عریانترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر بی نقاب قبولم نمی کند
بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی كند
- محمد علی بهمنی | شعرهای درگوشی
بی دوست آسمان قفسی میشود وسیع
ای دوست! عشق لذّت با هم پریدن است
- مجید ترکابادی | شعرهای درگوشی
مست خیال را به وصال احتیاج نیست
بوی گُلم زِ صحبت گُل بینیاز کرد ...
صائب تبریزی | شعرهای درگوشی
به هر موجی که میگفتم غم خویش
سری می زد به سنگ و باز می گشت
- فریدون مشیری | شعرهای درگوشی
مگر در این شبِ دیر انتظارِ عاشق کُش
به وعده های وصال تو زنده دارندَم
- هوشنگ ابتهاج | شعرهای درگوشی
گذشتم از سرِ عالم کسی چه میداند
که من به گوشهی خلوت چه عالمی دارم
- سیمین بهبهانی | شـــعرهای درگوشی
بیچاره دلی که ماند بیتو
طوطیست ولی شکر ندارد
دارد هنر و هزار دولت
افسوس که آن دگر ندارد
-مولانا | شعرهای درگوشی
گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن
نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد
- فاضل نظری | شعرهای درگوشی
این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند
غم نداریم،بزرگ است خدای خودمان...
- مهدی فرجی | شعرهای درگوشی
تا میل نباشد به وصال از طرفِ دوست
سودی نکند حرص و تمنّا که تـو داری
- سعدی | شعرهای درگوشی
با جمع زحال دل تنها چه توان گفت
با خستهدل از صبر و مدارا چه توان گفت
از غربت تُنگ و شب و تنهایی و وحشت
با ماهی افتاده به دریا چه توان گفت
تنهایی و رسوایی اگر شرط جنون است
ازعشق دگر پیش زلیخا چه توان گفت
تقدیر من این است که دلتنگ تو باشم
وقتیکه غمش نیست به دنیا چه توان گفت
عمریست که بر دوش کشم بار غمت را
جان میدهم از غصهات اماچه توان گفت
گفتم که به آهی غم دل با تو بگویم
پیش تو ولی جز به تماشا چه توان گفت
امروز کنار توهمه فکر من این است
از حسرت و دلتنگی فردا چه توان گفت
- محمد شیخی | شعرهای درگوشی
در سرت امروز بحث داغ آغوشم نبود
جمعه تعطیل است، یا ما را ز خاطر برده ای؟
- محمد رضازاده | شعرهای درگوشی
سوز عشق از سر عاشق به مداوا نرود
که علاج تب خورشید مسیحا نکند
- صائب تبریزی | شـــعرهای درگوشی
صبر از آن دلدار و دوری زان نگار
گر چه میگفتم که: بتوانم، نشد
کی فراموشم شود یادش ز دل؟
نقش او چون هرگز از جانم نشد
- اوحدی | شعرهای درگوشی
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پر کنده شدم
- مولانا | شعرهای درگوشی
من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن
شال خوش رنگی که میپیچد به دور گردنت
- الهام نظری | شعرهای درگوشی
او گلی را به سینه من کاشت
که بهارش خزانی نخواهد داشت
- فریدون مشیری | شعرهای درگوشی