eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.6هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
19.7هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 "طمعکار" روزی حاکمی از وزیرش پرسید: چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟ وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید به چوپان گفت: من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم. اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی‌نیاز میکنم، بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد... چوپان گفت: ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژده‌اي برایت دارم.! بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده‌ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست. بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت به زیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.! وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت: عجله کن و گنج را نشان بده چوپان گفت: یک شرط دارد.! وزیر گفت: بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت: تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی‌حساب شویم باید سه بار زبانت را به مدفوع سگ من بزنی. وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت: راه بیوفت برویم سراغ گنج... چوپان گفت: قربان گنجی در کار نیست. *من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت. در حمام پدر از پسر خود طلب آب نمود. پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود، پیدا کرد؛ و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد. پدر به محض دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت: " با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم. چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم همراه پدر به حمام عمومی رفتم، درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست. من، برای اینکه برای او آب بیاورم، گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم" امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم، پسری چون تو نصیبم شده که با بیحوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده‌ای برایم آب آورده حال درآینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود خدا می داند و بس! نیکی به پـــدر و مــادر داستانی است که ما آن را مينويسيم و فرزندانمان آن را برایمان حکایت می کنند مواظب باشیم که خوب بنویسيم ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
تصور كنيد در يك زمين فوتبال بازي مي كنيد و مرتبا به دروازه خالي گل مي زنيد، چون دروازه باني وجود ندارد كه مانع شما شود و در مقابلت دفاع كند!! بعد از مدتي كوتاه هيجان گل زدن به دروازه خالي از بين مي رود! 👌زندگي بدون مبارزه زندگي نيست، هيجان زندگي زماني به وجود مى آيد كه تو با بودن دروازه بان و دفاع او بتوانى گل بزني... 🖊جان استرلكي( 📚 حس زندگي) 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 عیسی مسيح از مسيری مي‌گذشت يك نفر با او برخورد نمود. به محض ديدن مسيح به او فحاشی كرد و گفت: ای پسر حرامزادۀ بی اصل و نسب! مسيح در پاسخ گفت: سلام ای انسان باشرافت و ارزشمند!! اطرافيان تعجب کردند و از مسيح پرسيدند: او به تو فحاشی كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام ميگذاريد؟ مسيح پاسخ داد: هر كسی آنچه را دارد خرج ميكند. چون سرمايه او اين بود به من بد گفت، و چون در ضمير من جز نيكويی نبود از من جز نيكويی بیرون نمی‌آيد. ما فقط آنچه را كه در درون داريم ميتوانيم از خود نشان دهيم. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣پول نوشابه‌ای که یک دعوتگر ساخت! 🌼🍃 اگر غم و اندوه ما دعوتگران برای الله متعال بود حالمان الان اینگونه نبود. آخ که چقدر وقتمان را بیهوده صرف کرده و ایاممان را بدون هدف گذرانده‌ایم ... ❣دکتر "عبدالرحمن السمیط" رحمه الله ، دعوتگر مشهور کویتی اينگونه تعریف میکند: 🌼🍃در آن روز هنگامیکه در مکانی توقف کرده بودم یک خانم آفریقایی را دیدم که در حال گریه و زاری است و از یکی از دکترهای مسئول کمک و درمان اطفال درخواست کمک می‌کند. 🌼🍃در آن روز که یکی از سفرهایم به آفریقا بود با دیدن این صحنه و اصرار بسيار شديد آن مادر که بدنبال تحقق خواسته‌اش بود بسیار متأثر شدم ، به همین خاطر با دکتر حرف زدم و دلیل را جویا شدم ، دکتر به من گفت: فرزند شیر خوارش در آستانه‌ی مرگ است و امیدی به زنده ماندنش نیست و او از ما طلب میکند که کودکش را در لیست کودکانی که کمکهای بشر دوستانه دریافت میکنند قرار دهیم ، در حالیکه فرزندش از شدت مرض غیر از چند روز دیگر زنده نخواهد ماند و کودکانی دیگر هستند که از او مستحق‌تر هستند و آنها در اولیت هستند و نمیتوانیم به فرزند این خانم کمک کنیم. 🌼🍃آن مادر و دکتر با نگاههای لطف‌آمیز و معصوم به من نگاه میکردند ، پس به مترجم خود گفتم از او سوال بپرس هزینه روزانه فرزندش چقدر است و آن زن مبلغی گفت که دریافتم که در کشورم هزینه خریدن یک نوشابه گازدار است ، پس به او گفتم مشکلی نیست من این مبلغ را از پول خود پرداخت میکنم و به او اطمینان خاطر دادم ، بسیار خوشحال شد و خواست دستم را ببوسد که به او اجازه ندادم و به او گفتم بفرمایید این هزینه یک سال فرزند شما است ... و در همین حال به منشی خود اشاره کردم و گفتم از این پس او مبلغ مورد توافقمان را به تو پرداخت می‌کند. 🌼🍃ماهها و سالها گذشت و من آن کودک را بنا بر کلام دکتر مرده پنداشته بودم و آن مبلغ را برای دلداری آن مادر که تازه مسلمان بود انجام دادم و این موضوع را به کلی فراموش کرده بودم. بعد از گذشت 12 سال در دفتر کارم بودم که یکی از کارمندانم در دفترم حاضر شد و به من گفت که یک خانم آفریقایی خیلی اصرار میکند که شما را ملاقات کند و چندین بار برای دیدار شما تلاش کرده است و موفق نشده است.. به کارمندم گفتم که اجازه بده آن خانم داخل شود. 🌼🍃هنگامیکه آن خانم آفریقایی داخل شد همراهش پسری زیبا با چهره‌ای آرام و معصوم بود. او به من گفت این پسرم عبدالرحمن است که حفظ قرآن را به اتمام رسانده است و بسیاری از احادیث پیامبر صلی الله علیه و سلم را نیز حفظ نموده است و آرزو دارد که همراه شما یک دعوتگر به دین اسلام باشد. 🌼🍃تعجب کردم و به آن زن گفتم چرا همچنین درخواستی از من می‌کنید؟ و از حرف زدن و زبان آن زن چیزی نفهمیدم و به آن پسر نگاه کردم و او را دریافتم که با زبان عربی بسیار فصیح و خوب حرف می‌زند ... سپس آن پسر به من گفت: اگر اسلام و رحمتش نبود مرا اکنون اینگونه زنده در کنار خود نمی‌دیدید. مادرم داستان شما را را برایم بازگو کرده است که چگونه به ما کمک کرده‌اید و هزینه من را در زمان کودکیم پرداخت کرده‌اید ... 🌼🍃میخواهم تحت نظر شما باشم و من لغت آفریقایی را به کاملی بلد هستم و با آن سخن میگویم و دوست دارم همراه شما کار کنم و یک دعوتگر بسوی الله باشم و چیزی از شما نمیخواهم فقط طعام من را تامین کنید ... و دوست دارم کمی از آیات قرآن را برای شما تلاوت کنم ... 🌼🍃سپس او با صدایی زیبا و غمگین شروع به تلاوت آیاتی از سوره بقره کرد و با چشمان زیبایش با نگاهی معصومانه به من خیره شده بود که میخواست او را به عنوان داعی در نزد خود قبول کنم ... 🌼🍃در این لحظه به یاد آوردم و گفتم این همان کودکی است که از کمک به او سر باز زدند؟ و آن پسر گفت بله من همان کودک هستم و برای همین مادرم اصرار داشت که من با شما کار کنم و اسم شما را نیز برایم انتخاب کرده است ، عبدالرحمن ... 🌼🍃دکتر عبدالرحمن السمیط میگوید: با شنیدن این حرفها پاهایم سست شد و دیگر توان تحملم را نداشتند و بر زمین نشستم و در حالیکه از شدت خوشحالی و تعجب مانند فلج‌ها شده بودم سجده‌ای کردم و در حالیکه گریه میکردم گفتم: هزینه یک نوشابه یک انسان را از مرگ نجات میدهد (بإذن الله) و یک دعوتگر که امت اسلامی به آن نیاز دارد به ما هدیه می‌دهد! 🌼🍃این کودک الان از بزرگترین و مشهورترین دعوتگران در بین قبایل آفریقا و همگی او را قبول کرده‌اند. ❣چقدر زیباست بهشت الله متعال و چقدر نزدیک شدن به آن آسان است ... 🌼🍃چقدر از صدقه‌های ناچیز تغییرات بسیار بزرگی در زندگی مردم به وجود خواهد آورد و آنان را خوشبخت می‌سازد ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
☘☘☘☘ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﺍﻻ‌ﻍ ﭘﯿﺮﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﯾﻚ ﺭﻭﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﯾﻚ ﭼﺎﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺏ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻛﺸﺎﻭﺭﺯ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺳﻌﯽ ﻛﺮﺩ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﻻ‌ﻍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ. ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺯﯾﺎﺩ ﺯﺟﺮ ﻧﻜﺸﺪ، ﻛﺸﺎﻭﺭﺯ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﭼﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﺎﻙ ﭘﺮ ﻛﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻻ‌ﻍ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﮒ ﺗﺪﺭﯾﺠﯽ ﺍﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻋﺬﺍﺑﺶ ﻧﺸﻮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺳﻄﻞ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﺍﻻ‌ﻍ ﺧﺎﻙ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﻻ‌ﻍ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺧﺎﻙ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻜﺎﻧﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺎﻙ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﺎﻻ‌ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﻛﺮﺩ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﻙ ﻫﺎ ﺑﺎﯾﺴﺘﺪ. ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﻻ‌ﻍ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻻ‌ﻍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ‌ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ﭼﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺮﺕ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﺋﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﭼﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ... ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼ‌ﻗﯽ : ﻣﺸﻜﻼ‌ﺕ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻠﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻙ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺩﺍﺭﯾﻢ: ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻣﺸﻜﻼ‌ﺕ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺍﺯ ﻣﺸﻜﻼ‌ﺕ ﺳﻜﻮﯾﯽ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﻌﻮﺩ! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
نیاز داریم به یک نفر که بپرسد: «بهتری؟» و بی‌تعارف بگوییم: «نه! راستش اصلا خوب نیستم.» نیاز داریم به کسی که از بد بودن حال ما، به نبودن پناه نبرد، که بشود بگویی خوب نیستم و او بماند و بسازد و با حرف‌هایش، امید و انگیزه و لبخند بیاورد. که برایش خودت باشی و برای نگه داشتن و ماندنش نقاب «من خوبم و همه چیز رو به راه است» نزنی. نیاز داریم به یک نفر که رفیق باشد، نه دوست! که«دوست» یار شادی و آسانی‌ست و «رفیق» شریک غم‌ها و بانی لبخندها... که فرق است میان رفیق و دوست و ما این‌روزها دلمان رفیق می‌خواهد، نه دوست! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌾🔥🌾🔥🌾🔥🌾🔥🌾 🌾🔥🌾 🌾🔥 🌾 📖 نه من کریمم نه تو درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد ! روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . 📚داستان های جالب و جذاب.. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید:چرا منو دوست...نفس روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید:چرا منو دوست داری؟چرا عاشقم هستی …؟پسر گفت:نمی توانم دلیل خاصی رو بگم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …دختر گفت :وقتی نمی تونی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چطوری عاشقمی؟؟؟پسر گفت… :واقعا دلیلشو نمی دونم اما دختر اصرار کرد که اللا و بللا باید دلیل بگی, پسر هم با بی میلی گفت :خب …من تو رو دوست دارم …چون …زیبا هستی…چون…صدای تو گیراست …چون …به من توجه و محبت می کنی …تو را به خاطر لبخندت …دوست دارم …به خاطر تمامی حرکاتت…دوست دارم …دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد…چند روز بعد …دختر تصادف کرد و به “کما” رفت…پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…نامه بدین شرح بود …:عزیز دلم …تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …اکنون دیگر حرف نمی زنی …پس نمی تونم دوستت داشته باشم …دوستت دارم …چون به من توجه و محبت می کنی …چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…نمی تونم دوستت داشته باشم…تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …آیا اکنون می توانی بخندی …؟می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟پس دوستت ندارم …اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…در زمان هایی مثل الان…هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…آیا عشق واقعا به دلیل نیاز داره؟نه هرگز…و من هنوز دوستت دارم!!! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌾🔥🌾🔥🌾🔥🌾🔥🌾 🌾🔥🌾 🌾🔥 🌾 📖 نه من کریمم نه تو درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد ! روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . 📚داستان های جالب و جذاب.. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚کریسمس در جنگ ارتش های آلمان ، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند. شب کریسمس جنگ را تعطیل می کنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را داشت ، شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند. صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچم های سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند. آن شب سربازان هر سه ارتش در کنار هم شام می خورند و کریسمس را جشن می گیرند ولی هر 3 فرمانده توافق می کنند: که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند! صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت. شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان می دادند! چند ساعت که گذشت باز هم پرچم های سفید بالا رفت و پس از گفتگوی سه نماینده ارتش ها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند. آنها آنقدر با هم رفیق می شوند که با هم عکس می گیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر می دهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند! کار به جایی می رسد که این سه 3 ارتش به هم پناه می دهند و ……. تنها چیزی که باعث می شود قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست! این اتفاق تاریخی با نام Christmas Truce شناخته می شود. سال ها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت 27 هزار دلار می خرد پل مک کارتنی هم در ویدیوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال 2005 هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام “کریسمس مبارک” می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر ایران به نمایش در آمد. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
تا ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺍﺯﺗﻮﻥ ﺑﭙﺮﺳﻦ ﭼﺎﻯ ﻣﻰ ﺧﻮﺭﻯ ﻳﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﯽ : ﻓﺮﻗﻰ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ؟ ﺑﭙﺮﺳﻦ : ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻯ ﻳﺎ ﻧﺎﺭﻧﮕﻰ؟ ﺑﮕﻴﻦ : ﻓﺮﻗﻰ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ. ﺑﭙﺮﺳﻦ : ﺑﺮﺍﻯ ﺷﺎﻡ ﻛﺠﺎ ﺑﺮﻳﻢ؟ ﺑﮕﻴﻦ : ﻓﺮﻗﻰ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ. ﺑﭙﺮﺳﻦ : ﭼﻪ ﻓﺼﻠﻰ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻯ؟ ﺑﮕﻴﻦ : ﻓﺮﻗﻰ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ. هيچ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻳﻦ ﭼﺮﺍ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﺑﻜﻨﻪ ﻳﺎ ﻧﻜﻨﻪ؟ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻰ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﺪﺍﺭﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﻜﻢ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻛﻨﻴﻦ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻳﺪﺑﺮﺍﻯ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﻓﺮﻕ ﻛﻨﻪ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻳﻦ ﻳﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻳﻦ؟ وقتی ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻧﻤﻰ ﺩﻭﻧﻴﻦ ﭼﻰ ﻣﻰ ﺧﻮﺍین ﭼﺮﺍ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﻳﻦ ﻛﻪ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﺪﻭﻧﻪ ﭼﻰ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻩ؟ ﻭﻗﺘﻰ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻴﻦ ﭼﻪ ﺷﻐﻠﻰ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﻦ، ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻝ ﺷﻤﺎ ﻻﺯﻣﻪ، ﭼﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻯ ﭼﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﻰ، ﭼﻪ ﻫﻤﺴﺮﻯ ﺟﻮﺍﺏ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻯ ﺷﻤﺎﺳﺖ، ﺧﺪﺍ ﻭ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺷﻤﺎﻯ ﺑﻰ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﭼﻪ ﺗﺼﻤﻴﻤﻰ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﮕﻴﺮﻥ؟ ازهمين ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﺑﻰ ﺗﻔﺎﻭﺗﻰ ﺩﺭﺑﻴﺎﻳﻴﻦ. ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﺭﺍ ﻟﻴﺴﺖ ﻛﻨﻴﻦ. ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻫﺎﺷﻮ ﺩﺳﺘﭽﻴﻦ ﻛﻨﻴﻦ. ﻭﻗﺘﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻫﺪﻓﺘﻮﻥ ﺭﺍ ﻣﺸﺨﺺ ﻛﺮﺩﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﻼﺗﻜﻠﻴﻔﻰ ﺩﺭمیان. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk