eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
19.3هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📘 .....🕊 در زمان حضرت موسى عليه السلام در بنى اسرائيل به جهت نيامدن باران قحطى شد مردم خدمت حضرت موسى رسيدند و گفتند: براى ما نماز استسقاء (نماز باران) بخوان. حضرت موسى عليه السلام برخواست كه با قوم خود براى دعاى باران بروند و بيشتر از هفتاد هزار نفر بودند هرچه دعا كردند باران نيامد. حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا چرا باران نمى آيد، مگر قدر و منزلت من نزد تو از بین رفته؟ خطاب رسيد: نه، ليكن ميان شما يک نفر است كه چهل سال مرا معصيت مى كند. به او بگو از جمعيت خارج شود تا باران رحمتم را نازل كنم. موسى عليه السلام عرض كرد: الهى صداى من ضعيف است، چگونه به هفتاد هزار جمعيت برسد؟ خطاب شد: اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم مى رسانم حضرت موسى به صداى بلند صدا زد: اى كسى كه چهل سال است معصيت خدا را مى كنى از ميان ما برخيز و بيرون رو كه خداوند به جهت شومى و بدى تو باران رحمتش را از ما قطع كرده. آن مرد عاصى برخواست نگاهى به اطراف كرد، ديد كسى بيرون نرفت. فهميد خودش بايد بيرون برود با خود گفت چه كنم اگر برخيزم و از ميان مردم بروم كه مردم مرا مى بينند و مى شناسند و رسوا مى شوم و اگر نروم كه خدا باران نمى دهد همانجا نشست و از روى حقيقت توبه كرد و از كرده خود پشيمان شد. يكدفعه ابرها آمده و به هم متصل شد و چنان بارانى آمد كه تمام سيراب شدند. موسى عرض كرد: الهى كسى كه از ميان ما بيرون نرفت چگونه شد كه باران آمد؟ خطاب شد: سقيتكم بالذى منعتكم به به شما باران دادم، به سبب آن كسى كه شما را منع كردم و گفتم از ميان شما بيرون برود. موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا! اين بنده را به من بنما. خطاب شد: اى موسى آن وقتى كه مرا معصيت مى كرد رسوايش نكردم، حال كه توبه كرده او را رسوا كنم؟ حاشا، من نمامين و سخن چينان را دشمن مى دارم، خود نمامى كنم؟ 😇📘📘😇 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘 شخص گرسنه بود برایش کلم آوردند اولین بار بود که کلم می دید. با خود گفت حتما میوه ای درون این برگهاست اولین برگش را کند تا به میوه برسد، اما زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یک برگ دیگر و... با خودش گفت : حتما میوه ارزشمندی است که اینگونه در لفافه اش نهادند...! گرسنگی اش افزون شد و با ولع بیشتر برگها را میکند و دور میریخت وقتی برگها تمام شدند متوجه شد میوه ای در کار نبود آن زمان بود که دانست . کلم میوه ای از مجموعه همین برگهاست... بخاطر بسپارید زندگی میوه ایست مثل همین کلم ! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن طرف روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درک شان کنیم... و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود... زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. پس قدر عمر خود را بدانیم 📘📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🕊📘 می گویند میزِ شادی ِ جهان چهار پایه دارد : دو تای آن را مولانا به ما نشان داده دو تای دیگر را حافظ 🌸دو تایی که مولانا معرفی کرده "مرنج !" و " مرنجان !" 🌸مانند باران باشید که پلیدیها را می شوید و دوباره به آسمان می رود ، پاک می شود و به زمین برمی گردد 🌸و حافظ گفته : "بنوش !" و " بنوشان!" هر نعمتی که خدا به شما داده از "مال" یا "سلامتی "؛ از "معرفت " و " آگاهی" با دیگران تقسیم کنید و دیگران را در این سهیم کنید 🌸چون همه اینها امانتی ست که به ما داده شده وباید آن را منتقل کنیم. 🌸پس بیایید همه باهم "مرنجیم" و "مرنجانیم" و "بنوشیم " و "بنوشانیم" ؛ و در این خاک ؛ در این مزرعه پاک ؛ بجز "مهر!" ؛ بجز "عشق!" ؛ دگر تخم نکاریم ❤️تقدیم به همه آنهایی که دوستشان دارم 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📘 مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد. بروید از قصاب بگیرید... تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!! هیچوقت زود قضاوت نکنیم... 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .
دکتری به "خواستگاری" دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از "اساتید" خود رفت و با خجالت چنین گفت. در سن یک سالگی پدرم مرد و "مادرم" برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی "دوستش" دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به "ازدواج" با من است. این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟ استاد به او گفت: از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و "دستان" مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی. "جوان" به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه "اشک" بر روی گونه هایش سرازیر شد. زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم "چروک" شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از" درد به لرزه" می افتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. ❣"من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است. 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
✍روزی جوانی نزد موسی علیـه السـلام آمد و گفت: یا موسی علیـه السـلام ، اللّه متعال را از عبادت کردن من چه سودی می رسد؟ که این چنین امر و اصرار بر عبادت کردنش را دارد؟ موسـی علیـه السلام گفت : ای جوان ، یاد دارم که در زمان جوانی که برای گوسفندان شعیب نبی علیه السلام چوپانی می کردم. روزی بُزی از گله جدا شد و من هم ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد و با هزار مصیبت و سختی او را پیدا کردم و بُز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بُز، خدا می داند که این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو نصیب من می شود.و می دانی که موسی از سکه ای نقره که برای بهای نگهداری و فروش تو به دست می آورد، بی نیاز است. ولی دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو او را نمی بینی و نمی شناسی ولی آن گرگ، هر لحظه اگر تو از من دور باشی به دنبال شکار توست. ای جوان تو هم بدان که خداوند را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت کردن و پاک بودن ما می خواهد که ما از او دور نشویم ، تا در دام نفس و شیطان و شیاطین گرفتار نشویم. 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
... پسرش را برای نماز صبح بیدار کرد و برنخاست؛ سپس بعد از پایان نماز جماعت او را بیدار کرد و باز هم بلند نشد؛ پس مادر رفت و مشغول کارهایش شد و برای دانشگاه هم پسرش را صدا نزد... در حالی که پسر هشت صبح امتحان داشت... هشت و نیم که از خواب بیدار شد گفت: مادر! امتحان را از دست دادم، چرا بیدارم نکردی؟ مادرش گفت: و اللّٰـه دیدم در امتحان آخرت موفق نشدی، پس امتحان دنیایت هم دیگر برایم مهم نیست... الله اکبر! الله به آن مادر به خاطر چنین تربیتی جزای خیر دهد. اما زنان امروز، اگر به ایشان بگوییم مثل این مادر رفتار کنید می‌گویند: از دست دادن امتحانش حرام است❌ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
بزن روی اول‌ اسم خودت ببین چی میاد😍👇 🧡 آ 🧡 🧡ب🧡 🧡ث🧡 🧡ت🧡 🧡پ🧡 🧡خ✨ح✨✨ل✨چ✨ج🧡 🧡ذ✨ض✨ط✨ظ✨ع🧡 🧡ز✨ف✨ق✨ک✨ر🧡 🧡ج✨گ✨م✨ن🧡 🧡🧡ش🧡🧡 ـ🧡🧡 هر کس آنلاینه 1 دقیقه بره اینجا رو ببینه🤩👆❤️ 💯👌
مذهبی ها عشقشون واقعی تره😍😍😍
📘📘 مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت! آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم . 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
خانمی که کوچیک و بد مدله دیگه غصه نخور با این کانال خونتو تغییر بده😍 ایده های خونه هاتون رو اینجا انتخاب کنید و همیشه 🏡😍 کلی ایده جدید برای 🤩 اینجا دیگه خونه دست خودته که چطور باشه 😍 مخصوصه خونه های مستاجری و کوچیک🏡💒 https://eitaa.com/joinchat/196608185Cf3bdc18fa0 کلی هم برای شما گذاشتیم جهت ایده😍😉
📘📘 مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت! آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم . 📘😇😇📘 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk