🍃آدم به آدم زنده است...
دیروز برایم پیام گذاشته بود و احوال مادر را پرسیده بود، برایش نوشتم مادر عزم سفر آسمان کرده است... بعد گوشی ام را طبق معمولِ این روزها خاموش کردم، امروز که دوباره روشنش کردم دیدم پیام داده است: "معصومه میخوای بیام پیشت؟"
داشتم برایش می نوشتم که حالم چقدر در هم است و... که همان لحظه اسمش آمد روی گوشی، جواب دادم، گفت: "معصومه منو ببخش که بی اجازه اومدم، ولی الان پشت درِ خونه تونم"
رفتم در را باز کردم، راستی راستی پشتِ در بود، خواب نمیدیدم، مثل همیشه رفتم بغلش و بی اختیار دوباره طوفان بغضم ترکید، گفتم "لت و پارم" داشتم می افتادم زمین، قربان صدقه ام میرفت، دستم را گرفت و مرا آورد داخل اتاق، رفت برایم شربت درست کرد، شربت نگو انگار آب زمزم داد دستم...
نشستیم، حرف زدیم، گریه کردم، بعدترش خندیدیم...
چون معده ام دردناک شده بود برایم کمپوت سیب درست کرد که بتوانم میوه بخورم...
رفتیم توی حیاط، گلدانهایم را که بابا اسمش را گذاشته "باغِ ارمِ معصومه" نشانش دادم...
خواست عکس مامان را ببیند، رفتم آلبومها را آوردم با هم دیدیم...
از کارمان گفتیم و از زندگی مان؛ برایم گفت که آنها هم پدرهمسرش را همین چند ماه پیش بر اثر سرطان از دست داده اند، اصلا انگار زندگی هایمان هم تله پاتی دارند...
آخرین گفتگویمان مال اوایل اغتشاشات بود همان وقت که واتساپ بدون کمک دستگاه، آخرین نفسهایش را میکشید، تا امروز که غبار نادیدن رویش از روی آینه چشمانم برداشته شد...
حرف زدیم و من جان دوباره گرفتم
برایش نوشتم "چه خوب شد امروز اومدی پیشم، داشتم غرق میشدم"
🍃آدم به آدم زنده است؛ حرفم را باور کنید.
#سایه_روشن_خاطره
📝بهارخاتون/ شنبه ۵ فروردین ۴۰۲
🍃به جهانی ندهم لحظه لبخندت را
به نظر دو ساله می آمد، با خواهر یا برادر کوچکترش که در آغوش پدر بود و مادرش، رسیدند به ورودی پله برقی...
پدر با آن خواهر یا برادر کوچکتر سوار پله شدند و داشتند بالا و بالاتر میرفتند، گریه میکرد و خودش را انداخته بود زمین، مادر هر چه میکرد نمیتوانست از روی زمین بلندش کند، مرام نامه ام حکم میکرد به مادر مستاصل کمک کنم، تا رسیدم بهشان دستم را دراز کردم به سمت پسر کوچولو و گفتم کمکتان کنم؟
دستش را گرفتم و تشویقش کردم پایش را بگذارد روی پله، نمیدانم چرا ناآرامی میکرد و نمیدانم چرا تا دستش را گرفتم با من همراه شد، ایستاد روی پله و در کسری از ثانیه خنده دوید توی صورتش و دیگر خبری از گریه هایش نبود، انگار متعجب بود و به رسم کودکی که تجربه تازه ای را مزمزه میکند ذوق کرده بود، پرسیدم: "خوبه؟" نگاهم کرد و صدای خنده اش بلند شد، رسیدیم بالا و از پله پیاده شدیم، به مادر سپردمش و رفتم.
سوار ردیف بعدی پله برقی شده بودم که صدایم کرد، انگار گفت "آبجی" برگشتم، دیدم دستش را به سمتم باز کرده و میخواهد دوباره دستش را بگیرم، دو سه پله ای بالاتر نرفته بودم که خلاف جریان پله برگشتم پایین، ذوقش ذوقم را شعله ور کرده بود، دست کوچکش را محکمتر از قبل گرفتم و با هم سوار شدیم، دوباره ازش پرسیدم: "خوب بود؟" و باز با صدای بلندِ خنده اش جواب مثبت داد، بالای پله که پیاده شدیم برایش دست تکان دادم و خداحافظی کردم، این چند دقیقه کوتاه از همانها بود که دلت میخواست تا ابد ادامه پیدا کند...
یاد این جمله استاد حائری شیرازی افتادم:
"آنکه امکان تجربه و بازی را برای کودک فراهم کند، مورد اعتماد او واقع میشود."
#سایه_روشن_خاطره
📝بهارخاتون/ دوشنبه ۱۹ تیر ۴۰۲
╔═🌸.════╗
@sheroshaaf
╚═════.🍃╝
🌸🍃°•
🍃°•
°•
🌱کافه رادیو
میز کنار پنجره رو انتخاب کردیم، نشستیم و گرم صحبت شدیم.
دو سه ساعتی از گفتگومون میگذشت که یه جمله نظرمو جلب کرد، روی دیوار روبه رویی که دقیقا میشد پشت سر دوستم، نوشته شده بود:
Happiness is a cup of coffee and a good book.
به محض اینکه خوندمش، بلند به دوستم گفتم: هی! ببین اینجا چی نوشته؛
"خوشحالی یعنی یه فنجون قهوه و یه کتاب خوب"
دوستم توی چشمام نگاه کرد و با طمانینه گفت: "واسه همینه که من الان خیلی خوشحالم"
این حرف دوستم در لحظه باعث شد یه جمله ی دیگه توی ذهنم تداعی بشه که میگه:
"هر آدمی کتابی است برای خوانده شدن"
کلی ذوق زده شدم و با شیطنت ازش پرسیدم:
"چون الان داری کتاب منو میخونی؟!"😄
دوستم در حالی که چشماش از تعجب و حیرت باز شده بود و لبخند روی لبش عمیقتر، با صمیمیت بیشتری به چشمام خیره شد و گفت: آره
و هر دو زدیم زیر خنده...😂
پ.ن:
خیلی دلچسبه؛ وقتایی که هر دومون ناخودآگاه به یه چیز فکر میکنیم😌
#سایه_روشن_خاطره
📝 بهارخاتون
╔═🌸.════╗
@sheroshaaf
╚═════.🍃╝
🌸🍃°•
🍃°•
°•
🌱دلم، دیوانه بودن با تو را میخواست
قرار بود برای روز تولدم برویم بیرون، ۲،۳ ساعت مانده به وقت قرار، به ذهنم رسید این دفعه برویم یک جای متفاوت، یک فضای متفاوت...، و یک جای متفاوت با حال و هوای متفاوت برای من، معمولا جایی است که اکسیژن با بوی کاغذ و واژه درآمیخته باشد، برایش پیام گذاشتم: "بریم شهرکتاب؟!" و پیشنهادم با شور و اشتیاق زیاد، پذیرفته نه، که قاپیده شد،...
دو سه ساعت وسط عنوان کتاب ها غلتیدیم و مابین قفسه های روانشناسی و ادبیات رفتیم و برگشتیم و آنچه در آن میان اصلا مهم نبود گذرِزمان بود، آنقدر کتاب برداشته بودیم که ناگهان یکی از کارمندان شهرکتاب یک سبد تعارفمان کرد: "خریداتون رو بذارین توی سبد، اذیت نشین"
همانطور که دنبال این کتاب و آن نویسنده میگشتیم گفت: "چقدر دوست دارم همچین جایی کار کنم" و این صدا چقدر برایم آشناست، چون هر بار دارم توی صحن و سرای یک کتابفروشی پرواز میکنم، توی ذهنم تکرار میشود...
کتابها را هم که باز میکند اول بویشان میکند، رفیق جینگ یعنی همین دیگر و اگر نبود این حجم از شباهت، لابد دوستی مان ۱۵ ساله نمیشد، میشد؟!
از این همه دیوانگیِ پیدا و پنهان شبیه به هم، خنده ام میگیرد و همینطور که توی دلم یک پاتیل کله قند اصل یزد، آب میشود، زیر لب میگویم:
/خدا، مرا به فراق ِ تو مبتلا نکند/
#سایه_روشن_خاطره
📝بهارخاتون / خرداد ۴۰۳
╔═🌸.════╗
@SheroShaaf
╚═════.🍃╝
🌸🍃°•
🍃°•
°•
🌱پیرزن از در بیرون نرفته، دوباره برمیگردد تو و می رود طرف میزی که تا چند دقیقه پیش سر آن نشسته بودند، من رو به روی پنجره نشسته ام و فضای کافه پشت سرم است، پیرزن از دیدم خارج میشود، دوستم اما، که رو به رویم نشسته کافه در مشتِ نگاهش است، گردن میکشد ببیند چه چیزی جا مانده بود: "رفت شیرینی که کنار سینی سِروَش بود و اونُ نخورده بود برداشت، لای دستمال پیچید و با خودش برد" با هم میخندیم و هنوز صحبتمان را از سر نگرفته ایم که این بار پسر جوانِ همراه همان پیرزن که گویا نقش داماد قصه را برعهده داشت، داخل میشود، چند قدم که برمیدارد دیگر در دیدرس من نیست، دیدنِ از اینجا به بعد را به چشمان دوستم واگذار میکنم، او هم جزئیات صحنه جرم را اینگونه برایم تشریح میکند: "رفت سر میزشون، شیرینی خودش و دختره رو برداشت، گذاشت توی جیبش و ..." و از در بیرون میرود، ما دو تا از داستان شیرینی هایی که نتوانستند از جریان خواستگاری قِسِر در بروند، از خنده روده بُر میشویم، من علاوه بر واقعیتِ رخ داده، شاهد ابروهای بالارفته دوستمم که هیجان ماوقع را برایم دوچندان کرده...
حالا حس میکنم چقدر خوب است با کسی رفاقت کنی که حتی در روایت کنجکاوی های محض خنده اش هم، یک کلاغ را چهل کلاغ نمیکند.
#سایه_روشن_خاطره
📝بهارخاتون/ جمعه ۴ آبانِ۳
╔═🌸.═══╗
@SheroShaaf
╚════.🍃╝