خوشبینی و مرام همت
مقرّ سپاه پر از ضدانقلاب بود، نه اینکه حالا ضدانقلاب باشند؛ قبلاً ضدانقلاب بودند. با همین سلاحهایی که الآن در دست دارند، مدتها با پاسداران و بسیجیهای سپاه پاوه میجنگیدند. حالا معلوم نیست که همت چطور به آنها اعتماد کرده و نهتنها سلاحهایشان را نگرفته، بلکه آنها را عضو بسیج هم کرده بود.
یکی از افرادی که با خوشبینی و اعتماد همت، دست از شرارت و جنگ علیه رزمندگان اسلام برداشته بود و حالا جزو نیروهای تحت امر همت شده بود، کاک سیروس بود.
او به همراه نیروهایش تسلیم حاجهمت شده بود. یکی از رانندههای همت به نام موسی نقل میکند:
پس از تسلیم شدن کاک سیروس و نیروهایش، کاک سیروس به حاجهمت پیشنهاد داد که به همراه همت به یکی از مقرهای ضدانقلاب بروند تا با پادرمیانی کاک سیروس آنها هم تسلیم شوند و با سپاه همکاری کنند.
این کار بسیار خطرناک بود. هیچکس حرف کاک سیروس را باور نمیکرد، جز همت. نیروها خیلی نگران بودند و میگفتند نمیشود به کاک سیروس اعتماد کرد. احتمالاً او میخواهد سر همت را به باد دهد.
اما همت آمادگیاش را برای همراهی با کاک سیروس اعلام کرد و قرار شد من، همت و کاک سیروس به سمت مقر حرکت کنیم.
از شهر خارج شدیم و به جادهای کوهستانی قدم گذاشتیم که صدای تیراندازیها هرلحظه بیشتر میشد و نگرانی من هم بیشتر و بیشتر.
در این فکر بودم که چرا همت اینقدر به این افراد خوشبین است که یکباره کاک سیروس زد روی داشبورد که: نگهدار.
سریع زدم روی ترمز. کاک سیروس پرید بیرون و همت دنبالش، من هم پشت سرشان. اسلحه را مسلح کردم و مراقب اطراف بودم.
همت و کاک سیروس به سمت کسی میرفتند که زیر برفها یخزده بود؛ پیرمردی به نام کاک نایب، نگهبان جاده.
همت صورتش را به سینه کاک نایب چسباند و پس از اطمینان از زندهبودنش، شروع به تنفس مصنوعی کرد و گفت: باید زود برسانیمش به بیمارستان.
کاک سیروس میخواست کاک نایب را پشت لندکروز سوار کند، اما همت او را جلو برد، روی صندلی نشاند و گفت: اگر پشت ماشین سوارش کنیم تا آنجا میمیرد. باید تا بیمارستان بدنش را گرم نگهداریم.
هرچه به همت اصرار کردم که: شما سینوزیت داری، بیا بشین پشت فرمان. حاجی قبول نکرد. در آن هوای سرد شبانه وقتی به بیمارستان رسیدیم، همت از سرما یخزده بود و به همین خاطر، او را بستری کردم و به مقر آمدم. فردا شب در اتاق نگهبانی بودم که چند مرد مسلح به مقر نزدیک شدند. اسلحه را مسلح کردم و دستور ایست دادم. آنها درحالیکه سلاح را بالای دست گرفته بودند، پیش آمدند.
یکی از آنها که از همه مسنتر بود، با صدای بغضآلودی گفت: نترسید برادر، من کاک نایبام. با پسرهایم آمدهایم تا سرباز کاک همت شویم. آمدهایم در رکاب همت بجنگیم.
اینجا بود که فهمیدم چرا همت به این افراد خوشبین است. علت اصلی موفقیت حاجی در غرب، خوشبینی و اعتماد او به مردم این دیار بود.
#شهید_محمدابراهیم_همت
#شهید_همت
#طلائیه
#شهدای_گمنام
#مادران_شهدا
#روایتگری
#شهدا
#محتوا_روایتگری
#راهیان_نور
#مادران_شهدا
#همسران_شهدا
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•