#شعر_و_کودکی
حسین: مامان بریم بهشت رضا
مامان: الان شبه پسرم بهشت رضا بسته است
حسین: پس اگه شما شب مردین،ما چی کار کنیم
حسین / پنج ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
سرش و از پنجره ی ماشین آورد بیرون گفت
هوا ترشه
محمد طاها/ سه ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
رقیهزهرای من دو سال و هفت ماهشه
دوسه ماه پیش نگاه کرد به پاپیون لباس من گفت: مامان تو جایزهای؟
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
حدودا دوماه پیش درگیر پخت غذا بودم و چندبار سوالی رو ازم پرسید و همسرم هربار ورود کردن و جواب بچه رو دادن.
دفعهی اخر که خواستم جواب بدم باز هم همسرم جواب سوالشو داد.
با نگاه عمیقی به پدرش گفت: بابا میشه اجازه بدی با مامانم صحبت کنم؟
رقیه زهرا/ حدود دو سال و نیمگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
حرم امام رضا علیه السلام بودیم . من مشغول زیارت نامه خوندن بودم و محمد ۴ ساله ام هم کنار دیوار مرمری حرم ، مشغول دیدن حرم و زائر هاش بود.
من: محمد جان می بینی حرم امام رضا علیه السلام چقدر قشنگه ، چقدر آرامش داره ، چقدر بزرگه ....
محمد: تازه شور هم هست!
معلوم شد اون موقع که من سرم توی مفاتیح بوده ، پسر خوش اشتهای من حسابی دیوار حرم رو لیس زده.
محمد/ چهار ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
دخترم تب داشت و با استامینوفن کنترل نشد کفپای بچه رو حنا کردیم و نارنجیپرتقالی شد رنگش.
بعد که تبش اومد پایین از ذوق پاهاشو میبوسیدم که گفت: مامان نبوس پرتقاله!
رقیهزهرا/ دوسال و هفتماه
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
رفتیم مسجد
دخترم گلدسته مسجدو دید گفت مامان چقدر دودکشش بزرگه.
فاطمه/ چهار ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
مریض شده بود و مجبور بود سرم بزنه. به سختی راضیش کردیم. وقتی پرستار سرم رو بهش زد گفت آآآآآی و دیگه تموم شد. گفتم دیدی چقدر دردش کوتاه بود؟ فقط یه آآآی بود. گفت آره ولی آآآآش مَدّی بود!
شهابالدین/ پنج و نیم ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
با اشاره به ماه، که در آسمان نیمه شده بود:
مامان ماه روشو اونوری کرده ؟
حسنیه/ پنج سالگی
@sherokoodaki
هدایت شده از شعر و کودکی
#شعر_و_کودکی
با دیدن گنجشکهای جمکران:
اینا اومدن اینجا که گربه نخوردشون؟
علی اکبر/ پنج ساله
@sherokoodaki