باز گیر افتاد دل در پیچ و تاب موی تو
پاره پاره شد جگر با خنجر ابروی تو
این دل زار از ازل با خُلق و خویت خو گرفت
ای به قربان دل و قربان خُلق و خوی تو
من نمی دانم کجایی ، یک نشانی می دهی ؟
تا سراسیمه بیایم با دلی خون سوی تو
آخرش میابمت ، هر چند هستی دور دور
حتم دارم می شوم آخر گدای کوی تو
آمدی تا که نسازی ، این مرام عشق نیست
ناز کمتر کن که بنشینم کمی پهلوی تو
درد من این است که ، از باد هم کمتر شدم
یک نسیم از تو خبر آورد و آمد بوی تو
#محمد_حسین_شهسواری