سخنی از گلستان سعدی
حسرت بردن
دو کس مُردند و حسرت بُردند: یکی آن که داشت و نخَورد و دیگر آن که دانست و نکرد.
کس نبیند بخیلِ فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد
ور کریمی، دوصد گُنَه دارد
کرمش، عیبها فرو پوشد
کلیات سعدی، گلستان، باب هشتم در آداب صحبت
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند
خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند
صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب
زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند
حرفهای خط موزون تو پیرامن روی
گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند
در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند
زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس
به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند
بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز
چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس
نشناسی که جگرسوختگان در المند
تو سبکبار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند
سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد
سست عهدان ارادت ز ملامت برمند
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
پیش ما رسمِ شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سستعهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مُخَیَّر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تَحَیُّر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشتنما را
آرزو میکندم شمعصفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوتهنظران بر ورق صورت خوبان
خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرْگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قُل لِصاحٍ تَرَکَ النّاسَ مِن الوَجْدِ سُکاریٰ
معنی لغات:
الله الله: برای خدا، به خاطر خدا
خنک: خوشا، نیکا
باور از مات نباشد: (اگر) از ما باور نمی کنی
عروسان چمن: استعاره از گلها
مهرگیا: یبروح الصنم، گیاهی است از تیره بادنجانیان
گزیده غزلیات سعدی
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
سخنی از بوستان سعدی
بدکرداری
دو کس، چَه کَنند از پیِ خاص و عام
یکی نیکمحضر،* دگر زشتنام
یکی تشنه را تا کُند تازه، حلق
دگر، تا به گردن درافتند خلق
اگر بد کنی، چشمِ نیکی مدار
که هرگز نیارد گز، انگور بار*
نپندارم ای در خزان کِشته جو
که گندم ستانی به وقت درو
درخت زَقوم* ار به جان پروری
مپندار هرگز کزو برخوری
رطب ناوَرد چوب خرزهره، بار
چو تخم افکنی، بر همان چشم دار
لغات:🌹🌹
نیکمحضر: خوشرفتار، مهربان.
بار: میوه.
زقوم: گیاهی تلخ و سمی. نیز نام درختی در جهنم با میوههای تلخ.
کلیات سعدی، بوستان، باب اول در عدل و تدبیر و رای
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
این بوی روحپرور از آن خوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است
ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منور است
این قاصد از کدام زمین است مشکبوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست
بر راه باد عود در آتش نهادهاند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است
بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزهدار بر الله اکبر است
دانی که چون همی گذرانیم روزگار
روزی که بی تو میگذرد روز محشر است
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است
آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمر است
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
سخنی از گلستان سعدی
[انگشتر و دست چپ]
بزرگی را پرسیدند: با چندین فضیلت که دست راست را هست، خاتَم* در انگشت چپ چرا میکنند؟
گفت: ندانی که اهل فضیلت، همیشه محروم باشند؟
آن که حَظّ آفرید و روزی داد
یا فضیلت همیدهد یا بخت
خاتم: انگشتر، انگشتری.
کلیات سعدی، گلستان، باب هشتم در آداب صحبت
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
ندانمت که چه گویم، تو هر دو چشم منی
که بیوجود شریفت، جهان نمی بینم
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
سخنی از بوستان سعدی
اَلا تا به غفلت نخُفتی که نَوم*
حرام است بر چشم سالار قوم
غم زیردستان بخور، زینهار
بترس از زبردستیِ روزگار
نصیحت که خالی بُوَد از غرض
چو داروی تلخ است دفعِ مرض
*نوم: خواب.
کلیات سعدی، بوستان، باب اول در عدل و تدبیر و رای
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم، خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بندهنوازی
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود میخورند، مُنعِم و درویش
روزی خود میبرند پشّه و عَنقا
حاجت موری به علم غیب بداند
در بُنِ چاهی به زیر صخرهٔ صَمّا
جانور از نطفه میکند، شکر از نی
برگِ تر از چوب خشک و چشمه ز خارا
شربت نوش آفرید از مگسِ نَحْل
نَخل تناور کند ز دانهٔ خرما
از همگان بینیاز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پیدا
پرتو نور سُرادِقات جَلالش
از عظمت، ماورای فکرت دانا
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا میکند، که موی بر اعضا
هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بار خدایا مُهَیْمِنی و مُدَبِّر
وز همه عیبی مقدّسی و مُبَرّا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کَرّوبیان عالم بالا
سعدی از آنجا که فهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو، وَهْم کی رسد آنجا؟
معنی لغات:
سرادقات:
خیمه ها، سراپرده ها.
کروبیان:
فرشتگان مقرب درگاه
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
سخنی از بوستان سعدی
گفتار اندر بیوفایی دنیا
جهان ای پسر، مُلک جاوید نیست
ز دنیا، وفاداری امّید نیست
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سَریرِ سلیمان علیه السلام؟
به آخر ندیدی که بر باد رفت؟
خُنُک، آن که با دانش و داد رفت
کسی زین میان، گوی دولت ربود
که در بندِ آسایش خلق بود
به کار آمد آنها که برداشتند
نه گِرد آوریدند و بگذاشتند
لغات:
سریر: تخت، تخت پادشاهی.
خنک: خوشا.
دولت: بخت، اقبال.
کلیات سعدی، بوستان، باب اول در عدل و تدبیر و رای
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیدهور شدم
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
سخنی از بوستان سعدی
یتیمنوازی
پدرمُرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش فرومانده سخت
بُوَد تازه بی بیخ،* هرگز درخت؟
چو بینی یتیمی سرافکنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید، که نازش خَرَد؟
وگر خشم گیرد، که بارش بَرَد؟
اَلا تا نگرید، که عرش عظیم
بلرزدهمی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت* بیفشانش از چهره خاک
اگر سایهای خود برفت از سرش
تو در سایهی خویشتن پَروَرش
*بیخ: ریشه، اصل.
*شفقت: مهربانی، دلسوزی.
کلیات سعدی، بوستان، باب دوم در احسان
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
حکایتی از گلستان سعدی
مردمآزاری
یکی از ملوک بیانصاف، پارسایی را پرسید: از عبادتها، کدام فاضلتر است؟
گفت: تو را خواب نیمروز؛ تا در آن، یک نَفَس خلق را نیازاری.
ظالمی را خُفته* دیدم نیمروز
گفتم: این فتنه است؛ خوابش بُرده بِه
وان که خوابش، بهتر از بیداری است
آن چنان بَدزندگانی، مُرده بِه
*خفته: خوابیده.
کلیات سعدی، گلستان، باب اول در سیرت پادشاهان
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیدهور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
سخنی از بوستان سعدی
بخشش مال
بد و نیک را، بذل کن سیم و زر
که این، کسب خیر است و آن، دفع شر
خُنُک* آن که در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاق صاحبدلان
گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش
به عزّت کنی پند سعدی به گوش
که اغلب درین شیوه دارد مَقال*
نه در چشم و زلف و بناگوش و خال
*خُنُک: خوشا.
*مَقال: سخن.
کلیات سعدی، بوستان، باب دوم در احسان
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
در ستایش حضرت رسول (ص)
❤️❤️❤️🌹🌹🌹
ماه، فرو مانَد از جمال محمد
سرو، نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد...
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمیگیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد
کلیات سعدی، قصاید
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
نام هشت باب گلستان سعدی
باب اول: در سیرت پادشاهان.
باب دوم: در اخلاق درویشان.
باب سوم: در فضیلت قناعت.
باب چهارم: در فواید خاموشی.
باب پنجم: در عشق و جوانی.
باب ششم: در ضعف و پیری.
باب هفتم: در تأثیر تربیت.
باب هشتم: در آداب صحبت.
درین مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت، ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما، نصیحت بود و گفتیم
حوالت، با خدا کردیم و رفتیم
کلیات سعدی، گلستان، انتهای مقدمه
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
حکایت عابد و استخوان پوسیده
از بوستان سعدی
شنیدم که یک بار در حِلّهای*
سخن گفت با عابدی، کلّهای
که: من فَرّ فرماندهی داشتم
به سر بر، کلاهِ مِهی* داشتم
سپهرم، مدد کرد و نصرت، وِفاق*
گرفتم به بازوی دولت،* عراق
طمع کرده بودم که کرمان* خورم
که ناگه، بخوردند کرمان،*سرم
بکَن پنبهی غفلت از گوشِ هوش
که از مُردگان، پندت آید به گوش
لغات: 🌺🌺🌺
حلّه، کوی، محله.
مِهی: بزرگی.
وفاق: موافقت، سازگاری.
دولت: بخت، حکومت.
کرمان: در مصراع اول: شهر کرمان.
کرمان: در مصراع دوم: کِرمها.
کلیات سعدی، بوستان، باب اول در عدل و تدبیر و رای
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
بپرس حال من آخر چو بگذری روزی
که چون همیگذرد روزگار مسکینم؟
من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد
که در بهشت نیارد خدایْ غمگینم
ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی
که بی وجود شریفت جهان نمیبینم
چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به
شب فراق منه شمعْ پیش بالینم
ضرورت است که عهد وفا به سر برمت
و گر جفا به سر آید هزار چندینم
نه هاونم که بنالم به کوفتی از یار
چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم
چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم
چو لاله لال بکردی زبان تحسینم
مرا پلنگ به سرپنجه اِی نگار نکشت
تو میکشی به سر پنجهٔ نگارینم
چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مُشکینم
هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی
چه حاجت است بگوید شکر که شیرینم
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
دزد و پارسا
دزدی به خانهی پارسایی درآمد. چندان که جُست، چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمی که بر آن خُفته* بود، در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
تو را کی مُیَسّر* شود این مقام
که با دوستانت، خلاف است و جنگ؟...
*خفته: خوابیده.
*میسّر: ممکن.
کلیات سعدی، گلستان، باب دوم در اخلاق درویشان
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
سخنی از بوستان سعدی
تو با خلق، سَهلی* کن ای نیکبخت
که فردا نگیرد خدا با تو سخت
گر از پا درآید، نمانَد اسیر
که افتادگان را بُوَد دستگیر
به آزار، فرمان مده بر رَهی*
که باشد که افتد به فرماندهی
چو تمکین* و جاهت بُوَد بر دوام
مکن زور، بر ضعفِ درویشِ عام
که افتد که با جاه و تمکین شود
چو بیدَق* که ناگاه فَرزین* شود
لغات:
سهلی: آسانگیری.
رهی: غلام، چاکر.
بیدق: مهرهی پیاده در شطرنج.
فرزین: مهرهی وزیر در شطرنج.
🔵🔵🔵
کلیات سعدی، بوستان، باب دوم در احسان
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
حکایتی از گلستان سعدی
خستگی سفر
شبی در بیابان مکّه، از بیخوابی، پایِ رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربان را گفتم: دست از من بدار.
پای مسکین، پیاده چند رَوَد؟
کز تحمّل، ستوه شد بُختی
تا شود جسم فربهی، لاغر
لاغری، مُرده باشد از سختی
گفت: ای برادر، حَرَم در پیش است و حرامی در پس. اگر رفتی، بُردی وگر خُفتی، مُردی.
خوش است زیر مُغیلان، به راهِ بادیه خُفت
شب رَحیل؛ ولی ترکِ جان بباید گفت
لغات:
بُختی: شتر قویهیکل.
حرامی: دزد، راهزن.
خُفتن: خوابیدن.
مُغیلان: درختچهای خاردار.
بادیه: بیابان.
رحیل: کوچ، سفر.
کلیات سعدی، گلستان، باب دوم: در اخلاق درویشان
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast