eitaa logo
شـعـــــرنـاب
4.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
خامش نشسته شـعرم ، در پیش دیدگانت ای شیوه ی نگاهت،از #شعرناب خوش آیدی جهت تبلیغات : @sherijat_tab پل ارتباطی ما: @Fatemeh_t287 اینجا حرفاتونو میشنوم: https://harfeto.timefriend.net/17540728553291
مشاهده در ایتا
دانلود
‏با رنگِ زرد آمده اما به مهرِ خود پاییز، خاطراتِ مرا سبز می‌کند...🌱
هر جای این جهان بروی غرقِ غربتی برگرد سوی من که وطن چیز دیگری‌ست یک‌عمر بی‌تو حرف زدم با همه، ولی یک لحظه با تو حرف‌زدن چیز دیگری‌ست
مرا ببخش اگر خنده‌های دیر به دیرم مرا ببخش اگر گریه‌های زود به زودم...
هنوز منتظری تا زمانه با تو بسازد؟! چه انتظارِ بعیدی، چه آرزویِ محالی...
غرق در حالتی بلاتکلیف رو به آیینه مات می‌مانم این منم زنده مانده‌ام بی‌تو؟! نکند مرده‌ام نمی‌دانم...
مطمئنم که دوستت دارم مطمئنی که دوستم داری ....؟
منی که از همه‌ی داشتن تو را دارم چقدر شعر به تو تا ابد بدهکارم هر آن‌چه داد و نداد و گرفت، مالِ خودش ولی همیشه تو را از خدا طلب دارم بگو چطور به یک عمر پشت‌ِپا بزنم چطور از خود من -از تو- دست بردارم به جز تو چیزی از این زندگی نمی‌خواهم فقط تو را بشود پیشِ خود نگه‌ دارم تویی که دغدغه‌ی تازه‌ی جهانِ منی که بی‌تو روز و شبی پوچ و غرقِ تکرارم کنار من تو نبودی اگر، نمی‌دانم کشیده بود کجا بی‌تو تا کنون کارم اگر چه شهر، پُر از خیرخواه و دلسوز است! ولی من از همه‌ی شهر، جز تو بیزارم...
غرق در حالتی بلاتکلیف رو به آیینه مات می‌مانم این منم زنده مانده‌ام بی‌تو؟! نکند مرده‌ام نمی‌دانم...
مطمئنم که روی زندگی‌ام ردِ نفرینِ یک نفر مانده باید از طالعم فرار کنم چارۀ دیگری مگر مانده؟ قبلِ من کشته‌ای هزاران تن زندگی! ایستاده‌ام تنها با تو در جنگِ تن به تن هستم مثل سربازِ بی‌سپر مانده من که هستم؟ پرنده‌ای غمگین که زمانِ فرار از قفسش بس که با اضطراب، پر زده است بین هر میله ردِ پر مانده قفل‌ها لحظه لحظه محکم‌تر درب‌ها لحظه لحظه بسته‌ترند وسطِ یأس و ترس، حیرانم چون کلیدی غریب و درمانده ▪️ من جوابِ سؤال‌های توام پرسشی کن دوباره منتظرم مثل آیینه‌ای که مدت‌هاست از نگاهِ تو بی‌خبر مانده...
آخرین خاطره‌ی مانده به جا را می‌بُرد رفتنِ او چه بگویم که چه‌ها را می‌برد این قطاری که پس از رفتنِ خود سوت کشید رفت... اما همه‌ی هستی ما را می‌برد شرحِ تعلیق شده رفتن و برگشتن او ایستگاهی سفرِ خوف و رجا را می‌برد موقعی که به من از کوپه‌ی خود می‌خندید خنده‌هایش دلِ محجوب خدا را می‌برد علتِ رونقِ کُفر است و مسلمان‌سوز است لحنِ لبخندِ ملیحش که حیا را می‌برد ریل‌هایی که مرا از سفرش منها کرد حاصلِ جمعِ همه فاصله‌ها را می‌برد تا که می‌خواستم از دوریِ او شِکوه کنم با کمی خنده مرا سوی مدارا می‌برد پای من خسته شده حوصله‌ام سر رفته با خودش کاش منِ بی سر و پا را می‌برد
بگو به خاطره‌هایت چرا نمی‌فهمند! مرا به یادِ تو انداختن چه خواهد کرد...
در وصفِ تو عیارِ سخن چیز دیگری‌ست چون زن تویی، سرودنِ زن چیز دیگری‌ست هر جای این جهان بروی غرقِ غربتی برگرد سوی من که وطن چیز دیگری‌ست یک‌عمر بی‌تو حرف زدم با همه، ولی یک لحظه با تو حرف‌زدن چیز دیگری‌ست آن خلسه‌ای که در تنِ تو می‌رسد به اوج چون مستیِ شرابِ کهن چیز دیگری‌ست آن سُکر بی‌ملاحظه در چشم‌های تو تا می‌رسد بدن به بدن چیز دیگری‌ست ■ هرچند بی‌مضایقه گرمِ سخاوتی اما هنوز خواهشِ من چیز دیگری‌ست...