وقتی روز اعزام معلوم شد، دو هفته بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها) رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا تلفن محسن زنگ خوردفکر کردم یکی از دوستانش است یواشکی گفت: چشم آماده میشم
گفتم: کی بود؟
میخواست از زیرش در برود پاپیاش شدم گفت: فردا صبح اعزامه.
احساس کردم روی زمین نیستم پاهایم دیگر جان نداشت سریع برگشتیم نجف آباد
گفت: باید اول به پدرم بگم اما مادرم نباید هیچ بویی ببره ناراحت میشه
ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد همان موقع عکس پروفایل تلگرامم را عوض کردم: من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود ...
#شهیدمحسنحججے
📚برشےازکتاب "سربلند"
#خادم_الزینب
http://eitaa.com/joinchat/3093823506Ccc6baf7b22