با رنگِ زرد آمده اما به مهرِ خود
پاییز، خاطراتِ مرا سبز میکند...🌱
#محمد_شریف
هر جای این جهان بروی غرقِ غربتی
برگرد سوی من که وطن چیز دیگریست
یکعمر بیتو حرف زدم با همه، ولی
یک لحظه با تو حرفزدن چیز دیگریست
#محمد_شریف
مرا ببخش اگر خندههای دیر به دیرم
مرا ببخش اگر گریههای زود به زودم...
#محمد_شریف
هنوز منتظری تا زمانه با تو بسازد؟!
چه انتظارِ بعیدی، چه آرزویِ محالی...
#محمد_شریف
غرق در حالتی بلاتکلیف
رو به آیینه مات میمانم
این منم زنده ماندهام بیتو؟!
نکند مردهام نمیدانم...
#محمد_شریف
منی که از همهی داشتن تو را دارم
چقدر شعر به تو تا ابد بدهکارم
هر آنچه داد و نداد و گرفت، مالِ خودش
ولی همیشه تو را از خدا طلب دارم
بگو چطور به یک عمر پشتِپا بزنم
چطور از خود من -از تو- دست بردارم
به جز تو چیزی از این زندگی نمیخواهم
فقط تو را بشود پیشِ خود نگه دارم
تویی که دغدغهی تازهی جهانِ منی
که بیتو روز و شبی پوچ و غرقِ تکرارم
کنار من تو نبودی اگر، نمیدانم
کشیده بود کجا بیتو تا کنون کارم
اگر چه شهر، پُر از خیرخواه و دلسوز است!
ولی من از همهی شهر، جز تو بیزارم...
#محمد_شریف
غرق در حالتی بلاتکلیف
رو به آیینه مات میمانم
این منم زنده ماندهام بیتو؟!
نکند مردهام نمیدانم...
#محمد_شریف
مطمئنم که روی زندگیام
ردِ نفرینِ یک نفر مانده
باید از طالعم فرار کنم
چارۀ دیگری مگر مانده؟
قبلِ من کشتهای هزاران تن
زندگی! ایستادهام تنها
با تو در جنگِ تن به تن هستم
مثل سربازِ بیسپر مانده
من که هستم؟ پرندهای غمگین
که زمانِ فرار از قفسش
بس که با اضطراب، پر زده است
بین هر میله ردِ پر مانده
قفلها لحظه لحظه محکمتر
دربها لحظه لحظه بستهترند
وسطِ یأس و ترس، حیرانم
چون کلیدی غریب و درمانده
▪️
من جوابِ سؤالهای توام
پرسشی کن دوباره منتظرم
مثل آیینهای که مدتهاست
از نگاهِ تو بیخبر مانده...
#محمد_شریف
آخرین خاطرهی مانده به جا را میبُرد
رفتنِ او چه بگویم که چهها را میبرد
این قطاری که پس از رفتنِ خود سوت کشید
رفت... اما همهی هستی ما را میبرد
شرحِ تعلیق شده رفتن و برگشتن او
ایستگاهی سفرِ خوف و رجا را میبرد
موقعی که به من از کوپهی خود میخندید
خندههایش دلِ محجوب خدا را میبرد
علتِ رونقِ کُفر است و مسلمانسوز است
لحنِ لبخندِ ملیحش که حیا را میبرد
ریلهایی که مرا از سفرش منها کرد
حاصلِ جمعِ همه فاصلهها را میبرد
تا که میخواستم از دوریِ او شِکوه کنم
با کمی خنده مرا سوی مدارا میبرد
پای من خسته شده حوصلهام سر رفته
با خودش کاش منِ بی سر و پا را میبرد
#محمد_شریف
بگو به خاطرههایت چرا نمیفهمند!
مرا به یادِ تو انداختن چه خواهد کرد...
#محمد_شریف
در وصفِ تو عیارِ سخن چیز دیگریست
چون زن تویی، سرودنِ زن چیز دیگریست
هر جای این جهان بروی غرقِ غربتی
برگرد سوی من که وطن چیز دیگریست
یکعمر بیتو حرف زدم با همه، ولی
یک لحظه با تو حرفزدن چیز دیگریست
آن خلسهای که در تنِ تو میرسد به اوج
چون مستیِ شرابِ کهن چیز دیگریست
آن سُکر بیملاحظه در چشمهای تو
تا میرسد بدن به بدن چیز دیگریست
■
هرچند بیمضایقه گرمِ سخاوتی
اما هنوز خواهشِ من چیز دیگریست...
#محمد_شریف