amiri 4.mp3
زمان:
حجم:
6.49M
#خاکریز_خاطره
برنامه رادیویی
روایت سوّم: عاشق بیقرار
#شهید_ابوالحسن_قاسمی
#راوی_محمد_امیری
✔️پخش هر شب یک خاطره از طریق رادیو فارس موج ٩٤:٠٠ساعت ۲۰:۵۰ دقیقه شب
دفتر خاطرات من...
#شهید_ابوالحسن_قاسمی
متولد:شیراز_محله ی عادل آباد
شهادت:عملیات کربلای۵_شلمچه
راوی:محمدامیری
نون_مثل_مار 🪱
فصل تابستان طوری هوا گرم میشد که باد بزن حصیری بی بی مون هم حریف گرما نبود. به همین خاطر معمولا هفته هایی که شیفت مدرسمون صبح بود، زنگ آخر از دیوار مدرسه فرار میکردیم و میرفتیم بسمت رودخونه برای شنا..
روزهایی هم که مدرسه شیفت عصر بود ، صبح آزاد بودیم و کار هر روزمون همین بود.
کاشکی فقط شنا بود.
بقدری شینطنت داشتیم که حتی مارهای رودخانه عادل آباد هم از دستمون عاصی شده بودند.
یکی از اون روزهای گرم تابستون بعد از شنا.
تلاش کردیم دوتا مار آبی گرفتیم. یکی از اون مارها خیلی گردن کلفت بود.
فکر کنم حدود یک متری طول داشت.
بیچاره مارها ... دُمشون رو میگرفتیم و میچرخوندیم. گیج میشدن . نمیدونستن الان چه خبر شده..
رسیدیم در خونه عمه صفا، ابوالحسن رفت که بره خونه، منم خدا حافظی کردم برم سمت خونمون ، حداقل یکی دوساعت هم سری تو کتاب کنم.
ابوالحسن هنوز نرفته داخل برگشت..
گفتم کجا...؟
گفت: میخوام برم نون بگیرم.
میای بریم...؟
با هم رفتیم، درِ نون سنگکی حسن آقا. صف تقریبا شلوغ بود.
توی صف میدیدم ابوالحسن هی دست میکنه تو یقش. هی تو خودش میلوله...!
گفتم چته اینقدر میلولی.....؟
هیچی عامو...! اای مار بیصاحاب گرمش شده میخواد بیاد بیرون...!
چی مگه ماره دور گردنته..؟
عجب آدمی هستی تو ،مینداختیش میرف دیگه..
خلاصه هر از گاهی من نگاهش میکردم و از این تکون دادن بدنش برا کنترل ماره میخندیدم..
دو سه نفر دیگه مونده بود نوبت ما بشه..
یدفعه یه بنده خدایی از راه نرسیده رفت جلو برا نون گرفتن...!
ابوالحسن گفت: آخر صف اونجاست.
این پسره که بچه آبادان هم بود،
گفت: ولک بتوچه...!
یجورایی انگار حسن آقا نونوا هم بخاطر جنگ و بحث نشه نمیخواست بهش تذکر بده.
ابوالحسن دوبار بهش گفت: بیا برو آخر صف. آخر هم نخواستی بری برو پشت سر ما...
پسره با همون لهجه شیرین آبادانیش گفت: برو با ای صورتت،
ولک نِرم چیکار میکنی ...؟
گفت:چیکار میکُنُم...؟؟؟
الآن میبینی چیکار میکُنُم..!
دست کرد مار رو از دور گردنش بیرون کشید.
مار هم که هوای خنکی به تنش خورد ، جون تازه ای گرفت و سرش رو بالا مییورد ،حالت حمله بخودش میگرفت...
ابوالحسن ،دُم مار. رو گرفت و یه چرخ دور پسره داد، بیچاره شانس آورد سکته نکرد..
یه لحظه نگاه کردم دیدم جلو در نونوایی حسن آقا ، ابوالحسن هست و من ...!
همه ، ۷، هشت متر دورتر از نونوایی ایستاده بودن...!
مار. رو انداخت دور گردنش.
رو کرد به حسن آقا نونوا، گفت: ۵ تا نون سنگک کنجتی بده...
حسن آقا ، بشمار سه، نون رو آماده کرد. گفت بفرما خدمت شما... پول رو دادیم و
خوشحال نون رو گرفتیم و اومدیم سمت خونه عمه...
#محمد_امیری
#شیدایی_دل
https://eitaa.com/sheydai_del