#شعر_و_کودکی
دخترم وقتی از پشت تلسکوپ سطح ماه رو دید گفت چقدر پولک داره
فاطمه حورا/ پنج ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
یک بار هم در یک نمایش آیینی، در انتها امام زمان از پشت کعبه در اومدن، گفت دیگه خود خدا اومد
فاطمه حورا/ پنج ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
مامان خیلی کثیف شدم منو ببر حمام وگرنه اگه من کثیف باشم آبروی خودت میره چون من بچه تو هستم .
فاطمه/ پنج سال و سه ماهه.
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
#کلمه_ها_و_ترکیب_های_تازه
بونهخواب زده بود: بهانه خواب گرفته و خودش را به خواب زده بود
فاطمه/ شش ساله
@sherokoodami
#شعر_و_کودکی
قرار بود برای نمایشگاه مدرسهشون دستبند درست کنه، گفتم یکی هم من ازش میخرم. وقتی بهم داد ازش پرسیدم: چند تومنه؟
گفت: هیچتومنی یادگاریه
فاطمه/ شش ساله
@sherokoodami
#شعر_و_کودکی
خدایا ممنون که بابامو به این سنگینی برام فرستادی😂
#بابای_چاق
سجاد/ سه سال و یازده ماهه
@sherokoodami
#شعر_و_کودکی
ایشالله آقامون بیاد ریشه ی دشمنامونو بخارونه
سجاد/ سه سال و یازده ماهه
@sherokoodami
#شعر_و_کودکی
داداشم اومده می گه مریم! کره خر
خریه که از کُره اومده؟! 😐
انقدر نگاهش قشنگ بود دلم نیومد واقعیتو بهش بگم
گفتم آره عزیزم
علی/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
پسرم به خاطر سرماخوردگی بدندرد داشت
گفتم خوبی مامان؟
گفت نه خوب نیستم
انگار همهی جاهام حوصلهشون سررفته
حسین/ هفت ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
مامان !؟
آمریکا و اسرائیل چی خوردن که بد شدن؟
بشری/ چهار و نیم ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
سوار موتور سهچرخش شده در حالی که شلواری رو که تازه براش خریدیم پوشیده
-روزبه داری چیکار میکنی مامانی؟
-هه هه...مامانی شلوارمو سوار موتور کردم.
روزبه/ دو سال و نیمه
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
+ بابا تا حالا چند تا فلسطینی تو غزه شهید شدن؟
- حدود ۴۳هزار تا.
+ بابا اگه خون همهشون رو تو یه تفنگ بریزند، اون قدر زیاده که اگه یه بار باهاش به اسرائیل شلیک کنن، نابود میشه.
حسین/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
در حالی که لباسشو شبیه چفیه به صورتش بسته و چوب پرچمشو دست گرفته و آماده پرتاب کردنشه، روی صندلی نشسته و از سمت راستش به من نگاه می کنه و می گه:
+ بابا فکر کنم دیگه منم می تونم برم فلسطین با اسرائیلیا بجنگم.
- چرا؟
+ چون رئیسشون (شهید سنوار) فقط با یه چفیه و چوب، اسرائیلیا رو شکست داد.
حسین/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
پسرم (دستاشو شبیه قلب کرد )
مامان :جانم
این قلب منه
(دستاشو از هم جدا کرد)
یکیش منم
یکیش تو😍
آقا طه /هفت ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
پسرم سرما خورده بود
هی آبریز ش بینی داشت
میگه:مامان چرا خانومم(معلمش) دماغ نداره،ولی من دماغ دارم😂
آقا طه /هفت ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
داره مستند پنگوئن ها در قطب جنوب رو می بینه. رفته تو فیلم.
یکهو میاد سراغ باباش
بابایی! منو می بری با اینا سرسره بازی کنم؟
معصومه/ دو و نیم سالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
دوباره یک لحظه،
غم و حسرت و دلتنگیِ داغها و فقدانهای اخیر به قلبم هجوم میآورد... و همینطور که در آشپزخانه... سرگردان... اینطرف و آنطرف میروم و ظرفهای شسته شده را جا میدهم، بلندبلند با خودم حدیث نفس میکنم و با اهالی خانه دردِ دل:
- آه از دنیایی که دیگر یحیی سنوار ندارد... سید حسن نصرالله ندارد... اسماعیل هنیه ندارد... آقای رئیسی را ندارد... حاج قاسم را ندارد...
این جمله را تمام کرده نکرده، دوباره آهی میکشم...
یکدفعه صدایش به جملهی معترضهای با هیجان و عتاب، از روی مبل بلند میشود:
+ مامااااان!!! از همه مهمتر! این دنیا هنوز حضرت آقا را دارد!
حسین/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
مامان!
دزدا فقط تو اسرائیل زندگی می کنن؟
مهدی/ سه ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
خواهرم ازم اجازه گرفت یکی از قاب عکسهای حاج قاسم که تو اتاقم بود رو ببره برای خونه شون
خواهرزاده م اومد در گوشی بهم گفت:
-خاله نذار مامان قاب عکس شهید رو ببره
-چرا خاله؟
-آخه تو شاعری مامان شاعر نیست
-خب چه ربطی داره؟
-آخه شاعرا برای شهیدا شعر می گن، تو می تونی با نگاه کردن به اون عکسا کلی ایده بگیری برای شعر گفتن
حلما/ هفت ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
هنگام کُشتی گرفتن با برادر بزرگترش:
الان کلّه مغزی میشم! (یعنی ضربه مغزی)
عباس/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
خطاب به برادر بزرگترش وقتی چند تا از حروف الفبا رو توی پیش دبستانی یاد گرفت:
بیا بهت فُروح یاد بدم! (یعنی حروف)
عباس/ شش ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
فرش کوچک پشمی من
سجاده ام است
بهترین کار روز من
روزه ام است
شب ها می خوابم اندکی (چندی) ؛ چرا؟
چون صدای موشک فراهم است
***
در چشم مادرم جز خون نیست
در چشم پدرم جز اشک چیزی نیست
کم کم خونی و گریان شدم من
چون به جز پدر و مادر در خانه چیزی نیست
***
پدرم گفت وعده صادق شده است
دیگر اشکانم اشک های شوق شده است
آن شب ماه تابانتر شده است
دیگر این شهر آرام شده است
***
کم کم هیاهو بر پا شده است
چشم به چشم گریان شده است
فرج آمده به داد غریبان
امشب مهمانی ای بر پا شده است
***
صبح که شد فهمیدم رویا بود همه چیز
بعد گریان شدم از همه چیز
موشک به دادم رسید و بعد
شدم شهیده ی عزیز
فاطمه قربانی/ ۱۰ ساله کلاس چهارم
@sherokoodaki