چشم مالیدن به ریزش وا کند مژگان خویش.
تیغ بر گردن نهد اندیشه نادان خویش.
هر که از درویش خواهد دلگشایی، چون سبو.
دست خود باید به گردن بندد از احسان خویش!.
زخم هجران تو را جز درد راه چاره نیست.
کاش می کردم فرامُش درد بی درمان خویش.
ما علیلان و ضعیفان سر به سر افتاده ایم.
مشکل است با پای چوبین رد شد از دامان خویش.
کوه را هم می توان با یک نگاه در هم شکست.
گر به آهی بشکند هر کس غرور جان خویش!.
خواهری هرگز ندیدم بر مزارم بی دریغ.
تا ز اشک ناخن کشد بر صورت تابان خویش.
غم جدایی ناپذیر است از دل خونین من.
لاله ها در خون نشینند از غم یاران خویش.
هیچ عشقی بدتر از عشقی که شد افسانه نیست.
داش آکُل میمیرد اندر غصّه مرجان خویش.
آنچنان که نور مه جاری بَود از شمس نور.
اشک ما هم می چکد بر گونه ی باران خویش!.
هر که خواهد دیدنم صابر بگو: از بر کند.
شعر نغزی که ز من خوانده ست در دیوان خویش.
#فرزاد_قاسمی_صابر #شعر #ارسالی_مخاطب
📜 @sheraneh_eitaa