eitaa logo
پاتوق بچه شیعه ها
2.4هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
69 فایل
نکات ناب اخلاقی و اعتقادی ارتباط با مدیر کانال @alihasanvand
مشاهده در ایتا
دانلود
#علامه_طباطبایی_ره: فتح باب برای سالکین الی الله معمولا یا در حال قرائت قرآن و یا در توسل به حضرت اباعبدالله حاصل شده است. 📚رساله لب الباب پاتوق بچه شیعه ها @shia_patogh1
...چادر را با وسواس، تا مي كند و مي دهد دست نجمه سادات. مي گويد: لباس را هيچ وقت پرت نكنيد بيفتد يك گوشه. حتما آويزان كنيد يا تا كنيد. كلي از اين كارهاي ريز ريز هست كه مقيد است آن  ها را انجام بدهد. دست هايش را قبل از كار و قبل و بعد از غذا بشويد. قبل از غذا كمي نمك بخورد، بعدش هم همين طور. وقتي سرش را شانه مي كند، بنشيند و چيزي پهن كند. ايستاده چيز نخورد. توي در ننشيند. سبزه و گياه ـ اگر شده كم ـ دور و برش باشد و... به بچه ها مي گويد: كسي كه مقيد باشد به چيزهاي كوچك، كم كم آمادة چيزهاي بزرگ هم مي شود. اين ها خودش آدم را مي كشد به سمت حقيقت.... سال هاي بعد از اين، حالات استاد، غريب تر شد. كمتر از هميشه حرف مي زد، كمتر از هميشه غذا مي خورد، بيشتر از هميشه راه مي رفت و ساعت ها بدون اين كه خواب باشد، چشم  هايش را روي هم مي گذاشت. وضو مي گرفت، رو به قبله مي نشست و چشم هايش را مي بست. يك روز هم تمام شعرهايش و جزو ه اي را كه در شرح غزل هاي حافظ نوشته بود، آورد وسط حياط و سوزاند. كسي جرأت نكرد بپرسد چرا. آن هايي كه نسخه اي، دست نويسي از اين  ها را پيش خودشان داشتند، سفت نگه داشتند و چيزي نگفتند. دلشان نمي آمد اين چيزها بسوزد. چند ماه بعد، وقتي بهار شد، محمدحسين به مشهد رفت و بيست و دو روز، آن جا ماند. آن جا حالش بهتر بود. ديگر نمي گفت: حالت خواب در چشم هايم پيداست. نمي گفت: چشم هام پر از خواب است، پر از خاك است. اما چند ماه بعد، دوباره حالش بد شد و در بيمارستاني در تهران بستري اش كردند. بعد هم او را به خانة خودش در قم آوردند. دوست ها و شاگردهايش به ديدنش مي آمدند و او ساكت بود. ساكت، با چشم هايي كه به گوشه اي از اتاق، خيره شده بود. چند هفته كه گذشت، دوباره برش گرداندند تهران. دكترها چيز درست و معلومي نمي گفتند و او گاهي به هوش بود، گاهي نبود. يك روز، يكي از دوستان قديم كه آمده بود ديدنش، پرسيد: آقا از اشعار حافظ، چيزي در نظر داريد؟ او نگاهش كرد. چشم هايش كه توي اين صورت رنگ پريده، آبي تر شده بودند، برق زدند. خواند: صلاح كار كجا و من خراب كجا؟ بعد، سرش را توي بالش فشار داد و چشم  هايش را بست... 📚برگرفته کتاب زندگي محمدحسين طباطبايي انتشارات روايت فتح •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• پاتوق بچه شیعه ها در واتساپ https://chat.whatsapp.com/IxurOxZhySU7bvLI9MVSwn