🔰اتفاقی که باعث شد یک شهید صدای تسبیح موجودات دیگر را بشنود.
از بچه گی با احمد بودم. یک روز بهش گفتم: دلیل اینکه در سالهای اخیر شما در #معنویات خیلی رشد کردی؛ اما من نتوانسته ام به گردپای شما برسم.
نمی خواست جوابم دهد. اصراش که کردم، حاضر شد بگوید:
یک روز با بچه های مسجد رفته بودیم 🚶🏻♂️#اردوی_دماوند. بچه ها که مشغول بازی بودند، یکی از بزرگ ترها کتری را بهم داد و جایی را با انگشت نشانم داد و گفت:
آنجا #رودخانه است. برو از آنجا آب بیاور تا چایی☕️ درست کنیم.
راه زیاد بود. نزدیکی های رودخانه صدای آب و نسیم خنکش را احساس می کردم. 🌈از لای بوته ها🌲🌲 تا چشمم به رودخانه افتاد، سرم را پایین انداختم. همانجا نشستم. بدنم شروع کرد به #لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم....⁉️
ادامه داستان 📖را در لینک زیر ببینید.
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3102408704Cbe8f0a2d9a