#داستان_کوتاه
#مذمت_ریا_و_ریا_کاری
✅ نيک مردي که في الجمله از درد دين بي بهره نبود، شبي عزم جزم کرد که تا صبح در مسجد محل به عبادت بگذراند. شب، تاريک بود و او مشغول نماز که صدايي برخاست.
✔️پيش خود فکر کرد که: «اين وقت شب، در اين تاريکي و خلوت، حتماً يکي از مردان خداست که براي عبادت به مسجد آمده است حواسم باشد که درست عبادت کنم و هيچ کم نگذارم.»
◀️ و الحق که تا صبح در عبادت کم نگذاشت و يک لحظه هم استراحت نکرد و يک لحظه هم استراحت نکرد و پيوسته تا خروسخوان مشغول دعا و زاري و توبه و استغفار بود. صبح که شد و هوا که روشن شد و پرتوي از روشنايي از پنجره ها و روزنه هاي مسجد به درون تابيد، مرد دزدکي به اطراف نگاه کرد تا آن مرد خدا را ببيند که عبادتش تمام شب پيش چشم او بود.
👌عرق سردي به تنش نشست: #سگي گوشه ي مسجد سرش را روي دستانش گذاشته بود و چرت مي زد. آهي کشيد و به خود گفت: خدا امشب تو را با اين سگ، ادب کرد. يک شب هم که نيت کردي بخاطر خدا بيدار بماني، با خدا نبودي با سگي بودي و ندانستي.
📣 ز بي شرمي شدي غرق ريا تو
نداري شرم آخر از خدا تو؟
#الهی_نامه_عطار
🚩@sireh110