#داستان_کوتاه
🔹 مردی بهسرعت و چهارنعل با اسبش میتاخت. اين طور به نظر میرسيد که جای بسيار مهمی میرود. مردی که کنار جاده ايستاده بود، فرياد زد: کجا میروی؟ مرد اسب سوار جواب داد: نمیدانم، از اسب بپرس!
🔸 و اين داستان زندگی خيلی از ماست. سوار بر اسب عادتهايمان میتازیم، بدون اينکه بدانیم کجا میرویم.
وقت آن رسيده که کنترل افسار را به دست بگيريم و زندگیمان را در مسير رسيدن به جایی قرار دهيم که واقعاً میخواهيم به آنجا برسيم.
#داستان_کوتاه
دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه زنبور گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه زنبور رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و زنبور هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي زنبور؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!
كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓
واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد !
✍خاطرات یک جراح و متخصص چشم
#صباکاشانی
#داستان_کوتاه
خاطره ای زیبا از یک پزشک متخصص
اطفال» لطفا بخونید
من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم.
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم.
کنار بانک دستفروشی بساط باطری، ساعت، فیلم و
اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش
ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های
دو ریالی کار میکردند.
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو
ریالی بده؛ او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم
پس داد و گفت: اینها صلواتی است!
گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت
صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش
اشاره کرد. (دو ریالی صلواتی موجود است)
باورم نشد، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه
کردند و به آنها هم...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی
مجانی میدهی؟ با کمال سادگی گفت: ۲۰۰تومان که
۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم
راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد
از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم، دیدم
این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک
چهارم از مالش را برای خدا میدهد.
در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم
بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض
مجانی نیز نپذیرفتم.
احساساتی شدم و ده تومان به طرف او گرفتم.
آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا
دادم که شما را خوشحال کنم.
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش
گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که
خیلی مغرور تشریف داشتم، مثل یخی در گرمای
تابستان آب شدم... به او گفتم : چه کاری میتوانم
بکنم؟
گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟
گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن
و مریض صلواتی بپذیر؛ نمیدانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده
بودم، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل
رفتم.
دگرگون شده بودم، ما کجا اینها کجا؟!
از آن روز دادم تابلویی در اتاق انتظار مطبم
نوشتند با این مضمون؛
<شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم>
دوستان و آشنایان طعنه ام زدند،
اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه
طنین انداز بود و این بیت سعدی:
گفت باور نمی کردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش...
امام رضا(ع) فرمودند: "هرکه اندوه و مشکلی
از مومنی برطرف کند، خدا روز قیامت قلب او را
شاد میکند."
تو این روزای سخت؛ دستگیری از دیگران را
فراموش نکنیم
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@sheikhmusa
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯