#شعر_عاشورایی
#شهیدان_کربلا
#شب_عاشورا
#قصیده
🔹با عطش وارد شوید!🔹
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
با عطش وارد شوید! اینجا زمین علقمهست
مجلسِ لبتشنگانِ حضرت سقا بهپاست
جمع بیپایان ما را نشمرید آمارها!
جمع ِ ما هر جور بشمارید هفتاد و دو تاست
جای دنجی خواستی تا با خدا خلوت کنی
این حسینیه که گفته کمتر از غار حراست؟
اشک را بگذار تا جاری شود، شور افکند
هرچه پیش آید خوش آید، اشک مهمان خداست
شانه خالی کردهایم از کلّ یومٍ اشک و آه
گریهٔ حُرّیست این شبگریهها، اشکِ قضاست
اذن میدان میدهند اینجا به هرکس عاشق است
با رجزهای اباالفضلی اگر آمد سزاست
هروله در هروله این حلقه را چرخیدهایم
های! ای هاجر! بیا در این حرم، اینجا صفاست
شورِ ما را میزند هر تشنهکامی گوش کن!
حلقِ اسماعیل هم با العطشها همصداست
أیها العشاق! آب آوردهام غسلی کنید
شامِ عاشوراست امشب، مقصد بعدی مناست
خندهٔ قربانیان پُر کرده گوش خیمه را
من نفهمیدم شب شادیست امشب یا عزاست؟!
گریههاتان را بیامیزید با این خندهها
سفرهٔ این شبنشینان، تلخ و شیرینش شفاست
آب باشد مال دشمن، ما تیمم میکنیم
آبهای علقمه پابوسِ خاک کربلاست
ما اذانهامان اذانِ حضرتِ سجّادی است
همهمه هر قدر هم باشد صدای ما رساست
أشهدُ أنَّ محمّد جدّ والای من است
أشهد أنَّ علی إلّای بعد از لافتاست
یک نفر از حلقه بیرون میزند وقت نماز
سینهٔ خود را سپر کرده مهیای بلاست
ای مکبّر! وقت کوتاه است، قد قامت بگو
صف کشیدند آسمانها، پس علیاکبر کجاست؟
گفت قد... قامت... جوانها گریهشان بالا گرفت
راستی! سجادههای ما همه از بوریاست!
از علیاکبر مگو! میپاشد از هم جمعمان
یک نفر این سو پریشان، یک نفر آن سو رهاست
چارهٔ این جمع بیسامان فقط دستِ یکیست
نوحهخوان میداند آن منجی خودِ صاحب لواست
گفت «عباس»! آن طرف طفلی صدا زد «العطش»
ناگهان برخاست مردی، گامهایش آشناست
مشک را بر دوش خود انداخت بسم الله گفت
زیر لب یکریز میگفت از من آقا آب خواست
حضرتِ عباسی از من دیگر اینجا را نپرس
آسمان را از کمر انداختن آیا رواست؟
📝 #انسیه_سادات_هاشمی
📗 #مرثیه_با_شکوه
✅ @ShereHeyat
#امام_حسن_عسکری علیهالسلام
#امام_عصر علیهالسلام
#قصیدهواره
🔹اشک حسرت🔹
مردِ جوان دارد وصیت مینویسد
میگرید و ذکر مصیبت مینویسد
دنیا برای رحمت او جا ندارد
آه این غریب از رفع زحمت مینویسد
از شرح حال خود سخن میراند اما
انگار در توصیف غربت مینویسد
کاتب ندارد این امیر از بس که تنهاست
از درد خود در کنج خلوت مینویسد
غربت درِ این خانه را از پشت بستهست
مهمان ندارد؛ جای صحبت، مینویسد
خمس و زکات شیعیان را می شمارد
سهم فقیران را به دقت مینویسد
در چند خط میگوید از حج و ثوابش
این بند را با اشک حسرت مینویسد
پیش از نمازِ واپسینش رو به قبله
از خاطراتش چند رکعت مینویسد
زندان به زندان با نماز و روزه و عشق
دربان به دربان درسِ عبرت مینویسد
حتی برای خشم شیرانِ درنده
با چشمهایش از محبت مینویسد
بعد از شکایت از جفای این زمانه
در سر رسید فصل غیبت مینویسد ـ
من زود دارم میروم اما میایم
با احتیاط از رازِ رجعت مینویسد
مینوشد آب و یاد اجدادش میافتد
با رعشه از آزار شربت مینویسد
سر را به پای طفل گندمگون نهادهست
بر طالعش حکم امامت مینویسد
فردا خلیفه بر درِ این خانه با زهر
از مرگِ او جای شهادت مینویسد
بازارهای سامرا خاموش و گریان
بر در حدیثِ حفظِ حرمت مینویسد
با دستهای کوچکش یک طفلِ معصوم
نام پدر را روی تربت مینویسد
📝 #انسیه_سادات_هاشمی
✅ @ShereHeyat