eitaa logo
حکایت‌های شِیخ عَبدُالرَّحیم
621 دنبال‌کننده
958 عکس
2.1هزار ویدیو
11 فایل
─═༅🕯📜﷽📜🕯༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ " مِلَتی کِه تاریخِ خود را نَدانَد، مَحکوم بِه تِکرار آن خواهَد بود ... " . . استفاده از مطالب کانال (حکایات)، بدون درج لینک کانال شیخ عبدالرحیم، منع شرعی دارد 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
11.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣عاشق نباشی، عاقبت بخیر نمیشی! (ع) ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️با انگشتتون پول 💰 دربیارید! شیوه‌های خلاقانهٔ کسب درآمد با انگشت 😯 ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
9.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور پدر به بچه امنیت میده... ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
12.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣برای امام حسین باید نخوانده امضاء کنی‌.... ماجرای حاج محمدحسین بزاز تهرانی (ع) ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
19.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ✊ ای رهبر محبوب ما، تل آویو را بزن ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
❣این خانه جای زندگی جاودانه نیست آمادۀ شکستن تُنگ بلور باش ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ روزمون را زیبا و قشنگ کنیم با سلام بر ارباب ❣عادت سلام کردن به امام حسین (علیه السلام) را نشر دهیم... ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─═༅🌹﷽🌹༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ قسمت شصت و ششم سلام علیکم خوشبختانه آقاسیدمهدی به آرزوی خود رسید و حاج سید جعفر ، پدر دختری که یک لحظه تصویر او از جلو چشمش محو نمیشد ، او را به شاگردی خود پذیرفت . اکنون سیدمهدی با شور و شعفی خاص ، کار خود را در حجره حاج سید جعفر ، تاجر معروف و فرش فروش بازار کاشان شروع و بلافاصله با اشاره حاج جعفر ، کار نظافت حجره را شروع کرد . دقایقی بیش نگذشت که سیدمهدی ، پس از خروج اوستا از حجره ، همچون یک کدبانوی هنرمند ، تمامی حجره را جارو کرد ، دستمال کشید و همه جا را برق انداخت . بساط چای و سماور و قوری و استکان را شسته و به زیبایی در آبدارخانه حجره چیدمان کرد . کار نظافت سیدمهدی تمام شد ، ولی حاج جعفر هنوز به حجره باز نگشته است . سید مهدی در گوشه حجره بر صندلی تکیه زد ، و در رویاهای عاشقانه خود فرو رفت . او به اطراف و اکناف حجره نگاه میکرد و با خود میگفت ، آیا اینجا همانجایست که دختر حاج جعفر رفت و آمد میکند ؟ سپس پیش چشم خود مجسم میکرد وقتی دختر وارد حجره میشود ، کجای این فضا قرار میگیرد !؟ سید دلسوخته ، به تک تک سنگ فرش های حجره نگاه میکرد تا جای پای دختر را پیدا کند . سید گاهی از سر دلتنگی و بیچارگی از نای وجود آه میکشید . در این لحظه به یاد یک شعر زیبای قدیمی افتاد ! بی قرار توأم و در دل تنگم گِله هاست آه ! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟ «بال» وقتی قفس پَر زدن چلچله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست ----------------- سید مهدی آنقدر غرق در تصورات و رویاهای خود شده بود که متوجه ورود حاج سید جعفر نشده ، تا اینکه ناگهان او را در کنار خود دید . حاجی با دیدن حجره و نظافت و چیدمان و تغییرات اساسی آن ، از کار مهدی بسیار لذت برد و او را بسیار تشویق کرد . سید مهدی منتظر بود ، اوستا لابلای تشویق ها بگوید ، ایکاش من دامادی مثل تو داشتم !!! 😁 ----------------------- ساعاتی از شروع به کار سید مهدی گذشت و با فرا رسیدن تاریکی شب ، حاج سید جعفر ، شاگرد تازه وارد خود را مرخص کرد و خود نیز با تعطیلی حجره ، رو به سوی منزل گذارد . اما قبل از جدایی اوستا و شاگرد ، قراری شفاهی بین آنان مبادله شد . حاج سید جعفر به شاگرد تاجرزاده اش گفت : از فردا صبح پوشش لباس ات همچون شاگردها و کارگرها باشد ، نه تاجرزاده ها ... سید مهدی قبول کرد و او هم از اوستا خواهش کرد ، هر کس ( حتی خانواده محترمتان ) در باره نام و نشان و اصالت خانوادگی من سوال کرد ، شما لطفا معرفی نکنید . هر دو به این توافق متعهد شدند و هر یک به راه خود رفتند . ------------------------- سید مهدی در بدو ورود به خانه ، آنقدر شوخ و شنگ و خوشحال بود که این موضوع پس از مدتها افسردگی و انزوا و سکوت ، مورد تعجب و سوال مادر شده بود . مضافاً اینکه سید مهدی ، صبح فردا با شور و شعفی خاص از خواب بیدار شده ، حمام رفته ، سر و صورت صفا داده و با لباس های کارگری ، راهی حجره شد . سید مهدی در اولین صبح شروع به کار در کسوت کارگری ، در محضر اوستا حاضر شده ، سلامی گرم مبادله شد و سپس برای آماده سازی چای ، راهی آبدار خانه شد . تمام سعی و امید آقا مهدی بر این بود که در خلال کار روزانه ، دختر حاجی برای دیدن پدر به حجره آمده و سید او را ببیند . ساعاتی از روز گذشت ، اما خبری از دختری که دل از او ربوده بود ، نشد ! سید در بین کار ، گاهی به درب حجره رفته ، نگاهی به چپ و راست بازار میکرد ، به امید اینکه لابلای ازدحام جمعیت ، شاید دختر حاجی را ببیند ، اما خبری نبود ! ناگفته نماند ، دخترخانم حاجی هم پس از آن دیدار تصادفی روز اول ، کنجکاویش گُل کرده و چند روزی با بهانه های گوناگون در حجره پدر ، رفت و آمد میکرد که شاید در آن چشمان راز آلود جوان ، پاسخ سوالش را بیابد . اما در نهایت نا امید شده و رفت و آمدهای غیر طبیعی اش تمام شد . مع الوصف روز اول تمام و سید مهدی با یاس و ناامیدی راهی خانه شد .
روز دوم هم انتظار کُشنده آقا سید ، ثمری نداشت و راهی خانه شد . اما روز سوم ..... خداوند به همه دل های منتظر ترحم فرماید ، چون چشم انتظاری بد دردیست ! روز به نیمه رسیده بود که حاجی جعفر ، رو کرد به سید مهدی و گفت ، چون امروز کارهای زیادی داریم ، ظهر در حجره میمانیم و تا شب یکسره کار خواهیم کرد ، حتی گفته ام از منزل برایمان ناهار بیاورند . این حرف اوستا ( ناهار -- خانه -- بیاورند ) مثل پتکی بر مغز سید مهدی فرود آمد . پس از این حرف حاجی ، اولین کاری که کرد ، به طرف آبدارخانه حجره رفت و در آینه سر و صورت خود را برانداز کرد . از همان لحظه سیل سوالات گوناگون به ذهن آقاسید عاشق سرازیر شد . آیا غذا را چه کسی قرار است از منزل بیاورد ؟ اگر دختر حاجی ناهار را بیاورد ، با دیدن شاگرد چه برخوردی خواهد کرد ؟ اگر دختر حاجی بیاید و از من اسم و رسم بپرسد ، چه بگویم ؟ آیا برخورد او با من ارباب رعیتی خواهد بود یا غرور جوانیم را پاس خواهد داشت ؟ در همین افکار پریشان بود که ناگهان خانمی وارد حجره شد ، بقچه ای که داخل آن مقداری قابلمه و ظرف و ظروف بود ، روی میز حاجی گذارد و پس از کمی خوش و بش ، از اوستا خدا حافظی کرد و از حجره خارج شد . در این مرحله هم امید سید نا امید شد . با دستور حاجی درب حجره را بسته و مشغول خوردن ناهار شدند . و در نهایت آن روز هم بی ثمر گذشت ! -------------------------- دردسرتان ندهیم ، روزها در پی روزها آمد و رفت و تاجرزاده بزرگ بازار کاشان ، به امید دیدن دختر حاجی ، در کسوت کارگری ، نظافت میکرد و جارو میکشید و آرزوی سید برآورده نمیشد . تا اینکه یکی از روزهای گرم تابستان حاجی برای انجام کاری از حجره خارج شد و در غیاب او ، مشتریان زیادی به حجره فرش فروشی حاجی آمده و سید مهدی با همان خوش رویی و مشتری مداری همیشگی با آنها برخورد کرده و پاسخگوی سوالات آنان بود . از جمله مراجعه کنندگان به حجره حاج سید جعفر ، سه چهار نفر از توریست های خارجی بودند که برای دیدن و خریدن فرش های کاشی ، به حجره آمده و سید مهدی با تسلطی که بر زبان انگلیسی داشت ، فرش ها را ورق زده و نقشه و بافت و رنگ آنها را برای مسافران خارجی تشریح میکرد . سید حسابی سرگرم گفتگو با مسافران خارجی بود ، به حدی که متوجه ورود شخص دیگری نشده بود . در این لحظه که زاویه ایستادن سید ، پشت به درب ورودی بود ، خانم جوانی وارد حجره شده و از پشت سر آقاسید ، با لحنی آرام و آهنگی زیبا و دلنشینی گفت ، بابام نیستن !؟ ادامه دارد ... https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
. 💖 جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار اگرجایی به حال خویش باید‌گریه‌کرد اینجاست ─═༅ 📚شِیخ عَبدُالرَّحیم🖌 ༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ https://eitaa.com/sheykhabdolrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا