❣
🖌می نوازد ساز،گیسویت،خبر داری گلم؟
زخمه بر جان میکشی هر دم،خبر داری گلم؟
من شدم مبهوت نجوای قشنگ موی تو
میکشد آخر مرا عشقت،خبر داری گلم؟
✍️ فاضل نظری
❣
❣
🖌در بحر عشق گر همه جویای ساحلند
ما کشتی وجود به طوفان سپردهایم
✍️ مهدی اخوان ثالث
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸✨خداوندا
🌸✨فردایمان را همانطور
🌸✨که میخواهی
🌸✨نقاشی کن
🌸✨ما به قلم رحمتت
🌸✨ایمان داریم.
🌸✨شب تون قشنگ و رویایی
🌸✨لحظه هاتون لبریز از آرامش
🌸✨و فردایی پراز خیر و برکت
🌸✨براتون آرزو میکنم
🌿🌾🌿
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌺 بارالهی
بر آستان پر مهرت
متبرک میکنم روزم را
و از دل میکنم یادت ، تا بدانی
تو مهربان خدای منی
🌺خدای مهربانم
دراین صبح زیبا
آرامش، شادمانی، امنیت
عشق، محبت وبرکت را
به عزیزان ودوستانم هدیه بفرما
🌺#الهی_آمین
🌿🌾🌿
❣
از دل و جان خلوتی بایار میباید مرا
جان و دل خوش حالی از اغیار میباید مرا
یکنفس بی وصل اویم زندگی باشد حرام
تا نفس باقیست وصل یار میباید مرا
غیر را نبود در این خانه ره آمد شدن
خانه دل خلوت دیدار میباید مرا
#نورعلیشاه
❣
❣
جنون زلف هایت برده از من باز، بازی را
بیا پایان بده مردانه این گیسو درازی را
بکش ابرو، بزن چاقو، بده مرهم، خدایی کن
به شدت دوست دارم این مدل بنده نوازی را
تمام پاره خط های تنم را قطع کن با وصل
بر اندازیم این قانون خط های موازی را
فقط تو می توانی قاتل یک شهر باشی، بعد
به یک لبخند برداری کلاه هر چه قاضی را
بیا با اتحادی مزدوج حل شو در آغوشم
که از بنیاد برداریم اضلاع ریاضی را
دهان دائم الخمرِ خُمت را بسته تر کن باز
بیا از رو ببر یک جا، زکریاهای رازی را
#مرتضی_خدایگان
❣
❣
بوده ای در شعرمن مضمون خاطرخواه،ماه
با تو حتی میشود بر تخت ذهنم شاه، ماه
می کند خورشید طبعم چشم خود را بازتر
در سکوت آسمانم می دود هر گاه ، ماه
شرم از روی تو می کردم به هنگام سحر
شاهد راز و نیازم بود اگر ناگاه ، ماه
بیشتر حال و هوایم رنگ گلها می گرفت
در مدار عشق اگر می شد دمی همراه ،ماه
آرزو دارم شبی در کوی تو گیرم قرار
هست همپای من و این قصّهٔ جانکاه ، ماه
با محبّت زیر دستان را نظر کردن خوشست
جای دارد در دل هر قطره آب چاه ، ماه
خاطراتی دارم از شبهای بی مهتاب ، تلخ
می کشم #واسع اگر در دفترم با آه ، ماه
#سید_علی_کهنگی
❣
📕#حکایت
روزی واعظی به مردمش می گفت:
ای مردم!
هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.
جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید،
بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.
آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.
روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...
جوان گفت:
ای بزرگوار!
تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!
واعظ، آهی کشید و گفت:
حق،همان است که تو میگویی،
اما دلی که تو داری، من ندارم!