گل آدمفضایی خوشحال 👨🚀🌼
🔸 به ظاهر عجیب این گلهای کوهستانی نگاه کنید؛ انگار چند آدمفضایی خوشحال با یک سینی خالی سفید در دست به ما نگاه میکنند. ترکیب رنگ این گل های عجیب نارنجی مایل به زرد است و معمولا در فصل تابستان شکوفا میشوند.
.
🌏 @sheghefti
🔸 چیزهایی که هرگز فکر نمیکردید پیرتان میکنند:
▫️زیاد نشستن
▫️دير خوابیدن
▫️ماليدن چشم
▫️خوابيدن روی شکم
▫️كنترل نکردن استرس
▫️تغيير پی در پی وزن
.
🌏 @sheghefti
آیا میتوانیم دندان مصنوعی را با مایع ظرفشویی بشوییم؟
از خمیردندان و مسواك خشن برای تمیز كردن دندان مصنوعی استفاده نكنیم.
همچنین از ماده شویندهای استفاده كنیم كه روی پروتز خش نیندازد.
مواد شوینده باید بهصورت رقیق استفاده شود نه خالص و مدت زمان استفاده نیز باید كم باشد.
هر روز داخل وایتكس قرار داده نشود. هر دو هفته یكبار كافی است. بعد از آن، نیم ساعت داخل آب ساده قرارداده شود، بهتراست.
.
🌏 @sheghefti
ترسناك ترين شكنجه هاى قرون وسطى "قفس موش" بود كه قربانى را بسته و ظرفى آهنى با موشى داخل آن را به سينه او ميبستند و طرف را داغ ميكردند، موش هم براى فرار سينه قربانى را ميدريد!
.
🌏 @sheghefti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 طرز صحیح ماساژ گردن به این شکل است 😊
.
🌏 @sheghefti
📚داستان آموزنده عیب پوش باش📚
🗯در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با ریش سفید قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
🗯ریش سفید قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید.
🗯ریش سفیدقبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد؛بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
🗯ریش سفید قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
نتیجه: عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست؛عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را👌
📔داستان های جالب وجذاب📔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان آموزنده مهر مادر📚
🗯دختری با #مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد،اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت.
🗯صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد
🗯مهمان من هستی . پیرزن کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگذار شد . اما فقط کمی کیک خورد و سپس اشکهایش بر گونه ها و روی کیک جاری شد . پیرزن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست .
🗯من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم . اما #مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .
🗯پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟ فکر بکنی ، من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . #مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟ دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که #مادر در مقابل در انتظار می کشد.
🗯مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد . در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد . آری دوستان ، بعضی اوقات ، ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکر می کنیم ، اما مهربانی اعضای خانواده مان را نادیده می گیریم .
دوستان عزیز ،آیا شما در #زندگی تان با چنین مسئله ای روبرو شده اید بله، #عشق به اعضای خانواده سزاوار قدر دانی است♥️.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان آموزنده عشق و زندگی📔
🗯جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد
🗯جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشهگیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند، جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
🗯همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و خواستار ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی؟
🗯جوان گفت اگر بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانهام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهی خویش نبینم؟
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚حکایت آموزنده قول دوران کودکی📚
🗯در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت:
«نمیتوانی عزیزم!☺️»
🗯گفتم: «میتوانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»
🗯مادر گفت: «یکی میآید که نمیتوانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی»
🗯نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر میکردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفتهاش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم خیال کردم نمیتوانم به قول کودکیام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
🗯سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با☺️شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی»
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر میخواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمیخواستم و نمیتوانستم به قول دوران کودکیام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم😇!
📔داستان های جالب وجذاب📔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk