمر فرمود : برای اینکه دوستت دارم ! دوباره خالد رضی الله عنه گفت : ای امیر المؤمنین چرا برکنارم کردی ؟ فرمود : بخاطر اینکه دوستت دارم ! خالد برای بار سوم پرسید : چرا برکنارم کردی ؟ امام عمر رضی الله عنه فرمود : به الله قسم ای خالد تو را به خاطر این برکنار کردم از ترس اینکه مردم بخاطر تو در فتنه قرار گیرند .. مردم گمان کنند که خالد است که پیروزی می آورد و برکنارت کردم تا بدانند و غافل نشوند از اینکه خدای خالد است که پیروز می گرداند .. بنابراین خالد را برکنار کرد اما مسلمانان همچنان پیروز می شدند به خاطر کلمه توحید و اینکه مردم بیشتر توحید را بفهمند ... 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💚ﻣﻌﺠﺰﺍﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﮏ ﺗﯿﻢ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺗﯽ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺷﺪ💚 ﻭَﺍﻟﺘِّﻴﻦِ ﻭَﺍﻟﺰَّﻳْﺘُﻮﻥِ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺳﻮﺭﻩ "(ﺗﯿﻦ)"(ﺍﻧﺠﯿﺮ ‏) ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻮﻩ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺩﯾﻦﭘﮋﻭﻩ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ، ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﻋﻠﺖ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺠﯿﺮ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻠﮑﺴﯿﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻣﻼﺡ ﻭ ﻭﯾﺘﺎﻣﯿﻦﻫﺎ ﺩﺍﺭﺩ؛ﻟﺬﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﺧﺎﺹ ﻗﺮﺁﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﮔﻨﺪ، ﻭﯾﮋﮔﯽ ﻇﺮﯾﻒ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﮏ ﺗﯿﻢ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺗﯽ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻗﺼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺟﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮔﺮﻭﻩ ﭘﮋﻭﻫﺸﯽ ﮊﺍﭘﻨﯽ، ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﻣﻮﺍﺩ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻨﺒﻊ ﭘﺮﻭﺗﺌﯿﻦ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﮐﻢ، ﺩﺭﻣﻐﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻭﺗﺌﯿﻦ، ﮐﺎﻫﺶ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﮐﻠﺴﺘﺮﻭﻝ ﺧﻮﻥ ﻭﻣﺴﺌﻮﻝ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﺯﺗﻮﻟﯿﺪﺵ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 60 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﮊﺍﭘﻨﯽﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﻩ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﯿﺮ ﻭ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺄﻣﯿﻦ ﺁﻥ، ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺠﯿﺮ ﻭ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﯾﮏ ﺑﻪ ﻫﻔﺖ ﻣﺼﺮﻑ ﮐﺮﺩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺭﺍﺋﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﭘﮋﻭﻫﺎﻥ ﻣﺼﺮﯼ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺗﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻘﺪﺱ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﯿﺮ ﻭ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ. ﻧﺎﻡ ﺍﻧﺠﯿﺮ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻧﯿﺰ ﻫﻔﺖ ﺑﺎﺭ !! ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ... ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ❤️ 📚داستان های جالب وجذاب 📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان آموزنده📚 روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می کرد. روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد.گفت:«ساعتم خراب شده فکر می کنید که می توانید درستش کنید؟» ساعت ساز جواب داد:«خوب؛ البته سعی خودم را می کنم.»مرد گفت:«متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.»و ساعتش را برداشت و رفت. بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:«ساعتم کار نمی کند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمینم مثل روز اولش کار می کند.»ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود. ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد.ساعتش را گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگر بر می گردم تا ببرمش.» این را گفت و مغازه را ترک کرد. قبل از اینکه مغازه تعطیل شود؛ چهارمین مرد وارد مغازه شد.گفت:«قربان ساعتم کار نمی کند.من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دانم لطفا هروقت آماده شد خبرم کنید.» به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند؛ کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟ ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و در باز گشت آنها را باخود بر می گردانیم. گاهی برای خدا تعیین می کنیم که جگونه گره از کار ما بگشاید. برای خدا زمان تعییین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد. درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند.باید مشکل را به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن ما را خبر میکند 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌
♥✨ مرا رها کردند .... ♥✨میگفت: در مسجدالحرام بودم... در بخش زنان... ناگهان احساس کردم زنی به روی دوشم می زند و با لهجه ای غیر عربی میگوید: حاج خانم ! حاج خانم ! ♥✨نگاهش کردم... زنی میانسال بود... احتمال می دادم اهل ترکیه باشد...سلام کرد...نمی دانم چرا محبتش به دلم نشست... سبحان الله! ♥✨انگار می خواست چیزی بگوید... به مصحفی که دستم بود اشاره کرد سپس با عربی شکسته گفت: تو داری قرآن میخوانی؟ ♥✨گفتم: بله...ناگهان چهره اش سرخ شد و اشک در چشمانش جمع شد...با دیدن این صحنه احساس عجیبی به من دست داد... گریه کرد...گفتم: چه شده؟! ♥✨با صدایی گرفته و در حالی که خجالت می کشید گفت: من نمیتوانم قرآن بخوانم! گفتم: چرا؟گفت: بلد نیستم... و دوباره زد زیر گریه! ♥✨سعی کردم آرامش کنم...گفتم: تو الان در خانه ی خدا هستی... از او بخواه خواندن قرآن را به تو یاد دهد... ♥✨دستانش را به دعا بلند کرد:خدایا قلبم را باز کن خداوندا قلبم را باز کن تا بتوانم قرآن بخوانم...بعد رو به من کرد و گفت: می میرم در حالی که بلد نیستم قرآن بخوانم! ♥✨گفتم: نه... ان شاءالله یاد می گیری و بارها و بارها قرآن را ختم خواهی کرد...پرسیدم: بلد هستی سوره ی فاتحه را بخوانی؟ ♥✨گفت: بله... و شروع کرد به خواندن فاتحه...بعد شروع به خواندن سوره های کوچکی کرد که از حفظ بود... از عربی خواندن خوب او تعجب کردم... ♥✨درباره ی زندگی اش حرف زد و اینکه چقدر برای قرآن خواندن زحمت می کشد...دوباره رنگ چهره اش تغییر کرد و گفت: من می میرم در حالی که بلد نیستم قرآن بخوانم... من جهنمی خواهم بود! به خدا من نوار قرآن گوش می دهم، ولی باید آدم خودش قرآن بخواند! این کلام خداست... کلام خدا چیزی مهمی هست! ♥✨نتوانستم جلوی گریه ی خودم را بگیرم...زنی غیر عرب، از یک کشور لائیک ازاین می ترسدکه به ملاقات خداوندبرود و کتاب او رانخوانده باشد...اوج آرزویش این است که قرآن را ختم کند!گریه می کند...غم می خورد آن هم به خاطر اینکه نمی تواند کتاب خدا را بخواند... ✍🏻پس چه شده که ما قرآن را رها کرده ایم؟چه شده که آن را یاد گرفته ایم و سپس ترکش گفته ایم؟ ✍🏻ما چه بهانه ای داریم در حالی که حفظ و تلاوت و فهم آن برای ما آسان است؟ ✍🏻 به خاطر خدا بگویید: چه چیزی باعث میشود دل ما بسوزد؟ چه چیزباعث میشود اشک ما سرازیر شود. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
♥✨ مرا رها کردند .... ♥✨میگفت: در مسجدالحرام بودم... در بخش زنان... ناگهان احساس کردم زنی به روی دوشم می زند و با لهجه ای غیر عربی میگوید: حاج خانم ! حاج خانم ! ♥✨نگاهش کردم... زنی میانسال بود... احتمال می دادم اهل ترکیه باشد...سلام کرد...نمی دانم چرا محبتش به دلم نشست... سبحان الله! ♥✨انگار می خواست چیزی بگوید... به مصحفی که دستم بود اشاره کرد سپس با عربی شکسته گفت: تو داری قرآن میخوانی؟ ♥✨گفتم: بله...ناگهان چهره اش سرخ شد و اشک در چشمانش جمع شد...با دیدن این صحنه احساس عجیبی به من دست داد... گریه کرد...گفتم: چه شده؟! ♥✨با صدایی گرفته و در حالی که خجالت می کشید گفت: من نمیتوانم قرآن بخوانم! گفتم: چرا؟گفت: بلد نیستم... و دوباره زد زیر گریه! ♥✨سعی کردم آرامش کنم...گفتم: تو الان در خانه ی خدا هستی... از او بخواه خواندن قرآن را به تو یاد دهد... ♥✨دستانش را به دعا بلند کرد:خدایا قلبم را باز کن خداوندا قلبم را باز کن تا بتوانم قرآن بخوانم...بعد رو به من کرد و گفت: می میرم در حالی که بلد نیستم قرآن بخوانم! ♥✨گفتم: نه... ان شاءالله یاد می گیری و بارها و بارها قرآن را ختم خواهی کرد...پرسیدم: بلد هستی سوره ی فاتحه را بخوانی؟ ♥✨گفت: بله... و شروع کرد به خواندن فاتحه...بعد شروع به خواندن سوره های کوچکی کرد که از حفظ بود... از عربی خواندن خوب او تعجب کردم... ♥✨درباره ی زندگی اش حرف زد و اینکه چقدر برای قرآن خواندن زحمت می کشد...دوباره رنگ چهره اش تغییر کرد و گفت: من می میرم در حالی که بلد نیستم قرآن بخوانم... من جهنمی خواهم بود! به خدا من نوار قرآن گوش می دهم، ولی باید آدم خودش قرآن بخواند! این کلام خداست... کلام خدا چیزی مهمی هست! ♥✨نتوانستم جلوی گریه ی خودم را بگیرم...زنی غیر عرب، از یک کشور لائیک ازاین می ترسدکه به ملاقات خداوندبرود و کتاب او رانخوانده باشد...اوج آرزویش این است که قرآن را ختم کند!گریه می کند...غم می خورد آن هم به خاطر اینکه نمی تواند کتاب خدا را بخواند... ✍🏻پس چه شده که ما قرآن را رها کرده ایم؟چه شده که آن را یاد گرفته ایم و سپس ترکش گفته ایم؟ ✍🏻ما چه بهانه ای داریم در حالی که حفظ و تلاوت و فهم آن برای ما آسان است؟ ✍🏻 به خاطر خدا بگویید: چه چیزی باعث میشود دل ما بسوزد؟ چه چیزباعث میشود اشک ما سرازیر شود. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💕 در جنوب سرزمین شام، کنار خلیج عقبه، شهرى آباد و پر نعمت قرار داشت که (مدین) نامیده میشد. ساکنان مدین با مناطق اطراف خود، مانند مصر، فلسطین و لبنان روابط تجارى داشتند و از نعمتهاى گوناگون و فراوان بهره مند بودند. ثروت و امکانات مالى، زندگانى پر از رفاه و کامروائى، اهل مدین را بسوى غفلت و فساد کشانید و آنها به بت پرستى روى آوردند. علاوه بر پرستش بتها، آلودگیهاى اخلاقى و ناهنجارى هاى اجتماعى و اقتصادى گوناگونى در میان آنان رواج یافت که مهمترین آنها خیانت در اموال مردم و کم فروشى بود. شعیب که مردى بزرگوار و نیک اندیش و سخنورى توانا بود، بفرمان خداوند متعال، زبان نصیحت و هدایت آنان گشود و در نهایت عطوفت و مهربانى، همانند پدرى دلسوز، آنانرا ازانحراف و گناه بر حذر داشت و گفت: اى قوم من❗️هیچ موجودى جز خداوند یکتا، شایسته پرستش نیست. خدارا بپرستید و دست از این بتهاى رنگارنگ و بى خاصیت بر دارید. سرزمین شما یک منطقه خوب و پر نعمت است. از نعمتهاى خدا استفاده کنید و به کارهاى فساد روى نیاورید. در اموال دیگران خیانت نکنید و حق مردم راتمام و کمال پبردازید. راهزنى و چپاول اموال مردم کارى است زشت و ناپسند. به حقوق دیگران تجاوز نکنید. کم فروشى و غش در معامله را رها کنید... اى مردم فراموش نکنید که روزى یک طایفه کوچک و محدود بودید. خداوند فرزندان بسیار بشما عطا کرد و اینک یک ملت بزرگ و داراى جمعیت بسیار هستید. اى مردم❗️از سرنوشت شوم ملتهائى که به فساد رو آوردند و به عذاب دردناک خدا گرفتار شدند، عبرت بگیرید. اهالى مدین، در مقابل سخنان منطقى و تکان دهنده شعیب، سر سختى و عناد را پیشه کردند و گفتند: اى شعیب❗️ این سخنان را رها کن و ما را بحال خود بگذار. ما از روش پدران و نیاکان خود دست نمیکشیم. تو نیز اگر بخواهى راحت زندگى کنى، باید با پیروانت به آئین ما باز گردید و همرنگ جامعه خود شوید، وگرنه شما را از این سرزمین بیرون خواهیم کرد. شعیب همانند سایر انبیا از عکس العمل ناپسند و تهدیدهاى قوم، دلسرد و ناامید نشد و همواره هدایت آنان تلاش میکرد و آنانرا بسوى خدا و اطاعت امر او فرا میخواند. گاهى سرنوشت ملتهاى دیگر را براى آنهابازگو میکرد و میگفت: اى مردم❗️من از آن میترسم که عناد و سرسختى شما، همانند قوم نوح یا قوم هود یا قوم صالح را براى شما رقم زند و فراموش نکنید که قوم لوط که به عذاب دردناک الهى گرفتار شدند فاصله زیادى با شما ندارند. گفتند: اى شعیب❗️ ما از حرفهاى تو سردر نمی آوریم. تو هم در میان جامعه ما فردى ضعیف و ناتوان هستى. اگر بخاطر خوشاوندانت نبود، تو را سنگباران میکردیم. رفته رفته، دشمنى مردم با شعیب و پیروانش صورت جدى ترى به خود گرفت و بحث و گفتگوهاى منطقى جاى خود را به آزار و اذیت داد. وقتى شعیب از هدایت آن قوم ناامید شد و از سوئى دیگر براى مؤمنین و پیروان خود، احساس خطر کرد، از پیشگاه خداوند نجات مؤمنین و دفع شر آن قوم را درخواست نمود. خداوند دعاى او را مستجاب فرمود و صیحه آسمانى و زلزله را بر آنها مسلط کرد. زمین بشدت لرزید واهل مدین تا بخود آمدند، عذاب الهى طومار زندگیشان رادر هم پیچید و کیفر کفر و فساد را به آنها چشانید. در آن منطقه تنها شعیب و پیروانش از عذاب خداوند در امان ماندند و پس از پایان زلزله، بدن هاى بیجان و خانه هاى ویران آن قوم، عبرتى براى دیگران گردید. پس از هلاکت اهل مدین شعیب ماءموریت یافت (اصحاب ایکه) را که در نزدیکى مدین سکونت داشتند بسوى خدا رهبرى کند. روش اصحاب ایکه، همان روش اهل مدین بود. کفر و فساد در میان آنها رواج داشت. شعیب ماءموریت آسمانى خود را انجام داد و آنانرا بسوى خدا دعوت نمود، ولى آنها سخنان پیامبر خود را نپذیرفتند و گفتند: اى شعیب❗️ بگمان ما تو را جادو کرده اند که این سخنان را میگوئى.تو هم بشرى هستى مانند ما و اگر راست مىگویى یک قطعه از آسمان را بر سر ما خراب کن و ما را نابود گردان. کوشش هاى شعیب در راه نجات آنها کاملا بى اثر بود و کسى دعوت او را اجابت نکرد. در نتیجه لجاجت و خیره سرى، خداوند گرماى سختى بر آنها مسلط کرد، بطوریکه آبها به جوش آمد و آن قوم چندین روز در نهایت سختى و مشقت بسر بردند. آنگاه قطعه ابرى، صفحه آسمان را پوشانید و نسیم خنکى از آن وزید. مردم در زیر آن قطعه ابر جمع شدند که از گرما نجات پیدا کنند. به فرمان خداوند از آن ابر آتشى فرو بارید و آن قوم سرکش و گمراه را به جزاى کارهاى ناپسند شان طعمه حریق ساخت و همه را سوزانید. 📒داستان های جالب وجذاب📒 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
☘ کفاش فقیری که به مقام ریاست جمهوری آمریکا رسید .... «آبراهام لینکلن» در 12 فوریه 1809 (همزمان با چارلز داروین) در خانواده ای فقیر و در کلبه ای چوبی در مزرعه «سینکینگ اسپرینگ» به دنیا آمد. پدرش «توماس لینکلن» و مادرش «ننسی هانکز» نام داشت و هر دو بی سواد بودند. لینكلن كه در خانواده ای فقیر پا به دنیا گذاشت، در تمام طول زندگیش با ناكامی مواجه شد. او در هشت دوره انتخابات شكست خورد و دو بار در كار تجارت ناكام ماند و به درهم ریختگی روانی دچار شد. بارها امكان داشت كه از همه چیز دست بشوید و تسلیم شود، اما چنین نكرد و بزرگترین رئیس جمهور در تاریخ آمریكا شد. لینكلن قهرمان بود و هیچ گاه اسیر یاس و ناامیدی نشد. وی در سال 1860 و در سن 51 سالگی به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب شد و در سال 1865، در آغاز دومین دوره ریاست جمهوری خود به قتل رسید او میگوید : « راهی خسته كننده و لغزنده بود، یك پایم لغزید و به پای دیگرم خورد تا آن را هم از راه رفتن باز دارد، ولی من به خود آمدم و گفتم این صرفاً لغزشی است، نه از پا افتادن». آبراهام لینكلن پسر یك كفاش بود و زمانی كه رئیس جمهور آمریكا شد، طبعاً همه‎ اشراف زادگان سخت برآشفتند، و آزرده و خشمگین شدند. در اولین روزی كه می‎رفت تا نطق افتتاحیه‎ خود را در مجلس سنای آمریكا ارائه دهد، درست موقعی كه داشت از جا برمی‎خاست تا به طرف تریبون برود، اشراف زاده ا‎ی بلند شد و گفت : « آقای لینكلن، هر چند شما بر حسب تصادف پست ریاست جمهوری این كشور را اشغال كرده‎اید، اما فراموش نكنید كه همیشه به همراه پدرتان به منزل ما می‎آمدید تا كفش‎های خانواده‎ ما را تعمیر كنید و در این جا خیلی از سناتورها كفش‎هایی به پا دارند كه پدر شما آن‎ها را ساخته است. بنابراین، هیچ گاه اصل خود را از یاد نبرید». این مرد فكر می‎كرد با این كار او را تحقیر می‎كند؛ اما انسان‎های عالیقدر فراتر از تحقیرند. آبراهام لینكلن گفت : « من از شما سپاسگزارم كه درست پیش از ارائه اولین خطابه‎ام به مجلس سنا، مرا به یاد پدرم انداختید. پدرم چنان طینت زیبایی داشت، چنان هنرمند خلاقی بود كه هیچ كس قادر نبود كفش‎هایی به این زیبایی بدوزد. من خوب می‎دانم كه هر كاری هم انجام دهم، هرگز نمی‎توانم آن قدر كه او آفرینش‎گر بزرگی بود، رئیس جمهور بزرگی باشم. من نمی‎توانم از او پیشی بگیرم. در ضمن، می‎خواهم به همه‎ شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم، اگر كفش‎های ساخت دست پدرم پاهایتان را آزار می‎دهد، من هم این هنر را زیر دست او آموخته‎ام. البته من كفاش قابلی نیستم، اما حداقل می‎توانم كفش‎هایتان را تعمیر كنم. كافی است به من اطلاع بدهید تا خودم شخصاً به منزلتان بیایم ». سكوتی سنگین بر فضای مجلس حكمفرما شد... 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 👒 داستان عروس👰خوش بیان مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به انجام نمازهایش در مسجد بکنی .. کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! واشک در چشمانش جمع شد .. عروس جواب داد : مادر داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟ می گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود ، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد .. با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد ...و خسته شد .. مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای ، بگذار من کمکت کنم .. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست ، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود .. مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم ، کار من بود ، پس مال من است .. مرد گفت : چه می گویی من نود ونه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند .. و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند ، مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم... و دومی گفت : همه ی طلا مال من است ، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم ... قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست ، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست .. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد ، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند ... و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی .. ، و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم !! چه عروس خوش بیان و خوبی، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد .. و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم ، تو نتوانستی و من توانستم ... بدین گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است .. اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می گیرد ... جای بسی تفکر و تأمل دارد ، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند ... اما خداوند از مثقال ذره ها سؤال خواهد کرد ... 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk