#شعر_و_کودکی
یک دعوای خواهرانه:
من کربلاییام معصومه پیادهرویای
زینب/ نزدیک چهارسالگی
@sherokoodaki
شعر_و_کودکی
غروب شده بود و هوا هم کمی ابری بود:
مامان چرا هوا نور نداره؟
زینب/ نزدیک چهارسالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
خواهرش تازه عینکی شده بود:
بابا کمرم درد میکنه میشه برام عینک بگیری ؟
زینب/ نزدیک چهارسالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
تب کرده بود: مامان چرا انقدر هوا گرمه؟
زینب/ نزدیک چهارسالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
سرما خورده بود: مامان سرما از دماغم رفت تو دلم؟
زینب/ نزدیک چهارسالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
تازه اسم باباشو فهمیده بود: بابایی می دونستی اسمت محمد جعفره؟
زینب/ نزدیک چهارسالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
دسته عزاداری از سر کوچه گذشت صداش خیلی بلند بود. قلبش تند تند میزد: صداش رفت تو قلبم
زینب/ نزدیک چهارسالگی
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
حسین: مامان بریم بهشت رضا
مامان: الان شبه پسرم بهشت رضا بسته است
حسین: پس اگه شما شب مردین،ما چی کار کنیم
حسین / پنج ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
سرش و از پنجره ی ماشین آورد بیرون گفت
هوا ترشه
محمد طاها/ سه ساله
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
رقیهزهرای من دو سال و هفت ماهشه
دوسه ماه پیش نگاه کرد به پاپیون لباس من گفت: مامان تو جایزهای؟
@sherokoodaki
#شعر_و_کودکی
حدودا دوماه پیش درگیر پخت غذا بودم و چندبار سوالی رو ازم پرسید و همسرم هربار ورود کردن و جواب بچه رو دادن.
دفعهی اخر که خواستم جواب بدم باز هم همسرم جواب سوالشو داد.
با نگاه عمیقی به پدرش گفت: بابا میشه اجازه بدی با مامانم صحبت کنم؟
رقیه زهرا/ حدود دو سال و نیمگی
@sherokoodaki